هم‌قافیه با باران

سردش شد و دوباره تصور کرد
پاییز را گرفته در آغوشش
از یاد برده بود و نمی دانست
دوزخ نکرده است فراموشش
.
راهىِ جاده بود، اگر اندوه
کوچک نکرده بود جهانش را
سردش شد و دوباره دلش میخواست
با گریه پر کند چمدانش را
.
در آرزوی حلقه ی آغوشی
درحسرت فشردن دستی بود
هر روز بی جهت نگران می شد
هرشب در انتظار شکستی بود
.
هرکس رسید، داغ جدیدی زد
اما هنوز روی تنش جا داشت
شعر آمد و به زندگی اش تف کرد
دنیا شکنجه های خودش را داشت
.
چون قطره آبِ گِل شده در مرداب
از رودخانه زخم زبان می خورد
خشکیده بود و جای دلش انگار
یک لاک پشت مرده تکان می خورد
.
در پیله پیر می شد و تسلیمِ
تقدیر غیر عادىِ خود می شد
دور خودش همیشه قفس می بافت
سلول انفرادی خود می شد
.
بی افتخار، بی هیجان، بی عشق
بی سرزمین...خلاصه ی او این بود
هرکس دوسطر خواندش و دور انداخت
یک شعر نیمه کاره ی غمگین بود

حامد ابراهیم پور

۹۵/۰۲/۰۳
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران