هم‌قافیه با باران

مغنی سحر شد خروشی بر آر

شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۲۳ ب.ظ

مغنی سحر شد خروشی بر آر
ز خامان افسرده جوشی بر آر

که افسردهٔ صحبت زاهدم
خراب می و ساغر و شاهدم

سرم در سر می‌پرستان مست
که جزمی فراموششان هر چه هست

به می گرم کن جان افسرده را
که می زنده دارد تن مرده را

مگو تلخ و شور آب انگور را
که روشن کند دیدهٔ کور را

بده ساقی آن آب آتش خواص
که از هستیم زود سازد خلاص

بمن عشوه چشم ساقی فروخت
که دین و دل و عقل را جمله سوخت

ازین دین به دنیا فروشان مباش
بجز بندهٔ باده‌نوشان مباش

چه درماندهٔ دلق و سجاده‌ای
مکش بار محنت، بکش باده‌ای

مکن قصهٔ زاهدان هیچ گوش
قدح تا توانی بنوشان و نوش

سحر چون نبردی به میخانه راه
چراغی به مسجد مبر شامگاه

بکش باده تلخ و شیرین بخند
فنا گرد و بر کفر و بر دین بخند

ز ما دست ای شیخ مسجد بدار
خراباتیان را به مسجد چکار

ردا کز ریا بر زنخ بسته‌ای
بینداز دورش که یخ بسته‌ای

فزون از دو عالم تو در عالمی
بدینسان چرا کوتهی و کمی

تو شادی بدین زندگی عار کو
گشودند گیرم درت بار کو؟

نماز ار نه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت‌پرستی کنی

به مسجد رو و قتل و غارت ببین
به میخاه آی و فراغت ببین

به میخانه آی و حضوری بکن
سیه کاسه‌ای کسب نوری بکن

چو من گر ازین می تو بی من شوی
بگلخن درون رشک گلشن شوی

چه میخواهد از مسجد و خانقاه
هر آنکو به میخانه برده است راه

نه سودای کفر و نه پروای دین
نه ذوقی به آن و نه شوقی به این

برونها سفید و درونها سیاه
فغان از چنین زندگی آه، آه

همه سر برون کرده از جیب هم
هنرمند گردیده در عیب هم

خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ
همه آشتیهای بدتر ز جنگ

فرو رفته اشک و فرا رفته آه
که باشند بر دعوی ما گواه

بفرمای گور و بیاور کفن
که افتاده‌ام از دل مرد و زن

دلم گه از آن گه ازین جویدش
ببین کاسمان از زمین جویدش

به می هستی خود فنا کرده‌ایم
نکرده کسی آنچه ما کرده‌ایم

دگر طعنهٔ باده بر ما مزن
که صد بار زن بهتر از طعنه زن

نبردست گویا به میخانه راه
که مسجد بنا کرده و خانقاه

چه میخواهد از مسجد و خانقاه
هر آنکو به میخانه بردست راه

روان پاک سازیم از آب تاک
که آلودهٔ کفر و دین است پاک

ندانم چه گرمیست با این شراب
که آتش خورم گویی از جام آب

به می صاحب تخت و تاجم کنید
پریشان دماغم، علاجم کنید

جسد دادم و جان گرفتم ازو
چه میخواستم، آن گرفتم ازو

بینداز این جسم و جان شو همه
جسد چیست؟ روح روان شو همه

گدائی کن و پادشاهی ببین
رهاکن خودی و خدائی ببین

تکلف بود مست از می شدن
خوشا بیخود از نالهٔ نی شدن

درون خرابات ما شاهدیست
که بدنام ازو هر کجا زاهدیست
 

رضی الدین آرتیمانی

۹۶/۰۵/۱۴
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران