هم‌قافیه با باران

۳۸ مطلب با موضوع «شاعران :: محمد سلمانی ـ سعید توکلی» ثبت شده است

وقتی خدا به هیات یک زن تورا سرود
زیباترین سروده ی خود را خدا سرود

تا بردمد به شعر تو اندیشه های ناب
آنقدرها به فکر فرورفت تا سرود

آنقدرها به فکر فرورفت تا که باز..
آیینه را به وسوسه انداخت با سرود
ڻ
آنگاه بی مضایقه احساس وعشق را
پیچید لا به لای حریر حیا سرود

تا عمق چشم های تو بهتر بیان شود
دریا سرود.وسعت بی انتها سرود

با دقتی شبیه به وسواس خط به خط
خواند و دوباره خط زدو از ابتدا سرود

حسی سه گانه سر زدو در من سوال شد
آیا تورا نوشت،تراشید،یا سروذ؟!

می خواست پاسخی به سوال زمان دهد
شعری برای اینهمه چون وچرا سرود

فارغ شد از سرودن وبعداز سرودنت
مارا برای خواندن شعر شما سرود

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

دل من بی تو بنا بود بگیرد که گرفت
زود رفتی که دلم زود بگیرد که گرفت

خواستی تا بکشد کار به سیگار و غزل
 چهره ی آینه را دود بگیرد که گرفت

خواستی تا دلِ شرطی شده ام طبق قرار
باز در لحظه ی موعود بگیرد که گرفت

هرچه گفتم که نگیرد دلِ من گوش نکرد
  شب شد و یاد تو فرمود بگیرد که گرفت

سال ها بود که قلّاب رقیبم می خواست
ماهی از آب گل آلود بگیرد که گرفت

کره از آب بنا بود بگیرد که نشد
سعی کرد از ضررم سود بگیرد که گرفت

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۴
هم قافیه با باران

دفتری از خاطراتش مانده،برجا می رود
این شکوهی را که می بینید تنها می رود

اینکه روزی پرسه می زد با جوانی های من
چند سالی میهمانم بود حالا می رود

مثل برفی از سر کوهی جداشد، رود شد
فکر می کردم نخواهد رفت اما می رود

در کهنسالی جوانی،در جوانی عقل ودین
هر زمان چیزی از این شاعر به یغما می رود

کلبه ای بی رونقم با مرد پیری هم نفس
او هم امشب بقچه اش را بسته فردا می رود

سخت ویرانم شبیه شاه مغلوبی که دید
دشمنش از پله های قصر بالا می رود

حرف من این است با سیبی زمینگیرم مکن
هرچه می گویم مگر در گوش حوا می رود

عشق شاید راز صیادی است در قلب کویر
رد چشمی را که می گیرد به دریا می رود

پاره ای از یوسفستانی است در اقلیم مصر
 تا نگیرد سهم خود را کی زلیخا می رود؟

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران

مرغ هوهو می زند ،درویش یاهو می زند
شاعری حرف از نسیم و جعد گیسو می زند

عابری با نسخه ای در دست می پیچد به خویش
زیرلب حرف از طبیب و درد و دارو می زند

غیرتم رو می زند شعری بگو ،حرفی بزن
من که از رو می روم وقتی کسی رو می زند

فقر گاهی می کشد خود را به پهنای کمر
تازه می فهمم چرا یک مرد زانو می زند؟

تازه می فهمم پدر هربار هنگام خرید
حرف هایش را چرا با چشم و ابرو میزند؟

می نشیند هر زمان اندیشه ای پهلوی فقر
شاعرِ باهوش حرفش را دو پهلو می زند

بازهم گویا پدر تسلیمِ صاحبخانه نیست
دم به دم دارد دم از کوچ پر ستو می زند

مملکت را ...نه سیاسی نیستم نه...مادرم
درحیاطِ خانه ی همسایه جارو می زند

فکر می کردم رفیقم نیست، پشتم گرم نیست
ناگهان دیدم یکی از پشت چاقو می زند

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران
عینکمو جا می ذارم رو طاقچه
عصامو می کارم میون باغچه

جوونترین پیرهنمو می پوشم
موی سیامو می ریزم رو گوشم

هرچی که یادگاری ازتو دارم
می بوسم و روی چشام میذارم

یکیش همین عطریه تووی شیشه
می زنمش هوا پراز تو میشه

دیر اومدی با اینکه خیلی پیرم
جوونیمو می خوام ازت بگیرم

وقتی بگی کنارتو می مونم
اونوقت دیگه حس می کنم جوونم

غرورمو اگه ازم نگیری
به این زودی تن نمی دم به پیری
 
محمد سلمانی
۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران

چه در حیاط، چه در کنج بیشه سبز شدیم
کنار پنجره در پشت شیشه سبز شدیم
 
ز خشم باد تبردار، رنگ مان نپرید
 به پایداری «سروی همیشه سبز »  شدیم
 
اگرچه رابطه ها را شبی هرس کردند
 دلی بر آب زدیم و ز ریشه سبز شدیم

ببین شهامت ما را که با سماجت خویش
 بدون واهمه در زیر تیشه سبز شدیم
 
صدای رویش ما را بهار می خواند
 همیشه سبز شدیم و همیشه سبز شدیم...

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

دیدی آخر جدا شدی رفتی
باوفا! بی وفا شدی رفتی

دیدی آخر تو هم همین جوری
 زن سر به هوا شدی رفتی

اهل این حرف ها نبودی تو
اهل این حرف ها شدی رفتی

تا من از خانه پا شدم رفتم
 تو هم از خانه پا شدی رفتی

روسری را گره زدی محکم
 مثلا با حیا شدی رفتی

همه اعضات آهن و مس بود
 پای تا سر طلا شدی رفتی

به من و گریه های این بچه
 سخت بی اعتنا شدی رفتی

من همان مردِ با خدا ماندم
 تو زنِ نا خدا شدی رفتی

پس چرا هی تماس می گیری
 تو که دیگر جدا شدی رفتی

محمد سلمانی

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

خطی خبری هلهله ای از تو ندارم
با این همه حتی گله ای از تو ندارم

آماده ی ویران شدنم حیف زمانی ست
دیگر اثر زلزله ای از تو ندارم

عمری ست فقط شاعر چشمان تو هستم
هر چند که چشم صله ای از تو ندارم

بگذار به در گویم و دیوار بفهمد
من فاصله ای فاصله ای از تو ندارم

هر لحظه بیایی قدمت روی دو چشمم
در دل به خدا مسئله ای از تو ندارم ..

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

ای جان جهان،جان جهان زنده به جانت
ای تشنه تر از تشنگی آب،لبانت

تنهائی ات از غربت تاریخِ تو پیداست
آنگونه که کَس تاب نیارد به بیانت

هفتادو دو ملّت همه در یافتنت گُم
هفتادو دو آیینه ولی داده نشانت

خواندند نمازی که وضویش همه خون بود
آنان که شنیدند در آن ظهر اذانت

یاران تو کَم،خیلِ یزیدان تو بسیار
ای جانِ جهان چشمِ جهانی نگرانت

ماندم ،که چه رازی تو، چه رازی تو چه رازی؟
هیهات!که نشناخت،که نشناخت زمانت!

تکثیر شود تا سخنم، سینه به سینه
گفتم غزلی لایق  دلباختگانت

محمد سلمانی   

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۳۹
هم قافیه با باران

هیچ شهری مثل تهران آسمانش صاف نیست                                                 
هیچ تهرانی به جز تهران در این اطراف نیست
هیچ مردی مثل من اینقدر با انصاف نیست

هیچ حرفی مثل حرف بعدی ام شفاف نیست 
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

می شکافد شهر را نامش محمد باقراست
هرکجای شهر سوراخی ست آنجا حاضراست
هرکجا برجی رود بالا مهندس ناظر است

مرد کاراست وشبیه دیگران حراف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

باصلابت با شهامت با جسارت سخت کوش
با نجابت با سخاوت با طراوت زود جوش
با کیاست با سیاست با فراست تیز هوش

شهردار هیچ شهری با چنین اوصاف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباق نیست

موشکافی می کند در کار قالی منتها
کارگاهی داشته از خردسالی منتها
آمده تهران گرفته انتقالی منتها

شانس آوردیم قالیباف ما نداف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

با شما هستم شمایانی که طوفان دیده اید
با شمایانی که هریک گرگ باران (بالان)دیده اید
هیچ شهری را شبیه شهر تهران دیده اید؟

یک نفر از شهروندان شریفش داف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

حمله ی گاز انبری یا جمله ی گاز انبری
فرق چندانی ندارد کرکری با کرکری
انتخابات است وگاهی می کشد تا دلخوری

شان او شایسته ی تحقیرواستخفاف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

هرکجا ویرانه ای را دیده مسجد ساخته
خانه های کهنه را کوبیده مسجد ساخته
کلی آجر روی آجر چیده  مسجد ساخته

این مساجد بعدازاین وابسته ی اوقاف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

در بناهای قدیمی چوب مصرف می کند
چوب های چینی مرغوب مصرف می کند
چشم دشمن کور ،خیلی خوب مصرف می کند

خوب مصرف کردن اما معنی اش اسراف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

مردمان عصر تیموری دعایش می کنند
دکه های نبش جمهوری دعایش می کنند
عده ای حتا همین جوری دعایش میکنند

این دعا،از جانب ،یک عده از  اصناف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

خواب بودم ناگهان دیدم   را در بهشت
حور وغلمان،مرد و زن بودند یکجا در بهشت
از درختی لخت می رفتند بالا  در بهشت

آنچه گفتم واقعیت داشت  اصلا" لاف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

سرزدم، دیدم که "حوا"روزگارش خوب نیست
گفتم "آدم" ؟!گفت او هم کاروبارش خوب نیست
گفتم علت؟گفت اینجا شهردارش خوب نیست

اینکه دیگر بحث استکبار واستضعاف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

کاش حکم انتقالش را خدا امضا کند
تا بهشت اش حال و روز بهتری پیدا کند
شخص عزراییل را هم عامل اجرا کند

شک ندارم می پذیرد اهل استنکاف نیست
هیچ شهری شهردارش مثل قالیباف نیست

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران

از اینجا می روم روزی تو می مانی و فصلی زرد
بگو با این خزان آرزوهایم چه خواهی کرد؟

از اینجا می روم شاید همین امروز یا فردا
توخواهی ماند تنها در حصار خشت هایی سرد

از اینجا می روم تا شهر فرداهای نامعلوم
که آنجا سرنوشتم، هر چه پیش آورد، پیش آورد

از اینجا می روم اینجا کسی آیینه باور نیست
که دارد آسمانش سنگ می بارد، زمینش گَرد

دریغا دیر، خیلی دیر، خیلی دیر فهمیدم
که من چندی‌ست هستم از مدار اعتنایت طرد

در آن آغازِ بعد از من، در این پایانِ بعد از تو
که خواهی دید خیلی فرق دارد مرد با نامرد

تو را در خواب هایم بعد از این دیگر نخواهم دید
تو را با آب ها، آیینه ها معنا نخواهم کرد

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۷
هم قافیه با باران

وطنم شوکت و شکوه تو را ، کوه های بلند کافی نیست ؟
دشمنانت تو را که می بینند ، عاشقت می شوند کافی نیست ؟

دامن قله ی دماوندت ، خیل آزادگان در بندت
غم و شادیت ، اشک و لبخندت ، همه جا با همند کافی نیست ؟

قهرمانان عاری از کینه ، همه از جنس آب و آیینه
مثل رستم کنار تهمینه ، سبلان و سهند کافی نیست ؟

ای نگهبان من فرشته ی من ، کوهساران رشته رشته ی من
چه نیازی به نانوشته ی من ، پرنیان و پرند کافی نیست ؟

خانه های هنوز چوبی شان ، رقص سرکنگی جنوبیشان
کوه تا کوه پایکوبی شان ، ابرهای لوند کافی نیست ؟

یادگاران شادی و اندوه ، سالمندان سال ها نستوه
ضرب در حصر جنگلی انبوه ، نامداران چند کافی نیست ؟

هم به دنبال تکه های تنت ، هم پی پاره های پیرهنت
دربدر در پی نیافتنت ، از حلب تا خجند کافی نیست ؟

نوجوانان شهر و آبادی ، همه دنبال لقمه ای شادی
حرفشان چیست؟ عشق ! آزادی ! ، این بگیر و ببند کافی نیست ؟

نکند از تو دورشان بکنند ، شرمسار حضورشان بکنند
یا بگیرند کورشان بکنند ، لطفعلی خان زند کافی نیست

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

چقدر بد شده دنیا چقدر بد شده ایم
به جای گرمی آغوش، دست رد شده ایم

تو از من آن همه دور و من از تو این همه دور
شبیه آن چه که بیگانه می شود شده ایم

میان پیله ی احساسمان تفاهم نیست
که در منیّت خود حبس تا ابد شده ایم

من و تو میوه ی یک شاخه ایم و یک ریشه
جدا جدا شده ایم و سبد سبد شده ا یم

چقدر  عیب نما و چقدر عیب شمار
شبیه آینه های تمام قد شده ایم

محمد سلمانی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران

آن روزها که شرط بقا قیل و قال بود
عاشق ترین پرنده ی سرش زیر بال بود

«حافظ ! دوام وصل میسر نمی شود»
سرگرمی پرنده ی بدبخت فال بود

یک مرد در میان آیینه سال ها
با یک نفر شبیه خودش در جدال بود

تدبیر چیست ؟ راه کدام است ، دوست کیست
این حرف ها  همیشه  برایش  سوال  بود

از  میوه ی  درخت  اساطیری  پدر
سیبی رسیده بود به دستش که کال بود

از ما زبان توبه گشودن بعید نیست
از او مرا ببخش شنیدن محال بود

در پاسخ نشان رفیقت کجاست ؟ گفت
حرفی نمی زنم بنویسید لال بود

بر سنگ قبر او بنویسید جای اسم
این مرد ، روی گردن دنیا وبال بود

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۹
هم قافیه با باران

مرز زیبایی اگر آن سوی دنیا برود
چشم باید به همان سو به تماشا برود

دیده از دور دو دریای مجاور با هم
چشم من می شکند پنجره را تا برود

بارها سنگ به پیشانی شوقش خورده
رود اگر خواسته از درّه به دریا برود

سرنگون گشتن فوّاره به ما ثابت کرد
آب می خواسته با واسطه بالا برود

آی مردم...به خدا آب زلال است زلال...
بگذارید  خودش  راهِ  خودش  را  برود

کدخدا گفته که تا کار به دعوا نکشد
یکی از این دو نفر باید از اینجا برود

یا که یوسف به دیار پدری برگردد
یا که با پیرهن ِ پاره زلیخا برود

کدخدا گفته که این دهکده، عاشقکده نیست
هرکه عاشق شده  از دهکده ی ما برود

کوزه بر دوش سرِچشمه نیا...با این حرف
باید  از  دهکده  یک  دهکده  رسوا برود

باز پیراهن ِ گلدار به تن خواهی کرد
صبر کن از سرِ این گردنه سرما برود...!

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

مباد شور و شری دیگر دوباره راه بیندازی
مرا دوباره بپیچانی به اشتباه بیندازی

مباد شایبه ای موهوم تورا به وسوسه وادارد
که بر همیشه ی پرهیزم خش گناه بیندازی

تو از قبیله ی قاجاری به چشمهای تو مشکوکم
رسیده ای که امیری را ز چشم شاه بیندازی

نشانه های خیانت را شناسنامه چه میداند؟
برادرم شده ای شاید مرا به چاه بیندازی

پلنگ زخمی مغرورم! گُدار دره سزایت بود؟
که گفته پنجه خون آلود به سمت ماه بیندازی؟

هنوز در شب این صحراستارگان شگفتی هست
که از شکوه بلنداشان  سر از کلاه بیندازی!

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۷
هم قافیه با باران
اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است
ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

برآن سریم کزین قصه دست برداریم
مگر عزیز من ! این عشق دست بردار است

کسی به جز خودم ای خوب من چه می داند
که از تو – از تو بریدن چقدر دشوار است

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم
نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است

تو از سلاله ی سوداگران کشمیری
که شال ناز تورا شاعری خریدار است

در آستانه رفتن در امتداد غروب
دعای من به تو تنها خدا نگهدار است

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد
که در گزینش این انتخاب ناچار است

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد
برای خاطره هایی که زیرآوار است

محمد سلمانی
۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران

ببین در سطر سطر صفحه ی فالی که می بینم
تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم

ببین در فال "حافظ" خواجه با اندوه می گوید:
که من هم انتهای راه را تاریک می بینم

تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی
برای من که تآثیری ندارد ، هر چه ام اینم

چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را
که از آغاز ، پایان ِ تو را در حال تمرینم

نه!  تو آئینه ای در دست مردان توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم

در آن سو سودِ سرشار و در این سو حافظ و سعدی
تو  و  سودای  شیرینت  ،  من  و  یاران  دیرینم

برو بگذار شاعر را به حال خویشتن ماند
چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم

پس از تو حرفهایت را بگوش سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم

محمد سلمانی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۰
هم قافیه با باران
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
درمن غزلی درد کشید و سرِ زا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه ی قبله نما رفت

در بین غزل نام تو را داد زدم داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت؟

من بودم وزاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت

با شانه شبی راهیِ زلفت شدم اما
من گم شدم وشانه پیِ کشف طلا رفت

در محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟

می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت

 محمد سلمانی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۱
هم قافیه با باران

شک منی، یقین منی ، نیستی مگر؟!
انگاره های دین منی، نیستی مگر؟!

هم قبله ی نماز منی هم نیاز من...
چون مهر بر جبین منی ، نیستی مگر؟!

پیوسته با کمان دو ابرو میان شهر
عمری است در کمین منی، نیستی مگر؟

با آن شکوه شرقی و با این غم نجیب...
بانوی سرزمین منی، نیستی مگر؟!

من مستحق نیش توام، دیگری چرا؟!
محصول آستین منی، نیستی مگر؟!

محمد سلمانی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۰۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران