تو به من فکر می کنی اما، کاشکی بار آخرت باشد
تو به من فکر می کنی اما، کاشکی بار آخرت باشد
بِگُذار از تو رد شوم هرچند،برخلاف تصورت باشد
تو خودت را به جای من بگذار،شده تصویری از همیشهی درد،
بین یک قاب کهنهی زخمی، روز و شب در برابرت باشد؟
یاکه تکرار خاطرات کسی، در سرت تا هنوز درد کند
هی سرت را تکان دهی نرود، درد گنگی که در سرت باشد؟
بعد یک عمر منتظر ماندن، ناگهان باد با خودش ببرد
خانهای را که فکر میکردی، ایستگاه مسافرت باشد
تو خودت را به جای من...اما،نه....مبادا که جای من باشی
نه!مبادا که درد دربهدری،سرنوشت مقدرت باشد
من همینم همین که میبینی، تلخ مثل همیشههای خودم
این منِ رقّت آورِ مأیوس، نتوانست شاعرت باشد
ما دو خط موازی گنگیم، تا ابد هم نمیرسیم به هم
این که باید رها شوم از تو، سعی کن عین باورت باشد
زندگی در نهایت تلخی، سعی دارد به من بفهماند
آنکه خنجر در آستین دارد،میتواند برادرت باشد
مهرداد نصرتی