هم‌قافیه با باران

۱۲ مطلب با موضوع «شاعران :: وحید قاسمی» ثبت شده است

قسمت این بود بال و پر نزنی
مرد بیمارِ خیمه ها باشی
حکمت این بود رویِ نی نروی
راوی رنج نینوا باشی

چقدر گریه کردی آقاجان!
مژه هایت به زحمت افتادند
قمری قطعه قطعه را دیدی!
ناله هایت به لکنت افتادند

سر بریدند پیش چشمانت
دشتی از لاله و اقاقی را
پس گرفتید از یزید آخر
علم با شکوه ساقی را؟؟؟

کربلا خاطرات تلخی داشت
ساربان را نمی بری از یاد
تا قیام قیامت آقاجان
خیزران را نمی بری از یاد

خونِ این باغ، گردنِ پاییز
یاس همرنگ ارغوان می شد
چه خبر بود دور طشت طلا ؟
عمه ات داشت نصفه جان می شد

جمل شام پیش رویت بود
خطبه ات، تیغ ذوالفقارت بود
«السلام علیک یا عطشان»
ذکر لبهای روزه دارت بود

خون خورشید در رگت جاری
از بنی هاشمی، یلی هستی
دستهای تو را بهم بستند
هر چه باشد تو هم علی هستی

کاش می مُردم و نمی خواندم
سرِ بازارها تو را بردند
نیزه داران عبایِ دوشت را
جایِ سوغات کربلا بردند

وحید قاسمی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۸
هم قافیه با باران

نه رواقی، نه گنبدی، حتی
سنگ قبری سرمزار تو نیست

غیرمُشتی کبوتر خسته
خادمی، زائری، کنار تو نیست

بغضهایم کجا دخیل شوند
پس ضریحت کجاست آقاجان

روضه خوان ها چرا نمی خوانند
گریه ها بی صداست آقاجان

گنبدی نیست تا دلم بپرد
پابه پای کبوتران شما

کاش می شد که دانه ای گیرم
امشب از دست مهربان شما

حرف ِ گلدسته را نباید زد
تا حسودان شهر بسیارند

از شما خانواده آقاجان
درمدینه همه طلبکارند

حیف آن چاهها که حیدر کند
چقدر مادرت دعاشان کرد

عوض آن همه محبت ها
این مدینه چه خوب جبران کرد

کاش ایران می آمدی آقا
نزد ما اهلبیت محترمند

پیرمظلوم بی حرم، اینجا
پسران تو صاحب حرمند

کاش ایران می آمدی آقا
مُلک ری قبله ی ولا می شد

مثل مشهد برایتان اینجا
مشهد الصادقی بنا می شد

کاش ایران می آمدی آقا
قدمت روی چشم ما جا داشت

کاش خاک شلمچه و فکه
عطریاس عبایتان را داشت

کاش ایران می آمدی آقا
مردمش رأفت و حیا دارند

ریسمان دست هم نمی بندند
همه دلهای با صفا دارند

کاش ایران می آمدی آقا
در مدینه غریب افتادید

من بمیرم برایتان؛ گیر ِ
عده ای نانجیب افتادید

کاش ایران می آمدی آقا
مردمش از مغیره بیزارند

حرمت گیسوی سپیدت را
در مدینه نگه نمی دارند

کاش ایران می آمدی آقا
نوکری تو کم ثوابی نیست

همه جا از فضائلت گویند
صحبت ازمجلس شرابی نیست

وحید قاسمی

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۳
هم قافیه با باران
ساقی به پیاله باده کم می ریزی
این میکده را چرا به هم می ریزی؟!

از گردش ساغرت شکایت دارم
آسوده بریز! بنده عادت دارم

با خستگی آمدم؛ فرح می خواهم
سجاده و تسبیح و قدح می خواهم

ما قوم عجم به باده عادت داریم
بر پیر مغان «علی» ارادت داریم

بر طایفه مان نگاه حق معطوف است
میخانه ی شهر طوس ما معروف است

در روز ازل که دل به آدم دادند
فریاد زدم؛ پیاله دستم دادند

فریاد زدم علی پناهم دادند
این گونه به این میکده راهم دادند

با دیدن این شوق عنایاتی کرد
لبخند علی مرا خراباتی کرد

من مستِ مِی ابوترابم یک عمر
سر زنده به نشئه یِ شرابم یک عمر

یک ثانیه بی شراب نتوانم زیست
در مذهب ما حلال تر از این مِی نیست

جامی بده لب به لب، خرابم ساقی
از مشتریان خوش حسابم ساقی

ساقی بده باده ای که گیرا باشد
از خُم کهنسال تولا باشد

 ساقی بده باده ای که روشن باشد
خوش رنگ و زلال و مرد افکن باشد

زُهاد پر از افاده را دل خور کن
با نام خدا پیاله ها را پر کن

بد مستیِ من قصه ی پر دنباله است
زیرِ سرِ باده ای صد و ده ساله است

این بزم مرا اهل سخن می سازد
تنها مِی کوثری به من می سازد

من معتقدم باده سرشتی دارد
انگور نجف طعم بهشتی دارد

می داخل خُم سینجلی می گوید
قُل می زند و علی علی می گوید

هُوهُویِ تمام خمره ها را بشنو
تفسیر شگرف «هل اتی» را بشنو

با تلخی این دُرد، رطب می چسبد
با حال خوشم توبه عجب می چسبد

گویم به تو حرف عشق بی پرده علی
این شور، مرا به رقص آورده علی

با غصه و غم عجب وداعی دارم!
سرمست توام! چه خوش سماعی دارم!

هوُ هوُ نکنم؛ جنون مرا می گیرد
این دل به هوای کربلا می گیرد

دیوانه ترم نکن، کجا می کِشی ام!؟
سمت حرم دوست چرا می کِشی ام؟

تا طور کشانده ای، عصا می خواهم
یک تذکره یِ کرب و بلا می خواهم

وحید قاسمی
۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۵
هم قافیه با باران

 درعشق اقتدا به اویس قرن کنیم
 این دیده را ز اشک عقیق یمن کنیم

امسال هم تمام پس انداز گریه را
قسمت شده که خرج سیاهی زدن کنیم

«حی علی العزای» خدا می رسد به گوش
 باید لباس مشکی خود را به تن کنیم

یعقوب خون جگر شده ی چشم من بیا
گریه برای غارت یک پیرهن کنیم

هنگام غسل دادن من،روضه خوان بگو
 هرگز نخواسته بدنش را کفن کنیم

او نوکر است،نوکر ارباب بی کفن
 خوب است بوریا کفن این بدن کنیم

 وحیدقاسمی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

روز ولادت تو غزل آفریده شد

مفعول و فاعلات و فعل آفریده شد

 

پلکی زدی و معجزه ای را رقم زدی

از برق چشمهات زحل آفریده شد

 

ازشهد غنچه ی لب پر خنده ی شما

در چشمه ی بهشت عسل آفریده شد

 

عالم به رقص آمد و،از پایکوبی اش

ازطوس تا حجاز گسل آفریده شد

 

سینه به سینه؛ شکرخدا عاشق توایم

این عشق پاک روز ازل آفریده شد

 

ما از پدر ولای شما ارث می بریم

ایرانیان کشور موسی بن جعفریم

 

در جشن پایکوبی تنبورهای مست

در بزم میگساری انگورهای مست

 

نور خدایی تو چه اعجاز کرده است!

هو می کشند دوروبرت کورهای مست

 

شیرینی ولای شما چیز دیگری است!

این را شنیدم از لب ِ زنبورهای مست

 

دارد تمام شهر به دیوار می خورد!

درپیش ِ چشم قاصر مأمورهای مست

 

ازاین به بعد حرف خدایی نمی زنند

با دیدن جلال تو،منصورهای مست

 

اذن دخول میکده ورد زبان ما

بوی شراب می دهد امشب دهان ما

 

وقتی همه به عشق تو پروانه می شوند

پروانه ها کنایه و افسانه می شوند

 

روح بهارهستی و؛این بوته های خار

از عطر گامهای تو ریحانه می شوند

 

با دیدن جمال زلیخا کش شما

یوسف شناس ها همه دیوانه می شوند

 

شانه به شانه،شاه و گدا در سرایتان

مهمان سفره های کریمانه می شوند

 

شبها به عشق باده ی نابت شیوخ شهر

شاگردهای حوزه ی میخانه می شوند

 

عمری کتاب تزکیه تدریس کرده ای

در شهر طوس میکده تاسیس کرده ای

 

آن سوی شهر قبه ای از نور دیده ام

صحن و سرای کیست که از دور دیده ام!؟

 

هوش از سرم پریده و مستانه می دوم

حس می کنم که باغ ِ پرانگور دیده ام

 

دیگر چه احتیاج به نعلین و چوب دست!

موسی ِ پا برهنه شدم؛ طور دیده ام

 

مشهد کجا و این دل ناپاک من کجا!؟

خود را شبیه وصله ی ناجور دیده ام

 

درمحضرت جناب سلیمان شهر طوس

بال ملخ به شانه ی یک مور دیده ام

 

اینجا ندیده ایم گدایی که دلخور است

اینجا فقیرها چقدر جیبشان پر است

 

گریه بهانه ای است که عاشق ترم کنی

شاید مرا کبوتر جلد حرم کنی

 

آقای من! کلاغ به دردت نمی خورد!؟

از راه دورآمده ام باورم کنی

 

با ذوق وشوق آمده ام حضرت رئوف

فکری به حال رنگ ِ سیاه پرم کنی

 

زشتم قبول؛ بچه ی آهو که نیستم

باید نگاه معجزه بر جوهرم کنی

 

باید تورا به پهلوی زهرا قسم دهم

تا عاقبت به خیرترین نوکرم کنی

 

مادر سپرده است به دست شما مرا

گفته فقط شما ببری کربلا مرا


وحید قاسمی

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۱
هم قافیه با باران

گلدسته هایِ مرقدتان پایه هایِ عرش           

 فانوس هایِ ساحل بی انتهایِ عرش

 

 بر ساحت ضریح تو انس وملک دخیل              

  آیینه کاری حرمت کار جبرئیل

 

 زوار خاکی حرمت کبریایی اند                       

 سرگرم کاروکسب شریف گدایی اند

 

 هرلحظه فطرس آمده پابوسیِ شما              

 طفلی همیشه مانده پَرش زیردست وپا

 

 لاهوتیان مقلد احکام عشق تان                      

 مِی خوارگان دائمیِ جام عشق تان

 

 ای قبله ی نیاز سماواتیان رضا                        

 پیر مغانِ دیر خراباتیان رضا

 

 صدها ستاره مست شراب نگاه تان                 

 بال فرشته هایِ سما فرش راه تان

 

 پیغمبران ز محضرتان فیض می برند                 

 بهر کبوتران حرم دانه می خرند

 

 روح الامین به لطف شما دل سپرده است         

 او با کبوتران حرم دانه خورده است

 

 امشب دخیل پنجره فولاد می شوم                 

 در بیستون عشق تو فرهاد می شوم

 

 ای نورلایزال، بگو با دلم سخن                        

 شد بقعه ی مطهرتان کوه طور من

 

 شیرین دهن، حدیث تو طعم عسل دهد         

 زیبا سخن،کلام تو عطر غزل دهد

 

 آقا نگاهتان به گِلم  روح داده است           

 تاثیر ‌چشم هایِ شما فوق العاده است

 

 من کافر نگاه اهورایی توام                           

 مجذوب طرز خنده ی زهرایی توام

 

 دربین پیروان تو ملحدترین منم                       

 زندیقیِ رسیده به مرز یقین منم

 

 تا بت پرست کعبه ی خال شما شدم           

 زاهدترین خلیفه ی ملک خدا شدم

 

  از زیر قبه ی تو به معراج می روم                    

 دیوانه وار در پی حلاج می روم

 

 قرآن مقام شامخ تان را ستوده است             

 گنجینه ی حقایق خود را گشوده است

 

 با گوشه چشمِ فاطمیِ خود چها کنی!            

 سنگ سیاه قلبِ مرا ،کهربا کنی

 

 من از پل صراط جزا پرت می شوم                  

 دستم اگر که روز قیامت رها کنی

 

 آقا چه می شود که مرا در صف حساب           

 از لابه لای آن همه آدم سوا کنی

 

 آقا چه می شود که شوم مَحرم و شما           

 من را برای دیدن زهرا صدا کنی

 

 آقا سعادت دو جهان قسمتم شود                   

 یکبار اگر برای غلامت دعا کنی


وحید قاسمی

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران
صلح و دعوایِ زرگری هرگز
با سعودی برادری هرگز

نسبتی نیست بین من با تو
نطفه ی من حلال، اما تو!

چقدر شُبهه در نژادت هست!
پرچم مادرت که یادت هست؟

می گذارم به رویِ قرآن دست
ندهم با عناد ورزان دست

مُحتَلِم استخاره کردی که
 باز قلاده پاره کردی که
#
 چه خبر از شکست در بحرین؟
کم دگر می روی سفر بحرین!
#
دلخوری بابتِ عراق از من
گُر گرفتی! بسوز اجاق از من

سوریه ذلت تو را دیدم
پوزه ات را به خاک مالیدم

در حَلَب مادرت...سه تا نقطه
در یَمَن خواهرت...سه تا نقطه

باز برگشته بخت تو بدبخت
با دُمِ شیر وَر نرو بدبخت

وای اگر نعره ی جنون بکشم
جده ات را به خاک و خون بکشم

زخمِ دیروز را به یادآور
تیغِ فیروز را به یادآور

متن تاریخ من گواهی داد
سر خود را به باد خواهی داد

وحید قاسمی
۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۱۸
هم قافیه با باران
عزیز فاطمه ای مهربان بی همتا
دوباره سائلی آمد، درِ حرم بگشا 
نشان خانه ی تان را ز هر که پرسیدم
- نشان سیدی از خانواده ی زهرا - 
به گریه مردم عابر جواب می دادند
برو به کوچه ی رحمت، محله ی طاها 
کسی به داد دل من نمی رسد جز تو
بگیر دست مرا خورده ام زمین آقا 
اگر اجازه دهی داخل حرم بشوم
کنار سفره ی فضلت نشینم ای مولا 
بزرگ زاده چه مهمان نواز و خون گرمی
گذاشتی دهنم زود لقمه ی خود را 
مگر سرای تو دارالنعیم عشّاق است؟
هزار لیلی و مجنون نشسته اند این جا 
امام عسگری ای تکیه گاه امروزم
رها نمی کنمت تا قیامت فردا 
دعا کنید که همسایه ی شما باشم
جوار چشمه ی تسنیم جنت الاعلی 
اگر بهشت بیایم، بدان که بنشینم
به زیر سایه ی مهرت، نه سایه ی طوبی 
هوای سامره دارد دل هوایی من
بده برات سفر - جان مادرت زهرا - 
برای کرب و بلا خرجی سفر بدهید
به حق چادر خاکی زینب کبری 
مدینه گر بروم تا سحر دعا خوانم
برای مهدی تان زیر گنبد خضرا 
یگانه غایت خلقت وجود مادر توست
کجاست مرقد او؟ خاک بر سر دنیا 
شنیده ام که غروب مدینه دلگیرست
شبیه حال و هوای غروب عاشورا 
شنیده ام که نباید ز مشک حرفی زد
به خاطر دل پر درد مادر سقا 

وحید قاسمی
۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۲
هم قافیه با باران
دوان دوان ز فرا سوی نور می آید
امین ترین کلیمان ز طور می آید

ردای سبز رسالت به دوش خود دارد
از آسمان نگاهش ستاره می بارد

شتاب پای محمد خلیل آسا بود
شب هلاکت بت های لات و عزی بود

نسیم خنده ی او مژده ی سحر دارد
به دست همت خود پرچم ظفر دارد

شعاع نور جبینش به کهکشان رفته
به مرزهای سماوات بیکران رفته

سپیده طبل افق را مدام می کوبد
مسیر آمدنش را فرشته می روبد

ترانه ی لب او "اقرا باسم ربک" بود
تبسمش می عرفانی ملائک بود

دریده پرده ی شب را به نور سیمایش
حریم خلوت خورشید چشم گیرایش

طنین هر قدمش شادباش می گوید
به زیر هر قدمش سبزه زار می روید

زمین مرید طریق مسیح نعلینش
هزار بوسه زند بر ضریح نعلینش

کران رحمت او وسعت هزاران نیل
به ارتفاع مقامش نمیرسد جبریل

خدا دوباره به عشق نبی تبسم کرد
بهشت قرب خودش را به نام مردم کرد

به گوش می رسد از سمت سرزمین خلود
صدای خواندن چاووش حضرت داوود

بزرگ زاده ی ایل مبشران بهشت
امیر قافله سالار کاروان بهشت

مسیح مکه شد و روح مرده را جان داد
به مرگ دخترکان عشیره پایان داد

به قوم حق طلبان اذن میگساری
سپاه و لشگر ابلیس را فراری داد

مدبرانه به قتل خرافه فتوا داد
به دست غنچه ی لب،حکم جلب غم را داد

خدا کند به نگاهی شویم مقدادش
شویم ساکن خوشبخت شیعه آبادش

خدا کند که بخواهد ابوذرش باشیم
کنار گنبد خضرا ، کبوترش باشیم

بخند حضرت آقا که یاسرت باشم
بهشت هم بتوانم مجاورت باشم

من از تبار ارادت ز کوی سلمانم
هزار مرتبه شکر خدا مسلمانم

به خال حضرت معشوق خود گرفتارم
من از قبیله مجنون ز ایل عمارم

من از پیاله ی دستت شراب می خواهم
برای دار جنونم طناب می خواهم

اگر چه غرق گناهم بیا حلالم کن
سیاه دل نشدم لطف کن بلالم کن

وحید قاسمی
۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران
 عالم امکان سراسر نور شد
شیعه بعد از سالها مسرور شد

پور زهرا تاج برسر می نهد
بر همه آفاق فرمان می دهد

حکم تنفیذش رسیده از سما
نامه ای با مُهرو امضای خدا

می نشیند بر سریر عدل و داد
آخرین فرمانروای ابرو باد

پادشاه کشور آیینه ها
تک سوار قصه ی آدینه ها

امپراتور زمین و آسمان
حُکمران سرزمین بی دلان

پهلوان نامی افسانه ها
تحت امرش لشگر پروانه ها

لشگری دارد بزرگ و بی بدیل
افسرانش نوح و موسی و خلیل

عرشیان و قدسیان فرمانبرش
مردمان مهربان کشورش

ساحران مصر مبهوت اند و مات
از نگاه نافذ و افسونگرش

ساقیان و می فروشان جملگی
مست لایعقل شدند از ساغرش

عالمان حوزه های علم عشق
درس ها آموختند از محضرش

نام های شاعران شیعه را
ثبت کرده ابتدای دفترش

خیمه ای سبز و محقر قصر او
پایتختش شهر سبز آرزو

خادمان بارگاهش اولیاء
کاتبان نامه هایش اوصیاء

یوسف مصری سفیر دولتش
پیر کنعان هم وزیر دولتش

در حریمش قدسیان هو می کشند
فطرس و جبریل جارو می کشند

خیمه اش دارالشفای خاکیان
قبله گاه اصلی افلاکیان

عطرسیب و یاس دارد خیمه اش
گرمی و احساس دارد خیمه اش

بیرق عباس پیش تخت او
تکیه گاه لحظه های سخت او

چادری خاکی درون گنجه اش
گوشواری سرخ بین پنجه اش

نیمه شبها عقده ها وا می کند
مخفیانه گنجه را وا می کند

بوسه باران می شود با شوروشین
گوهر انگشتر جدش حسین

وحید قاسمی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران
عاشق اگر شدم، اثر چشم های توست
 اصلاً تمام زیرِ سرِ چشم های توست

 دلهایِ سنگ را به نگاهی طلا کنی
 این کیمیاگری هنر چشم های توست

 باید غزل، قلم به دواتِ عسل زند
 حالا که صحبت شکر چشم های توست

 بعد از ابوتراب، تمام حجاز و شام
 مبهوت جرأتِ جگر چشم های توست

 کال و رسیده! گندم ری را خریده ای
 این خصلتِ بخر- ببر چشم های توست

 آیا بهشت می بری ام یا نمی بری!؟
 محشر خدا پیِ نظر چشم های توست

 با کاروان گریه سرانجام می رسم
 راه بهشت از گذر چشم های توست

 تا «إن یکاد» صبح و شبِ زینب تو هست
 بال فرشته ها سپر چشم های توست

 خرده گرفته اند که اغراق می کنم!!!
 تیر سه شعبه در به در چشم های توست

 این جا مدینه نیست، به فکر نقاب باش
 مُشتی حسود دور و بر چشم های توست

 بالای نیزه گریه ی شرمندگی فقط
 از روضه هایِ معتبر چشم های توست

 لعنت به حرمله؛ که به دنبال نیزه ها
سایه به سایه همسفر چشم های توست

وحید قاسمی
۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۶
هم قافیه با باران
دلم سه شنبه شبی باز راهی قم شد
کنار درب حرم، بین زائران گم شد

نگاه چشم ترم تا به گنبدت افتاد
دوباره شیفته ی رنگ زرد گندم شد

به یاد مسجد و باب الجواد افتادم
سرود عاشقی ام، یا امام هشتم شد

به محض بردن نام امام آینه ها
لبان آینه هایت پر از تبسّم شد

به استحاله کشاندی مرا به لبخندی
دو چشم مملو اشکم، دو خمره ی خم شد

سلام بر تو و بر خاندان اطهارت
سرم به زیر قدوم تمام زوّارت

از آب شور حرم ، شوق و شور می گیرم
وضو برای تشرّف به طور می گیرم

ستاره ام، که در این آسمان ظلمانی
از آفتاب حضور تو نور می گیرم

چقدر زائر عاشق شبیه کودکی ام
ضریح مرقدتان را به زور می گیرم

چه افتخار عظیمی است آمدی اینجا
عجیب نیست که حسّ غرور می گیرم

برای رد شدنم از پل صراط جزا
ز دست لطف تو برگ عبور می گیرم

سلام بر تو و بر خاندان اطهارت
سرم به زیر قدوم تمام زوّارت

نسیم مرقدتان عطر کوچه باغ بهشت
بَرَد ز خاطره ها غصّه ی فراق بهشت

رواق های حریمت بهشت نور و بلور
بلند گنبد نورانیت، چراغ بهشت

مدام روز قیامت پی تو می گردم
نمی روم به جهنّم، و یا سراغ بهشت

شکسته باد دو پایم، اگر که روز حساب
بدون تو بگذارم قدم به باغ بهشت

منم مدیحه سرایی که آرزو دارم
جوار باغ تو باشم، شده کلاغ بهشت!

سلام بر تو و بر خاندان اطهارت
سرم به زیر قدوم تمام زوّارت

وحید قاسمی
۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران