هم‌قافیه با باران

۹ مطلب با موضوع «شاعران :: آرش فرزام صفت ـ حسین عبدی» ثبت شده است

تنها مگر که سال شما را عوض کند
کو تا بهار حال شما را عوض کند

شال و کلاه می کند و می رسد که باز
طرح کلاه و شال شما را عوض کند

چشم انتظار آمدن او نشسته اید
تا رنگ خطّ و خال شما را عوض کند

امسال هم که گوش به زنگید ظاهرا
تا زنگ قیل و قال شما را عوض کند

دلخوش به رنگ و زنگ بمانید سالها
کو تا بهار حال شما را عوض کند

حسین عبدی
۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۱۰
هم قافیه با باران

هرقدر که من دلهره دارم تو صبوری
من ماهی آزادم و تو تنگ بلوری

مانند صدا آن طرف گوشی تلفن
معلومی و پنهانی، نزدیکی و دوری

آه ای خزر ریخته بر گونه ی دنیا!
اشکی، که به لب های زمین تلخی و شوری

بر شیشه ی تنهایی من ریزش باران
چون خوردن انگشت اشاره است به گوری

مغرور به هرگز نرسیدن به تو ام، ماه!
وقتی که تو را داشته باشم چه غروری؟!


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران

گفتمت خورشید، اما آسمان زیباتر است
گفتمت باران، ولیکن ابر از آن زیباتر است

در رگانت می دود خون تمام انبیا
خواندن نام تو با پیغمبران زیباتر است

در سکوت چاه های کر نمی جویم تو را
جستنت در لازمان در لامکان زیباتر است

گرچه فیض آسمان جاری ست اما باز هم
روی دوش ماه گونی های نان زیباتر است

گوش دل دادم به نجوای جهان، دیدم چقدر
ذکر نامت در حدیث دیگران زیباتر است

از تمام سوژه هایم،گفتن از مردی که داشت
در گلوی سال هایش استخوان زیباتر است

ابتدا گفتم رکوع و دادن انگشتری...
بعد دیدم سجده و تقدیم جان زیباتر است


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران

قرار بود مرا جاده با تو جور کند
نه اینکه از تو مرا لحظه لحظه دور کند!

تو بی من آمده بودی ولی قرار نبود
از این مسیر فقط یک نفر عبور کند

«دچار آبی دریای بیکران»1م و عشق
خدا کند که مرا ماهی صبور کند!

نَمی از این همه باران در آسمان تو نیست
مگر به فکر من این ابرها خطور کند!

ببین! من از دل تاریک غار تنهایی
گریختم که مرا نور عشق کور کند

بس است هرچه کشیدم! دلم نمی خواهد
کتاب خاطره ام را کسی قطور کند

دوباره از دل تنگم قطار می گذرد
که کوه عشق مرا خالی از غرور کند

قطار می گذرد تا هزار خاطره را
بیاورد جلوی چشمم و مرور کند

چقدر جاده حقیر است! شاید آمدنت
من و تو را بیش از اینکه هست دور کند


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۳
هم قافیه با باران

پیجیده بین دفتری از گل خدا تو را

تا بو کنند جملگی انبیا تو را

تا مثل رود بگذری از پهنه ی جهان

جاری نموده است ز غار حرا تو را

مانند رود از دل تاریخ رد شدی

حالا رسانده است به دستان ما تو را

تا بشنود زمین کلمات نخست را

تکرار کرده روی لب مصطفی تو را

شمشیر حق، به حرمت قرآن غلاف شد

آری... علی نخواست روی نیزه ها تو را

روی پل صراط نمانده ست لحظه ای

هر کس شفیع کرده به روز جزا تو را


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۴ ، ۰۹:۳۴
هم قافیه با باران

ساعت به قرارِ افقِ دورِ تو چند است؟
تا آمدنت چند خیابان بلند است؟

خورشید کلافی است نه در شأن عزیزش
ای مصر! مگر یوسف در چاه تو چند است؟...

از دست تو ای دیر به دست آمده، ای دور!
آدینه قرونی متمادی گله مند است

گنجشک خیال تو چرا پر زده هر سو؟
دل گوشه ی امنی است که خالی ز گزند است

خوابیده زمان در جسد ساعت دیوار
وقتی نفس عقربه هایش به تو بند است


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

دل بماند، از تو، حتی ذهن مغشوشم پر است
بار عشقت سخت سنگین است و من دوشم پر است

عشق زهری تلخ و تکراری است در جانم که من
هرچه از این جام زهر آلود می نوشم، پر است

مرگ چون معشوقی از اول مرا در بر گرفت
زندگی هر وقت آمد، دید آغوشم پر است

ماه با دریا سخن می گوید و من روز و شب
چون صدف از قیل و قال موج ها گوشم پر است

قصه پایان یافت، دفتر بسته شد، پروانه رفت...
صورتش از اشک اما ـ شمع خاموشم ـ پر است


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران

دیگر نشانی از شدن در من نمانده
حس می کنم راهی به جز ماندن نمانده

ای عشق! امیدی به عاشق بودنم نیست
وقتی چراغی در دلم روشن نمانده

از یوسف گم گشته در چاهت، عزیزم!
حالا به جز یک تکه پیراهن نمانده

زان کوه مغروری که دریا عاشقش بود
امروز حتی یک سَرِ سوزن نمانده

اینجا تمام آدمک ها دشنه دارند
فرقی میان دوست با دشمن نمانده

مانند تنها ماندن مهتاب در ابر
حس می کنم جز من کسی با من نمانده


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
هم قافیه با باران

چرا سهم «تو» پایان باشد از آغاز پروازم؟
اگر تاوان این عشق است من باید بپردازم

تو مثل عابری با چشم های بسته، اما من
شبیه کلبه ای متروک با دروازه ی بازم

کسی هر روز پس می آورد این مرغ وحشی را
دلم را دورتر از این کجا باید بیندازم؟

حلالم کن اگر این روزها ابری تر از پیشم
حلالم کن اگر با هیچ آهنگی نمی سازم

من اقیانوسم اما کاش حوض کوچکی بودم
کتاب قصه ام تلخ است:«بی پایان و آغازم»

نه عقل و عشق؛ از آغاز هم بازی سر دل بود
ولی دیوانگی کافی ست! دیگر دل نمی بازم


آرش فرزام صفت

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران