هم‌قافیه با باران

دروغ است اینکه دیگر از غزل از شعر بیزاری

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۱ ق.ظ

دروغ است اینکه دیگر از غزل از شعر بیزاری
تو تا خون در تنت باقیست از این عشق ناچاری!

دروغ است اینکه دیگر شعرهایم را نمی­خوانی
که می­سوزانی ابیات مرا در زیرسیگاری

غزل آهوست، تو با این غرورت ای پلنگاببر!
چطور از چشم­های میشی او چشم برداری؟

غزل اسم زنی زیباست آهوشیوه، آهو چشم
تو بیش از آنکه می­اندیشی او را دوست می­داری

غزل آغوش گرم توست وقتی نیمه شب با من
به پچ­پچ­های گلدان­های شب­بو گوش بسپاری

غزل آن کیف پول چرمی مشکی ست وقتی که
بجز من، عکس هرکس را که در او هست برداری

غزل ساز تو، آواز تو و آن سی دی تاج است
که دائم دوست داری توی ضبط صوت بگذاری

تو از من ناگزیری، از غزل ناچار، مثل من
که از ناچاریم در پنجۀ عشقت خبر داری

بخوان، تصنیفی از عارف بخوان، یا از رهی، یا، آه!
بخوان، چیزی بخوان، برخیز، می­دانم که بیداری!

پانته‌آ‌ صفایی

۹۵/۰۹/۰۵
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران