هم‌قافیه با باران

جاده ی وصل علی و فاطمه هموار بود

يكشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ب.ظ

جاده ی وصل علی و فاطمه هموار بود
لحظه ی پرواز روح حیدر کرّار بود

رنگ خون شد دستمال زرد بر پیشانی اش
یعنی اینکه جوشش زخم سرش بسیار بود

گوشه ی خانه به سر قرآن گرفته زینبش
بر لبش امّن یجیب و ذکر استغفار بود

چند باری از سر شب تا سحر از حال رفت
بس که او آماده ی رفتن به سوی یار بود

بعد زهرا روز خوش هرگز ندید آقای ما
در گلویش استخوان و بین چشمش خار بود!

یک نگاهش بر حسین و زینب و عبّاس بود
یک نگاه دیگرش هم بر در و دیوار بود

غصّه ی خانه نشینی و غم سی ساله اش
پیش چشمش می گذشت و غرق این افکار بود

ماجرای کوچه و روی کبود فاطمه
مثل یک دیوار خانه بر سرش آوار بود

زیر لب می گفت آن چیزی که جانم را گرفت
ضربه ی تیغ عدو نه ... ضربه ی مسمار بود

آمد استقبال او با شاخه ی گل، فاطمه
روی دستش محسن شش ماهه ی خونبار بود

خوب شد رفت و دگر با چشم پر خونش ندید
زینب بی معجر او راهی بازار بود


محمد فردوسی

۹۴/۰۴/۱۴
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران