هم‌قافیه با باران

۲۲ مطلب با موضوع «شاعران :: یوسف رحیمی ـ ناصر دو دانگه» ثبت شده است

لب بسته است، بی‌رمق و خسته، بی‌شکیب
لبریز اشک و آه ولی فاطمی، نجیب

دنیای شیون است، سکوت دمادمش
باران روضه است همین اشک نم‌نمش

زهرایی است، شکوه ز غم‌ها نمی‌کند
جز آرزوی دیدن بابا نمی‌کند

حرفی نمی‌زند ز کبودی پیکرش
از سنگ‌های کینه و گل‌های معجرش

با بی‌کسی قافله خو کرده آه آه
با طعنه‌های آبله و زخم گاه گاه

اما نمک به زخم دل غم نمی‌زند
از گوشواره پیش کسی دم نمی‌زند

سنگ صبور هر دل بی‌تاب می‌شود
لب بسته و در آتش غم آب می‌شود

اوقات ابری‌اش تب غربت گرفته‌اند
حالا که واژه‌ها همه لکنت گرفته‌اند

او با نگاه شعله‌ورش حرف می‌زند
با اشک‌های چشم ترش حرف می‌زند

او هرگز از تسلّی سیلی سخن نگفت
دارد تمام بال و پرش حرف می‌زند

لب بسته است از همه‌ی اهل کاروان
بر نیزه با سر پدرش حرف می‌زند

می‌پرسد از سر پدر و شرح سرگذشت
گاهی به روی نیزه و گاهی میان تشت

بابا بیا به خاطر عمه سخن بگو
لب باز کن دو مرتبه «زهرای من» بگو

بابا بگو برای من از روز اشک و آه
از آن همه مصائب جانسوز قتلگاه

بابا برای دخترت این حرف ساده نیست
معنای نعل تازه و تیر سه‌شعبه چیست؟

آتش زده به جان من این داغ بی‌امان
انگشر تو نیست در انگشت ساربان؟!

خونین شده به روی لبت آیه‌های نور
خاکستری به چهره‌ی تو مانده از تنور...

این لحظه ها برای سه‌ساله حیاتی است
روی لبش ترنم «عجّل وفاتی» است

حالا که سر زده به شب تار او سحر
حالا که آمده به خرابه سر پدر

دیگر تحمل غم دوری نمی‌کند
در حسرت فراق صبوری نمی‌کند

یک بوسه از سر پدر و ... جان که بر لب است
داغ سه‌ساله اول غم‌های زینب است

یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۲
هم قافیه با باران
عشقت مرا دوباره از این جاده می‌برد
سخت است راه عشق ولی ساده می‌برد
 
پای پیاده آمدم و شوق وصل تو
من را اگر چه از نفس افتاده، می‌برد
 
دل‌های عاشقان جهان کربلای توست
نام تو را هر عاشق آزاده می‌برد
 
فریاد غربتت دل ما را تمام عمر
با کاروان نیزه از این جاده می‌برد
 

این جاده دیده قافلهٔ اشک و آه را
بر روی نیزه‌ها سر خورشید و ماه را
 
دیده‌ست در تلاطم طوفان بی‌کسی
یک کاروان بنفشهٔ بی‌سرپناه را
 
آن شب که ماند یاس سه‌ساله میان راه
یک لحظه برنداشته از او نگاه را
 
در آخرین وداع غریبانهٔ حرم
دیده عبور خواهری از قتلگاه را...
 

در باغ نیست غیر گل اشک و ارغوان
داغی نشانده بر دل آلاله‌ها، خزان
 
اما گذشت هر چه که بود آن چهل غروب
برگشته سوی کرب‌وبلا باز کاروان
 
با کاروان غربت از این جاده آمدیم
ما را رسانده قافلهٔ تو به آسمان
 
حالا رسیده‌ایم و سحرگاه جمعه است
«عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان»
 
یوسف رحیمی
۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران

آمدی با تجلی توحید
به زمین آوری شرافت را
ببری از میان این مردم
غفلت و ظلم و جاهلیت را

ولی افسوس عده‌ای بودند
غرق در ظلمت و تباهی‌ها
در حضور زلال تو حتی
پِی مال و مقام خواهی‌ها

سال‌ها در کنار تو اما
دلشان از تب تو عاری بود
چیزی از نور تو نفهمیدند
کار آن‌ها سیاهکاری بود

چه به روز دل تو آورده
غفلت ناتمام این مردم
در دل تو قرار ماندن نیست
خسته‌ای از مرام این مردم

آخرین روزها خودت دیدی
فتنه‌ای سهمگین رقم می‌خورد
و شکوه سپاه پر شورت
باز با خدعه‌ها به هم می‌خورد

پیش چشمان بی‌شکیبت باز
بیرق ظلم را علم کردند
ساحتت را به تهمت هذیان
چه وقیحانه متهم کردند

خوش به حال ستارگانی که
با طلوع تو روسپید شدند
از تب فتنه در امان ماندند
در رکاب شما شهید شدند

بعد تو در میان اصحابت
چه می‌آید به روز سیرهٔ تو
می‌روی و غریب‌تر از پیش
بین نامردمان عشیرهٔ تو

لحظه‌های وداع تو افسوس
دل نداده کسی به زمزمه‌ات
یک جهان راز و یک جهان غم داشت
خندهٔ گریه‌پوش فاطمه‌ات

می‌روی و در این غریبستان
بی تو دق می‌کنند سلمان‌ها
دست‌های علی و زخم طناب
وای از ظاهراً مسلمان‌ها...

غربت تو هنوز هم جاری‌ست
قصهٔ تلخ خواب این مردم
منتظر در غروب بی‌یاری‌ست
سال‌ها آفتاب این مردم
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۲
هم قافیه با باران

هر عاشقی‌ست در طلبت أیها الرّسول
اَلجَنَةُ لَهُ وَجَبَت أیها الرّسول
 
عالم هنوز تشنهٔ درک حضور توست
اَرض و سماست در طلبت أیها الرّسول
 
روشن شده‌ست تا به ابد عالم وجود
از سجدهٔ نماز شبت أیها الرّسول
 
تو می‌روی و در دل هر کوچه جاری است
عطر متانت و ادبت أیها الرّسول
 
آمادهٔ سفر شدی و با وصیتت
جان‌ها اسیر تاب و تبت أیها الرّسول
 
گفتی رضای فاطمه شرط رضای توست
خشم خداست در غضبت أیها الرّسول
 
اما تو چشم بستی و یک شهر درد و داغ
شد سهم یاسِ جان‌به‌لبت أیها الرّسول
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۸:۱۲
هم قافیه با باران

از نگاهت شکیب می‌بارد
چشم‌هایت خلاصهٔ صبر است
همهٔ عمر پر تلاطم تو
لحظه لحظه حماسهٔ صبر است

شدّت غم چه بی‌کران کرده
آسمان دل وسیعت را
غیر زینب کسی نمی‌فهمد
راز شب‌گریهٔ بقیعت را

خاطرات کبود آیینه
چقدر زود مو سپیدت کرد
مرگ تدریجی چهل ساله
داغ این کوچه ها شهیدت کرد

بین این مردمان بی غیرت
سهم آئینهٔ دلت آه است
دم به دم روی منبر خورشید
سبّ مولا چقدر جانکاه است

حضرت آسمان! چهل سال است
جهل این قوم خسته‌ات کرده
خون شده قلبت از زمینی‌ها
بی‌وفایی شکسته‌ات کرده

کوثری و نصیب تو افسوس
ظلمت سرد این کویر شده
چقدر این قبیله بی‌دردند
چشم‌هایت چه زود پیر شده

چقدر چشم‌های یارانت
عشق و دلداگی نثارت کرد!
دست بیعت‌شکن‌ترین مردم
خیمه‌ات را چه زود غارت کرد

چشم‌های تو پر شفق اما
ابروانی پر از گره داری
لشکر تو عجب وفادارند!
در نمازت به تن زره داری

آسمان هم به هق‌هق افتاده
همنوا با صدای زخمی تو
در مدائن هنوز شعله‌ور است
غربت کربلای زخمی تو

حاجت تو روا شده دیگر
شب اندوه رو به پایان است
ولی از داغ این غریبستان
چشم‌هایت هنوز گریان است

لحظه های وداع جاری بود
شعلهٔ غربت و مروری سرخ
چه گریزی به کربلا می‌زد
از دل لحظه‌ها عبوری سرخ:

هیچ روزی شبیه روز تو نیست
تیر و شمشیر، تیغ و سر نیزه
به تن تو دخیل می‌بندند
نیزه در نیزه، نیزه در نیزه
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۵:۱۲
هم قافیه با باران

جنت، بهارِ پیرهنت أیها الکریم
از نور جامه‌ای به تنت أیها الکریم
 
ای همدم تو زمزمه‌های زلال وحی!
ای جبرئیل هم‌سخنت أیها الکریم!
 
شب‌زنده‌دار، دیدهٔ دلخستگان شهر
هر شب به شوق آمدنت أیها الکریم

نشنید آن‌که بر تو روا داشت ناسزا
یک ناروا هم از دهنت أیها الکریم
 
اما تو که غریب‌نواز مدینه‌ای
ماندی غریب در وطنت أیها الکریم
 
حتی شهادت تو نداده‌ست خاتمه
بر روضه‌های دل‌شکنت أیها الکریم
  
جا مانده بود هر کسی از کوچه‌‌ها، رسید
تشییع شد چگونه تنت؟ أیها الکریم

حتی هزار تیر به تشییع آمده
بردند سهمی از کفنت! أیها الکریم
 
یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران
تا باز کرد در شب روضه لهوف را
در خون تپیده دید تمام حروف را

می‌دید واژه‌ها همه فریاد می‌زنند
داغی عظیم و مرثیه‌های مخوف را

می‌دید تیرها که نشانه گرفته‌اند
«خورشید چشم‌های امام رئوف را»

آمادهٔ هجوم به قلب مطهرش
پر کرده‌اند نیزه به نیزه صفوف را

این دشنه‌های تشنه به تصویر می‌کشند
بر مشعر‌الحرام گلویش وقوف را

انگار از ضریح تنش باز می‌کنند
با نعل‌های تازه دخیل سیوف را

یوسف رحیمی
۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران
باید حسین دم بزند از فضائلت
وقتی حسینی است تمام خصائلت

تعبیرهای ما همه محدود و نارساست
در شرح بی‌کرانی اوصاف کاملت

بی‌شک در آن به غیر جمال حسین نیست
آئینه‌ای اگر بگذاری مقابلت

ای کاشف الکروب عزیزان فاطمه
غم می‌بری ز قلب همه با شمایلت

در آستانه‌ی تو گدایی بهانه است
دلتنگ دیدن تو شده باز سائلت

با زورق شکسته‌ی دل، سال‌های سال
پهلو گرفته‌ایم حوالی ساحلت

چشم امید عالم و آدم به دست توست
باب الحسین هستی و پرچم به دست توست


تو آمدی و روشنی روز و شب شدی
از جنس نور بودی و زهرا نسب شدی

در قامتت اگرچه قیامت ظهور داشت
الگوی بندگی و وقار و ادب شدی

هم چشم‌های روشنت آئینه‌ی رجاست
هم صاحب جلال و شکوه و غضب شدی

در هیبت و رشادت و جنگاوری و رزم
تو اسوه‌ی زهیر و حبیب و وَهب شدی

در دست تو تلاطم شمشیر دیدنی ست
فرزند مرتضایی و شیر عرب شدی

فرمانده‌ی سپاهی و آب آور حسین
ای نافذ البصیره ترین یاور حسین


فردوس دل همیشه اسیر خیال توست
حتی نگاه آینه محو جمال توست

تو ساقی کرامت و لطف و اجابتی
این آب نیست زمزمه‌های زلال توست

ایثار و پایمردی و اوج وفا و صبر
تنها بیان مختصری از کمال توست

در محضر امام تو تسلیم محضی و
والاترین خصائل تو امتثال توست

فردا همه به منزلتت غبطه می‌خورند
فردا تمام عرش خدا زیر بال توست

باب الحوائجی و اجابت به دست تو
تنها بخواه، عالم هستی مجال توست

بی‌شک خدا سرشته تو را از گل حسین
سقای با فضیلت و دریادل حسین

 
از کار عشق این گره بسته وا نشد
باب الحوائج همه حاجت روا نشد

بستند راه‌های حرم را به روی او
می‌خواست تا حرم ببرد آب را نشد

دستان او جدا شده از پیکرش ولی
یک لحظه مشک از کف سقا رها نشد

ناگاه مشک آب اباالفضل را زدند
یعنی فرات قسمت آل عبا نشد

با مشک پاره پاره به سوی حرم نرفت
راضی به دل‌شکستگی بچه‌ها نشد

با صورت آفتاب حرم بر زمین فتاد
آن بازوی قلم شده مشکل‌گشا نشد...

دیگر نصیب اهل حرم خسته‌حالی است
بزم شراب جای علمدار خالی است

یوسف رحیمی
۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۲:۵۰
هم قافیه با باران

شانه‌های زخمی‌اش را هیچ کس باور نداشت
بار غربت را کسی از روی دوشش برنداشت

در نگاهش کوفه‌کوفه غربت و دلواپسی
عابر دلخسته جز تنهایی‌اش یاور نداشت

بام‌های خانه‌های مردم بیعت‌فروش
وقت استقبال از او جز سنگ و خاکستر نداشت

می‌چکید از مشک‌هاشان جرعه‌جرعه تشنگی
نخل‌هاشان میوه‌ای جز نیزه و خنجر نداشت

سنگ‌ها کمتر به پیشانی او پا می‌زدند
نسبتی نزدیک اگر با حضرت حیدر نداشت

روی گلگون و لب پر خون و چشمانی کبود
سرنوشتی بین نامردان از این بهتر نداشت

سر سپردن در مسیر سربلندی سیره‌اش
جز شهادت آرزوی دیگری در سر نداشت

یوسف رحیمی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۸
هم قافیه با باران

در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دل‌ شکنی فَابکِ لِلحُسَین

در خیمه‌ ی مراثی و اندوه اهل‌ بیت
قبل از شروع هر سخنی فَابکِ لِلحُسَین

در مکتب ارادت ابن‌ شبیب‌ ها
هم ناله با أباالحسنی فَابکِ لِلحُسَین

إن کُنتَ باکیاً لِمُصابٍ کَالأنبیاء
فِی الإبتلاءِ و الحَزنِ فَابکِ لِلحُسَین

شب‌ های جمعه مثل ملائک میان عرش
با بوی سیب پیرهنی فَابکِ لِلحُسَین

در تند باد حادثه‌ ای گر کبود شد
بال نحیف یاسمنی فَابکِ لِلحُسَین

دیدی اگر میان هیاهوی تشنگی
طفلی و لب به‌ هم‌ زدنی ! فَابکِ لِلحُسَین

لب تشنه جان سپرد اگر عاشقی غریب
یا روی خاک ماند تنی فَابکِ لِلحُسَین

گرم طواف ، نیزه و شمشیر و تیرها
دور شهید بی‌ کفنی فَابکِ لِلحُسَین

در لحظه‌ ی تلاوت قرآن که دیده است ؟
غرق به خون شود دهنی فَابکِ لِلحُسَین

با نعل تازه جای دگر غیر کربلا
تشییع شد مگر بدنی ؟ فَابکِ لِلحُسَین

رحمی نکرده‌ اند در آن غارت غریب
حتی به کهنه پیرهنی فَابکِ لِلحُسَین

یوسف رحیمی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۰:۳۸
هم قافیه با باران

بهترین فصل دعا بود نمی‌دانستم
مرغ آمین* همه جا بود نمی‌دانستم

یا کریم دل من سی شب و سی روز تمام
در قفس بود و رها بود نمی‌دانستم

«ندهد فرصت گفتار به محتاج، کریم»
لطف، بی‌چون و چرا بود نمی‌دانستم

عابر کوچه دلتنگی و حیرت بودیم
خانه‌ی دوست کجا بود؟ نمی‌دانستم

و خدا را به علی! باز قسم خواهم داد
صحبت از عشق خدا بود نمی‌دانستم

یوسف رحیمی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۳۲
هم قافیه با باران

ماه عشق است ماه عشّاق است
ماه دل‌های مست و مشتاق است

در میخانه ی کرم شد باز
الدخیل این حریمِ رزاق است

ریزه خوارش فقط نه اهل زمین
جرعه نوشش تمام آفاق است

بی‌حساب است فضل این ساقی
شب جود و سخا و انفاق است

بین دل‌های بیدلان امشب
با سر زلف یار میثاق است...

«قبره فی قلوب من والاه»
حرمش قبله گاه عشّاق است

ماه شعبان رسید! ماه سه ماه
کربلا می‌رویم! بسم الله

السلام ای پناه مُلک و مکان
در ید قدرتت عنان جهان

رفته قنداقه ات به عرش خدا
تشنه ی پای بوسی‌ات همگان

در طوافت قیامتی شده است
می‌رسد هر فرشته با هیجان

پَر قنداقه ی تو می‌بخشد
پر و بالی به فطرس نگران...

از سر انگشت پاک مصطفوی
جرعه جرعه بنوش شیره ی جان

خواند جدّت «حسینُ منّی» را
«وَ أنا مِن حسین» را تو بخوان

با تو جود و شجاعت نبوی‌ست
ای شکوه حماسه‌های عیان

در نمازت شبیه فاطمه ای
بین میدان علی ست جلوه کنان

چشم‌های تو مرز خوف و رجاست
قَهر و مِهر تو آتش است و امان

رحمت محض! یا ابا الأیتام!
پدری کن برای عالمیان

ای که آقایی تو بی‌حد است
باز ما را به کربلا برسان

شب جمعه شمیم سیب حرم
منتشر می‌شود کران به کران

روضه‌هایت بهشت اهل ولاست
چشم ما چشمه‌های کوثر آن

«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
اشک‌ها از غمت همیشه روان

السلام ای شهید روز دهم
السلام ای امام تشنه لبان

تا ابد در فراز پرچم توست
خون سرخت همیشه در جَرَیان

کربلای تو از ازل بوده‌
مبدأ حرکت زمین و زمان

شب سوم رسیده‌ای، ای ماه
السلام علیک ثارالله

السلام ای نگین عرش برین
سروِ بالا بلند اُم بنین...

جذبه‌های نگاه هاشمی‌ات
ماه را می‌کشد به سوی زمین

عبد صالح! مُواسِیِاً لله!
پدر فضل! روح حق و یقین!

به حضورت گشوده دست، فلک
به قدوم تو سوده عرش، جبین

وقت هوهوی ذوالفقار علی ست
به روی مرکب حماسه نشین

می‌شود با اشاره ی تو دو نیم
هر کسی آید از یسار و یمین

زینبت «إن یکاد» می‌خواند
آسمان محو هیبت تو! ببین

کاشف الکرب اهل بیت نبی!
بازوان توأند حصن حصین

ماه من بازوی رشید تو را
که برافراشته است بیرق دین ـ

زده بوسه علی به گریه چنان
چیده از آن حسین بوسه چنین...

سائلان تو بی‌شمارند و ...
گوشه چشمی به ما! بس است همین

شب جود و کرامت و بذل است
شب چارم شب اباالفضل است

السلام ای حقیقت جاری
روح تقوا و زهد و بیداری

سید السّاجدینِ شهر رسول
عبد مسکینِ حضرت باری

روزهایت مجاهدت، ایثار
نیمه شب‌هات بخشش و یاری

در مناجاتت ای صحیفه ی نور
آیه آیه زبور می‌باری

همه مجذوب ربنای تواند
محوِ این سِیْر و این سبکباری

گوش کن این صدای داوود است
که به شوق تو می‌شود قاری

پا برهنه به حجّ که می‌آیی
کعبه را هم به وجد می‌آری...

واژه‌های تو تیغِ برّانند
ثانی حیدری و کراری...

در مصاف تو سهم دشمن تو
چیست غیر از مذلت و خواری

وارث عزت و سخای حسین
ای که بعد از عمو، علمداری

به محبان خود نظر فرما
بیشتر موقع گرفتاری

رو سیاهی من گذشت از حدّ
تو برایم مگر کنی کاری

در نماز شبت دعایم کن
تو عزیزی تو آبروداری

دلم از بند هر غم آزاد است
شافع من امام سجاد است


یوسف رحیمی

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران
از زلف پریشان تو دارم گله چندان
از زلف پریشان تو از زلف پریشان

زلفت گره انداخته در کار دلم سخت
ای دوست مرا از سر خود وا مکن آسان

پنهان نکند راز مرا پرده‌ی اشکم
عمری‌ست که دل باخته‌ام، از تو چه پنهان

از عشق تو در آتشم، از آتش عشقت
حیرانم و حیرانم و حیرانم و حیران

یک شهر شود در پی‌ات آواره‌ی صحرا
کافی‌ست که من سر بگذارم به بیابان

هر لاله گرفته‌ست قنوت آمدنت را
این خاک ندیده‌ست به خود بعد تو باران

بازآی که در مقدم تو جان بفشانم
من زنده از آنم که به عشق تو دهم جان

یوسف رحیمی
۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران
 چون ابر سیاهی شده ‌سنگین بار‌م
این گونه ز ‌شر‌مسار‌ی ا‌م می‌بار‌م
جود و کر‌مت امیدوار‌م ‌کر‌د‌ه
ور ‌نه به چه رو‌ی ‌من به تو روی آر‌م
**
هر لحظه و دم به دم، ظَلَمتُ نَفسِی
من ماندم و بار غم، ظَلَمتُ نَفسِی
گفتی که اگر توبه شکستی بازآ
صد بار شکسته ام، ظَلَمتُ نَفسِی
**
بی توشه و زاد راه، ما لا اَبکِی
رویم ز گنه ‌سیاه، ما لا اَبکِی
در نامه ی ا‌عمال ‌من ‌سر‌گشته
یک ‌حُسن نمانده آه ما لا اَبکِی
**
من آمده ‌ا‌م ‌تو‌شه ‌ا‌ی ‌ا‌ز ‌آ‌هم ‌د‌ه
سوز ‌نفس و اشک ‌سحرگاهم ده
هر چند ‌تما‌م کرده ‌ا‌ی ‌نعمت را
یک بار دگر به کربلا راهم ده

 یوسف رحیمی
۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۳
هم قافیه با باران

تنگ غروب عرفه غم تو دلم پا می گیره
دلم هوایی می شه و بونۀ آقا می گیره

این روزایی که دم به دم غریبی رو حس می کنم
با گریه یاد غربت عزیز نرگس می کنم

تا که بیای تو از سفر تا که ببینی حالمو
نذر نگاهت می کنم این اشکای زلالمو

میون طوفان غمت شکسته بال و پر من
کاشکی بیای پا بذاری به روی چشم تر من

کوچه رو صبح جمعه ها هم نفس بوی گلاب
با مژه جارو می زنیم با اشکامون می پاشیم آب

کاشکی بیای و سوغاتی برام بیاری بوی سیب
یا که یه مهر و تسبیح از تربت ارباب غریب

کاشکی بیای برامون از تشنگی و آب بخونی
بیای رو منبر بشینی روضۀ ارباب بخونی

مسلمیه دم بگیری با گریه و شور و نوا
بیای و با هم بخونیم "حسین من کوفه نیا"

کوفه نیا که اینجاها قحطی آبه به خدا
حرمله چشم انتظار طفل ربابه به خدا

اینجا تموم مردمش تشنۀ خون لاله اند
با کعب نی منتظر رقیۀ سه ساله اند

همه با فکر انتقام روز می کنن شباشونو
نعلای تازه می زنن تموم مرکباشونو

رو خاک گرم کربلا سه روز می مونه پیکرت
خورشید نیزه ها می شه اینجا سر مطهرت


یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
هم قافیه با باران

حس می‌کنم در مرقدت عطر دعا را

عطر توسل های در باران رها را

غرق اجابت می شود دست نیازش

هر کس که می خواند در این مرقد خدا را

ای مظهر رأفت برای تو چه سخت است

خالی ببینی دست محتاج  و گدا را

آهم کبوتر می‌شود تا گنبد تو

می‌آورد فریادهای یا رضا را

آئینه های لطف تو تکثیر کردند

در چشمة دل اشک های بی صدا را

آقا کنار پنجره فولادت آخر

می‌گیرم از دستت برات کربلا را

ای زائران اینجا دخیل غم ببندید

بر آستانش ندبه‌ی «آقا بیا» را

پائین پای تو غباری می سراید

شعر کرامات نگاه کیمیا را


یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۳
هم قافیه با باران

از لطف و دستگیری تو حرف می زنم
از شیوهٔ‌ امیری تو حرف می زنم

از وصله وصله های ردای خلافتت
مولا ز بی نظیری تو حرف می زنم

از سفره های نیمه شبت در خرابه ها
از کهکشان شیری تو حرف می زنم

بر شانهٔ‌ تو جای یتیمان کوفه بود
از اوج سر به زیری تو حرف می زنم

از چاه اشک و آه فراق و حکایتِ
شبهای گوشه گیری تو حرف می زنم

از بیست سال خانه نشینی و بی کسی
از غربت غدیری تو حرف می زنم

دیگر نفس به سینهٔ‌ من حبس می شود
وقتی که از اسیری تو حرف می زنم

داغ تو بیشتر به دلم چنگ می زند
هر چه که از دلیری تو حرف می زنم

از کوچه ها و روضهٔ‌ یار جوان تو
از ماجرای پیری تو حرف می زنم

دستان حیدری تو را صبر بسته بود
آنروز اگر که پهلوی مادر شکسته بود


یوسف رحیمی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۱
هم قافیه با باران

روزی از راه آمدم اینجا ساعتش را درست یادم نیست

دیدم انگار دوستت دارم علّتش را درست یادم نیست


چشم من از همان نگاه نخست با تو احساس آشنایی کرد

خنده اَت حالت عجیبی داشت حالتش را درست یادم نیست


زیر چشمی نگاه میکردم صورتت را و در خیال خودم

می زدم بوسه بر کنار لبت لذّتش را درست یادم نیست


آن شب از فکر تو میان نماز بین آیات سوره توحید

لَم یَلِد را یَلِد ولَم خواندم رکعتش را درست یادم نیست


باورش سخت بود و نا ممکن که دلم بوی عاشقی می داد

پیش از این او همیشه تنها بود مدّتش را درست یادم نیست


مانده بود از تمام خاطره ها یک نفر در میان آئینه

اسم او مهرداد بود اما شهرتش را درست یادم نیست


خواب تو خواب هر شبم شده بود راه تعبیر آن سرودن شعر

یک غریبه همیشه پیش تو بود صورتش را درست یادم نیست


عادت عشق دل شکستن بود و مرا عاشق نگاه تو کرد

واقعاً او چه خوب می دانست عادتش را درست یادم نیست


عاقبت مرد بین آئینه بی خبر رفت و در شبی گم شد

چون لیاقت نداشت یا اینکه جرأتش را درست یادم نیست


ناصـر دودانگه

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران

آیه آیه همه جا عطر جنان می آید

وقتی از حُسن تو صحبت به میان می آید

جبرئیلی که به آیات خدا مانوس است

بشنود مدح تو را با هیجان می آید

می رسی مثل مسیحا و به جسم کعبه

با نفس های الهی تو جان می آید

بسکه در هر نفست جاذبه‌ی توحیدی است

ریگ هم در کف دستت به زبان می آید

هر چه بت بود به صورت روی خاک افتاده‌ ست

قبله‌ی عزت و ایمان به جهان می آید

با قدوم تو برای همه‌ی اهل زمین

از سماوات خدا برگ امان می آید

نور توحیدی تو در همه جا پیچیده ست

از فراسوی جهان عطر اذان می آید

عرش معراج سماوات شده محرابت

ملکوتی ست در این جلوه‌ی عالمتابت

خاک از برکت تو مسجد رحمانی شد

نور توحید به قلب بشر ارزانی شد

خواست حق، جلوه کند روشنی توحیدش

قلب پر مهر تو از روز ازل بانی شد

ذکر لب های تو سرلوحه‌ی تسبیحات است

عرش با نور نگاه تو چراغانی شد

قول و افعال و صفاتت همه نور محض اند

نورت آئینه‌ی آئین مسلمانی شد

به سراپرده‌ی اعجاز و بقا ره یابد

هر که در مذهب دلدادگی ات فانی شد

خواستم در خور حسن تو کلامی گویم

شعر من عاقبتش حسرت و حیرانی شد

ای که مبهوت تو و وصف خطی از حسنت

عقل صد مولوی و حافظ و خاقانی شد

«از ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»

جنتی از همه‌ی عرش فراتر داری

تو که در دامن خود سوره‌ی کوثر داری

دیدن فاطمه ات دیدن وجه الله است

چه نیازی است که تا عرش قدم بر داری

جذبه‌ی چشم تو تسخیر کند عالم را

در قد و قامت خود جلوه‌ی محشر داری

عالم از هیبت تو، شوکت تو سرشار است

اسداللهی چون حضرت حیدر داری

حسنین اند روی دوش تو همچون خورشید

جلوه‌ی نورٌ علی نور ، مکرر داری

اهل بیت تو همه فاتح دل ها هستند

روشنی بخش جهان، قبله‌ی دنیا هستند

ای که در هر دو سرا صبح سعادت با توست

رحمت عالمی و نور هدایت با توست

چشم امید همه خلق و شکوه کرمت

پدر امتی و اذن شفاعت با توست

با تو بودن که فقط صرف مسلمانی نیست

آنکه دارد به دلش نور ولایت، با توست

بی ولای علی این طایفه سرگردانند

دشمنی با وصی ات، عین عداوت با توست

باید از باب ولای علی آید هر کس

در هوای تو و در حسرت جنت با توست

سالیانی ست دلم شوق زیارت دارد

یک نگاه تو مرا بس، که اجابت با توست

کاش می شد سحری طوف مدینه آنگاه

نجف و کرب و بلا و حرم ثارالله


یوسف رحیمی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

در موج خون گم کرده تنها هستی‌اش را 

یک بانوی قامت کمان در بین گودال 
  
سر می زد از سمت غروبی خون گرفته 
خورشید زینب ناگهان در بین گودال 
  
از آسمان نیزه ها معراج می رفت 
تا بی کران تا لا مکان در بین گودال 
  
نه سر، نه انگشتر، نه کهنه پیرهن، آه 
آلاله، پرپر، بی نشان در بین گودال 
  
انگشتر و انگشت با هم رفت از دست 
در جستجوی ساربان در بین گودال 
  
با بوسه های نعل های تازه آخر 
تشییع شد خورشیدمان در بین گودال 
  
در شعله های آفتاب داغ صحرا 
مانده تنی بی سایه بان در بین گودال 


یوسف رحیمی 

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران