هم‌قافیه با باران

۲۲۲ مطلب با موضوع «شاعران :: سعدی شیرازی» ثبت شده است

مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست
قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست
 
کسی که روی تو دیدست از او عجب دارم
که باز در همه عمرش سر تماشاییست
 
امید وصل مدار و خیال دوست مبند
گرت به خویشتن از ذکر دوست پرواییست
 
چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق
به دست باش که هر بامداد یغماییست
 
به بوی زلف تو با باد عیش‌ها دارم
اگر چه عیب کنندم که بادپیماییست
 
فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد
تو را که هر خم مویی کمند داناییست
 
ز دست عشق تو هر جا که می‌روم دستی
نهاده بر سر و خاری شکسته در پاییست
 
هزار سرو به معنی به قامتت نرسد
و گر چه سرو به صورت بلندبالاییست
 
تو را که گفت که حلوا دهم به دست رقیب
به دست خویشتنم زهر ده که حلواییست
 
نه خاص در سر من عشق در جهان آمد
که هر سری که تو بینی رهین سوداییاست
 
تو را ملامت سعدی حلال کی باشد
که بر کناری و او در میان دریاییست
 
سعدی
۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران

من ایستاده‌ام اینک به خدمتت مشغول
مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول؟

نه دستِ با تو درآویختن نه پای گریز
نه احتمالِ فراق و نه اختیارِ وصول

کمندِ عشق نه بس بود زلفِ مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول

من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد
به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول

ملامتت نکنم گر چه بی‌وفا یاری
هزار جانِ عزیزت فدای طبعِ ملول

مرا گناهِ خود است ار ملامتِ تو برم
که عشق بارِ گران بود و من ظلومِ جهول

گر آن چه بر سر من می‌رود ز دستِ فراق
علی التمام فروخوانم، الحدیث یطول!

ز دستِ گریه کتابت نمی‌توانم کرد
که می‌نویسم و در حال می‌شود مغسول

من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی؟
حکیم را نرسد کدخداییِ بهلول

طریقِ عشق به گفتن نمی‌توان آموخت
مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول

اسیرِ بند غمت را به لطف خویش بخوان
که گر به قهر برانی کجا شود مغلول؟

نه زور بازوی سعدی که دستِ قوّتِ شیر
سپر بیفکند از تیغ غمزه ی مسلول

سعدی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۵۶
هم قافیه با باران
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حال نیازمندی در وصف می‌نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را

نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را

سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

سعدی
۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران
ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»
ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را
 
سعدی
۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

تا کی روم از عشق تو ،شوریده به هر سوی
تا کی دَوَم از شور تو ،دیوانه به هر کوی

صد نعره همی‌آیدم از هر بُنِ مویی
خود در دل سنگین تو، نگرفت سر موی

بر یاد بناگوش تو، بر باد  دهم جان
تا باد مگر ،پیش تو بر خاک نهد روی

خود کشته ابروی توأم ،من به حقیقت
گر کشتنیَم ،بازبفرمای به ابروی

آنان که به گیسو، دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند ،چو گیسوی

تا عشق سرآشوب تو، همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ،ز زانوی

بیرون نشود عشق توأم ،تا ابد از دل
کاندر ازلم ،حِرز تو بستند به بازوی

سعدی

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران
کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی
ز هر که در نظر آید گذشته ای به نکویی

لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی

هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی

ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی
تو آب چشمه حیوان و خاک غالیه بویی

تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت
تو حال تشنه ندانی که بر کناره جویی

صبای روضه رضوان ندانمت که چه بادی
نسیم وعده جانان ندانمت که چه بویی

اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی

به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمد
که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی

دلی دو دست نگیرد دو مهر دل نپذیرد
اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی

کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی

به اختیار تو ‌سعدی چه التماس برآید
گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی

سعدی
۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

ببند یک نفس ای آسمان دریچۀ صبح
بر آفتاب، که امشب خوش است با قمرم

ندانم این شب قدر است یا ستاره روز؟
تویی برابر من یا خیال در نظرم؟

روان تشنه برآساید از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم!

چو می‌ندیدمت از شوق بی‌خبر بودم
کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم!

سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم

میان ما به  جز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم!

مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم؟!
 
  سعدی

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۱
هم قافیه با باران

هر که بی دوست می‌برد خوابش
همچنان صبر هست و پایابش

خواب از آن چشم، چشم نتوان داشت
که ز سر برگذشت سیلابش

نه به خود می‌رود گرفته ی عشق
دیگری می‌برد به قلابش

چه کند پایبند مِهر کسی
که نبیند جفای اصحابش

هر که حاجت به درگهی دارد
لازم است احتمال بوّابش

ناگزیر است تلخ و شیرینش
خار و خرما و زهر و جُلاّبش

سایر است این مَثل که مستسقی
نکند رود دجله سیرابش

شب هجران دوست ظلمانیست
ور برآید هزار مهتابش

برود جان مستمند از تن
نرود مُهر مِهر احبابش

سعدیا گوسفند قربانی
به که نالد ز دست قصابش

سعدی

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران

مکن سرگشته آن دل را که دست آموزِ غم کردى
به زیر پاى هجرانش لگدکوبِ ستم کردى
.
قلم بر بی‌دلان گفتى نخواهم راند و هم راندى
جفا بر عاشقان گفتى نخواهم کرد و هم کردى...
.
بدم گفتى و خرسندم، عفاک الله نکو گفتى
سگم خواندى و خشنودم جزاک الله کرم کردى!
.
چه لطف است این که فرمودى؟! مگر سبق اللسان بودت
چه حرف است این که آوردى؟ مگر سهوالقلم کردى!
.
عنایت با من اولیٰ تر که تأدیبِ جفا دیدم
گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردى
.
غنیمت دان اگر روزى به شادى دررسى اى دل
پس از چندین تحمل‌ها که زیر بار غم کردى
.
شب غم‌هاى سعدى را مگر هنگام روز آمد
که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردى…
.
سعدی

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۷:۵۳
هم قافیه با باران

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را

چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را

پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را

سعدی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

من دوست می‌دارم جفا کز دست جانان می‌برم
طاقت نمی‌دارم ولی افتان و خیزان می‌برم

از دست او جان می‌برم تا افکنم در پای او
تا تو نپنداری که من از دست او جان می‌برم

تا سر برآورد از گریبان آن نگار سنگدل
هر لحظه از بیداد او سر در گریبان می‌برم

خواهی به لطفم گو بخوان خواهی به قهرم گو بران
طوعا و کرها بنده‌ام ناچار فرمان می‌برم

درمان درد عاشقان صبر است و من دیوانه‌ام
نه درد ساکن می‌شود نه ره به درمان می‌برم

ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان می‌بری من بار هجران می‌برم

ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم
دستی که در آغوش بود اکنون به دندان می‌برم

گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی
حالا به عشق روی او روزی به پایان می‌برم

سعدی دگربار از وطن عزم سفر کردی چرا
از دست آن ترک خطا یرغو به قاآن می‌برم

من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او
گل آورند از بوستان من گل به بستان می‌برم

سعدی

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست

بر آتش عشقت آب تدبیر
چندان که زدیم بازننشست

از روی تو سر نمی‌توان تافت
وز روی تو در نمی‌توان بست

از پیش تو راه رفتنم نیست
چون ماهی اوفتاده در شست

سودای لب شکردهانان
بس توبه صالحان که بشکست

ای سرو بلند بوستانی
در پیش درخت قامتت پست

بیچاره کسی که از تو ببرید
آسوده تنی که با تو پیوست

چشمت به کرشمه خون من ریخت
وز قتل خطا چه غم خورد مست

سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمی‌توان جست

ور سر ننهی در آستانش
دیگر چه کنی دری دگر هست؟

سعدی
۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۹:۵۲
هم قافیه با باران

کسی روز محشر نگردد خجل
که شبها به درگه برد سوز دل

هنوز ار سر صلح داری چه بیم؟
در عذرخواهان نبندد کریم

ز یزدان دادار داور بخواه
شب توبه تقصیر روز گناه

کریمی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردت دست

اگر بنده‌ای دست حاجت برآر
و گر شرمسار آب حسرت ببار

نیامد بر این در کسی عذر خواه
که سیل ندامت نشستش گناه

نریزد خدای آبروی کسی
که ریزد گناه آب چشمش بسی

سعدی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۶ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرامست
ای مجلسیان راه خرابات کدامست

هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند
ما را غمت ای ماه پری چهره تمامست

دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست
وان خال بناگوش مگر دانه دامست

با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت
گر باده خورم خمر بهشتی نه حرامست

غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت
تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست

دردا که بپختیم در این سوز نهانی
وان را خبر از آتش ما نیست که خامست

سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کامست

سعدی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۸
هم قافیه با باران
آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرجست و بس
جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش

سعدی
۰ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد
می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم
بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد
داند که روز گردد روزی شب شبانان

باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

شکرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان

سعدی
۰ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

چشم که بر تو می‌کنم چشم حسود می‌کنم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم

هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم
باورم این نمی‌شود با تو نشسته کاین منم

دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین
کاین همه لطف می‌کند دوست به رغم دشمنم

عالم شهر گو مرا وعظ مگو که نشنوم
پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم

گر بزنی به خنجرم کز پی او دگر مرو
نعره شوق می‌زنم تا رمقیست در تنم

این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن
سخت سیه دلی بود آن که ز دوست برکنم

گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاین همه ذکر دوستی لاف دروغ می‌زنم

پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی
عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم

شهری اگر به قصد من جمع شوند و متفق
با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم

چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمی‌کند مهر گرفته دامنم

گر به مراد من روی ور نروی تو حاکمی
من به خلاف رای تو گر نفسی زنم زنم

این همه نیش می‌خورد سعدی و پیش می‌رود
خون برود در این میان گر تو تویی و من منم

سعدی

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۲:۰۵
هم قافیه با باران

سلسله موی دوست، حلقهٔ دام بلاست
هرکه دراین حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ،در نظرش بی‌دریغ 
دیدن او یک نظر، صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست 
حیف نباشد، که دوست دوست تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان 
گونه زردش دلیل، نالهٔ زارش گواست

مایه پرهیزگار، قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست

دلشدهٔ پای بند، گردن جان در کمند 
زهره گفتار نِه، کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول 
هر چه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام 
کز قِبَل ما قبول، وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر 
حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب، یا به جفای حبیب 
عهد فرامش کند، مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو، کز لب شیرین دعاست.....!!

سعدی

۰ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۰۸:۴۵
هم قافیه با باران
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو
به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی‌تو

ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو

صنما به خاک پایت، که به کنج بیت احزان
به ضرورتم نشیند، نه به اختیار بی‌تو

اگرم به سوی دوزخ، ببرند باز خوش خوش
بروم ولی به جنت، نکنم گذار بی‌تو

نفسی به بوی وصلت، زدنم بهست جانا
که چنین بماند عمری، من دلفکار بی‌تو

تو گمان مبر که سعدی، به تو برگزید یاری
به سرت که نیست او را، سر هیچ یار بی‌تو

 سعدی
۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۵۰
هم قافیه با باران
مریم پاک و تنهای شرقی!
ای عروس غزلهای شرقی!

رفته در هاله ی خواب و رؤیا
خفته در سایه ی نیروانا

مانده در ساحل بی پناهی
نیمی از آدم و نیم ماهی

ای شکوه بلند اهورا
آه... سارای غمگین بودا

آسمان در نگاه تو خندید
عطر سیب از گلویت تراوید

برق تند نگاه تو، الماس
رنگ سرخ لبان تو، گیلاس

چشم هایت دو دریای پُر راز
مثل ایجاز در اوج اعجاز

ای سراپای ماهت دو بیتی
ای نگاهت، نگاهت دو بیتی

ای بلندای بالا بلایم
من به چشمان تو مبتلایم

با همین واژه های زمینی
ای حمیرای من، کلّمینی!

یدالله گودرزی
۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران