هم‌قافیه با باران

آشنا بود لهجه اش؛ امّا

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۴۰ ب.ظ

آشنا بود لهجه اش؛ امّا
چهره اش را غریب می دیدم
چپقش را به من تعارف کرد
گفت:«دودی بگیر»خندیدم!

پیرمرد از محلّه ای گمنام
ساکن کوچه ای قدیمی بود
از تبارِ بهار و ابر و نسیم
مثل باران شب صمیمی بود

داغ بود و صمیمی و ساده
مثل احوالپرسی گرمی
اتوبوس از حرارت سخنش
داغ شد مثل کرسی‌ گرمی

درس یکرنگی و صداقت را
خواندم از خاطراتِ شیرینش
خط به خط شعرِ رنج پیدا بود
روی پیشانیِ پر از چینش

کاش این مرد در سفرها نیز
با منِ خسته همسفر می شد
بیشتر تا ببینمش،ای کاش
این خیابان درازتر می شد!

ولی افسوس پیرمرد غریب
مقصدش ایستگاهِ بعدی بود
حرف هایش به روشنایی آب
تازه چون این دو بیت‌ سعدی بود:

«طاقت سر بریدنم باشد
وز حبیبم سر بریدن نیست
ما خود افتادگان مسکینیم
حاجت تیغ بر کشیدن نیست»

لحظه ای بعد آن همه خوبی
رفت و قلبم گرفت جایش را
رفت و در گوش خویش،حس کردم
نرمیِ تک تک عصایش را

مثل گلدان پر طراوت عشق
سینه اش غرق در شکفتن باد
قامت او به استواری کوه
چپقش تا همیشه روشن باد!

سعید بیابانکی

۹۶/۰۱/۲۳
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران