هم‌قافیه با باران

جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۴۸ ب.ظ

جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد

سودای زلف و خالت در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد

در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد

پیغام خستگانت در کوی تو که آرد
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد

دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد

آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد

بخشای بر غریبی کز عشق می‌نمیرد
وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی در کوت جای یابد
نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد

آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید
عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد

عطار

۹۵/۰۶/۲۸
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران