هم‌قافیه با باران

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کاظم بهمنی» ثبت شده است

غم مخور معشوق اگر امروز و فردا می کند

شیر دور اندیش با آهو مدارا می کند

 

زهر ِ دوری باعث شیرینی ِ دیدارهاست

آب را گرمای تابستان گوارا می کند

 

جز نوازش شیوه ای دیگر نمی داند نسیم

دکمه ی پیراهنش را غنچه خود وا می کند

 

روی زرد و‌لرزشت را از که پنهان می کنی

نقطه ضعف ِ برگها را باد پیدا می کند

 

دلبرت هر قدر زیباتر ،غمت هم بیشتر

پشت عاشق را همین آزارها تا می کند

 

از دل همچون زغالم سرمه می سازم که دوست

در دل آیینه دریابد چه با ما می کند

 

نه تبسم نه اشاره نه سوالی؛ هیچ چیز

عاشقی چون من فقط او را تماشا می کند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران

سینه ام این روزها بوی شقایق می دهد

داغ از نوعی که من دیدم تو را دق می دهد

 

او که اخمت را گرفت و خنده تقدیم تو کرد

آه را می گیرد از من جاش هق هق می دهد

 

برگهایم ریخت بر روی زمین؛ یعنی درخت

خود به مرگ خویشتن رای موافق می دهد

 

چشمهایت یک سوال تازه می پرسد ولی

چشمهایم پاسخت را مثل سابق می دهد

 

زندگی تو قفس؟ یا مرگ بیرون از قفس؟

دومی؛ چون اولی دارد مرا دق می دهد


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران

می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت

روی تـخـتـی با رقیبـان می نشینی در بهشت

 

 تـا خـدا بـهـتـر بسوزانـد مـرا خواهـد گذاشت

یک نمایـشگـر در آتـش ، دوربـیـنـی در بهشت

 

 صاحب عشـق زمیـنـی را به دوزخ می بـرنـد

جا نـدارد عشق های این چنـیـنـی در بهشت

 

 گـیـرم از روی کـرم گـاهی خـدا دعـوت کـنـد

دوزخی ها را بـرای شب نـشینی در بهشت

 

 ...بـا مـرامـی که من از تـو بـاوفـا دارم سـراغ

می روی دوزخ مـرا وقتـی بـبـیـنـی در بهشت

  

مـن اگـر جـای خـدا بـودم بـرای «ظـالـمـیــن»

خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشـت

 

 کاظم بهمنی

 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۳۰
هم قافیه با باران

دختر لحظه ی غم بغض مرا می ماند

گرچه خود می شکند ناله رها می ماند


دختر لحظه ی غم «ساعت» عمرش خالیست

زود می ریزد و یک کوه بلا می ماند


دختر لحظه ی غم لحظه ی بعدش مرگ است

آن زمانی که فقط خاطره ها می ماند


شبی از قافله جا ماند و به مادر پیوست

به پدر می رسد و قافله جا می ماند


بعد او چون همه از یاد غمش ترسیدند

از مقاتل سندش گاه جدا می ماند


دختر لحظه ی غم این غزل کوچک و ناب

برگی از دفتر شعر است که تا می ماند


طرز عاشق شدنش را به کسی یاد نداد

دهن عشق از این حادثه وا می ماند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم

من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم


شکر خدا اکنون درون تشت هستی

بر روی نی بودی تو را هر بار دیدم


بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش

من مثل زهرا مادرت ازار دیدم


یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است

سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم


احساس کردم صورتم آتش گرفته

خود را میان یک در و دیوار دیدم


مجموع درد خارها بر من اثر کرد

من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم


"سوغات مکه " توی گوشم بود بردند

کوفه همان را داخل بازار دیدم!


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

در دلش قاصدکی بود خبر می آورد

دخترت داشت سر از کار تو درمی آورد


همه عمرش به خزان بود ولی با این حال

اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد


غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود

هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد


او که می خواند تو را قافله ساکت می شد

عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد


دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت

آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد


قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد


آن طرف یک نفر انگار که سردرگم بود

مادری دختر خود را به نظر می آورد


زن غساله چه می دید که با خود می گفت

مادرت کاش به جای تو پسر می آورد


قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

کاش دور و بر ما این همه دل‌بند نبود

و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود

آتشی بودی و هر وقت تو را می‌دیدم

مثل اسپند، دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می‌ترسید

خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود

هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم

کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هرچند نبود

شدم از «درس» گریزان و به «عشقت» مشغول

بین این دو چه کنم نقطه‌ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت

جای آن‌ها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تو را دید، رقیبم شد و بعد

اتفاقی که رقم خورد، خوش‌آیند نبود

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!

کاش نقّاش تو این قدر هنرمند نبود


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران