هم‌قافیه با باران

۲ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدحسن لقمانی ـ محسن سلطانی» ثبت شده است

گرگ ها مهمان چوپانند ، در خواب است دِه

برّه ها این را نمی دانند ، در خواب است دِه


گرگ آمد گرگ آمد ، این دروغی کهنه است

گرگ ها در جلدِ انسانند ، در خواب است دِه


توبه پیشِ گرگ ها کرده دروغ کهنه را

گرگ ها هم اهلِ ایمانند ، در خواب است دِه


شب تمسخر می زند بر کوششِ شب تاب ها

جغد ها پیوسته می خوانند ، در خواب است دِه


وحشت از پشت نقاب دشت سُوسُو می زند

سایه ها از هم گریزانند ، در خواب است دِه


شیرها از ترس کِز کردند پشت بوته ها

موش هایِ دِه نگهبانند ، در خواب است دِه


جام ها سُرخند از خون شقایق های دشت

زاغ ها ماه گلستانند ، در خواب است دِه



و از امشب روز خوش را خواب باید دید و بس

روز ها شامِ غریبانند ، در خواب است دِه


خواب می بینی عزیزم این حوالی گرگ نیست

گرگ ها مهمان چوپانند ، در خواب است دِه 



محسن سلطانی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

سحر چون بوی پیراهن ز کوی یار می‌آید

به دل گفتم غنیمت دان که آن دلدار می‌آید

دو چشم خویش گریانم من از هجرش ولی امشب

به گوشم هاتفی گفتا مه بیدار می‌آید

دل بیمار را گفتم ز هجرش ناله کمتر کن

که بر دل می‌زند اخگر چو آن خمّار می‌آید

درِ اندوه می‌بندم از این پس بر سرای دل

که دل جای دگر نبود چوآن هوشیار می‌آید

به راه عشق می‌باید ره هموار پیمودن

ره هموار کی یابی که ره دشوار می‌آید

ز جانم تب فرو ریزد به سان ابر پاییزی

چو بر بالینم از حکمت نگارین یار می‌آید

ز مه‌روییش گویم من که یوسف بشکند نرخش

چو بدری روی دلدارم سر بازار می‌آید

گر از روی کرم دستی کشد بر جان بیمارم

دم عیساییش بر من مسیحا وار می‌آید

کنار دست دلدارم زلیخا نَرد می‌بازد

که شاهی مات می‌گردد رخش چون کار می‌آید

به شب «سیمرغ» از رویش ندارد حاجت نوری

که خورشید از رخ یارم خجین و خوار می‌آید


محمدحسن لقمانی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۸:۴۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران