هم‌قافیه با باران

آسمان در مقابلش کم بود، از لجش هی شهاب می انداخت
ماه از شرم دیدن رویش، روی صورت نقاب می انداخت

آن دو تا چشم سبز کمرنگش، باغ انگور چهره اش بودند
از لبش شعر ناب می بارید، با نگاهش، شراب می انداخت

صبح قبل از دمیدن خورشید، دست و رو شسته راه می افتاد
گاهی از بس که دیر می آمد، مادرش رختخواب می انداخت

دیدن جای خالی بابا، دیدن دست خالی مادر
در دل مرد یازده ساله، یک بغل اضطراب می انداخت

از هیاهوی شهر می ترسید، قلبش از غصه بلبشو می شد
مثل لرزی که یک تلنگر بر پیکر یک حباب می انداخت

پیش پاهای کوچکش تقدیر، دانه دانه عذاب می پاشید
جوجه گنجشک قصۀ ما را توی چنگ عقاب می انداخت

ماهی کوچکی که دریا را توی رؤیای هر شبش می دید
بر سر راه او ولی دنیا، بی مروت، سراب می انداخت
.............
کاش از گوش مردم این شهر، پنبه های غرور می افتاد
کاش بر گردن مقصرها، دست وجدان، طناب می انداخت...

سونیا نوری
۹۵/۰۳/۲۸
هم قافیه با باران

نظرات  (۱)

۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۶ مهدی خالدیان
بسیار زیبا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران