هم‌قافیه با باران

یک روز ببینی که امیدت رفته، بی هیچ کلام و گفت و گویی، سخت است
یک عمر شنیده ای «تو» بعدش با او... سخت است تحمّلِ دورویی، سخت است

جانت به لبت رسیده باشد وقتی، از حسرت دیدنش به هم می ریزی،
آواره شوی، دوره بیفتی؛ اما پیدا نکنی شبیه اویی، سخت است

یک موی سیاه روی قالی دیدی، فکرت بکشد به رنگ مویش، آن وقت
یک موی سیاه یادگارش باشد، هی زل بزنی به تارِ مویی، سخت است

یک بغضِ عجیب کنجِ قلبت باشد؛ اما تو سکوت کرده باشی، بعدش
مجبور شوی به خنده ای مصنوعی، با این همه غم، گشاده رویی سخت است

شهری پرِ از غریبه و نامحرم، اندوهِ تو روی بالشت می ریزد
یک شانه برای گریه ای طولانی، محتاج شوی؛ ولی نجویی، سخت است

از طرز نگاه دیگران می ترسی، از خنده و پچ پچ و قضاوت هاشان
انگشت نما شدن میانِ مردم، ترسیدنِ از بی آبرویی سخت است
...
یک جسمِ قوی و پرتوان می خواهد، مردانه ترین کار، گمانم این است
با گردۀ کم زور و دلی کم طاقت، زن باشی اگر، شعر بگویی سخت است

سونیا نوری

۹۵/۰۳/۲۴
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران