هم‌قافیه با باران

۵ مطلب با موضوع «شاعران :: عمران میری ـ علیرضا نورعلیپور» ثبت شده است

این اواخر کهنه زخمم باز ، سر وا کرده است
درد پنهان مرا این زخم، افشا کرده است

یک سوال ِ" دوستم دارد هنوز ِ" لعنتی ،
باز هم راهی به فکر خسته پیدا کرده است

هر چه فکرش را نکردم بیشتر دردم گرفت
یاد او در عاشق وابسته سکنا کرده است

مثل آن شیرم که او را بین همنوعان خود
زخم خوردن از غزالی ساده رسوا کرده است

شاعری هستم که پنهان کرده دردش را ولی،
"درد" خود را در میان شعر او جا کرده است

مثل بیماری شدم که نسخه هم گفته "مریض"
لیک بیماری خود را باز حاشا کرده است

درد ، دوری بود و زخمم "دوستم دارد هنوز؟"...
این اواخر کهنه زخمم باز ، سر وا کرده است

علیرضا نورعلیپور

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

بی قرارم ، نه قراری که قرارم بشوی
من مسافر شوم و سوت قطارم بشوی
 
می شود ساده بیایی و فقط بگذری و ...
زن اسطوره ایِ ایل وتبارم بشوی
 
ساده تر،این که تو از دور به من زل بزنی
( دار ِ) من را ببری دار و ندارم بشوی
 
مرگ بر هرچه به جز اسم تو در زندگی ام
این که اشکال ندارد تو " شعارم " بشوی
 
مرگ خوب است، به شرطی که تو فرمان بدهی
من ان الحق بزنم ، چوبه ی دارم بشوی
 
عاشقت بودم و از درد به خود پیچیدم
ذوالفنونی که نشد سوزِ سه تارم بشوی
 
آخرش رفتی و من هم که زمین گیر شدم
خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی

عمران میری

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران
دل به دریا زده میلش به سر ساحل نیست
ریشه در عشق دوانیده دلم عاقل نیست

تا نگاهم بکنی از هیجان خواهم مرد
هر که با چشم خود آدم بکشد قاتل نیست

کوه سهل است بگو سینه خود بشکافم
هر چه از من تو بخواهی، به خدا مشکل نیست

«در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد»
هر نمازی که به یادت شکنم باطل نیست
 
عمران میری
۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۰۸:۲۹
هم قافیه با باران

ماه افتاده به چاهی و به چاهت زده ام
راه گم کرده و بیراهه به راهت زده ام

نور چشمان تو سوسوی مسیرم شده است
میدوم سوی تو انگار که دیرم شده است

دیر ؛ آنقدر که باید به تو پیوست شوم
گیج و دیوانه و زنجیری و سرمست شوم

تا تن مخملی و گرم تو را تن بزنم
دکمه دکمه تن خود را به تو سوزن بزنم

هی بپیچم که به دور کمرت باد شوم
تو عروسم شوی و یک شبه داماد شوم

آه ای شاخ نبات شب شیرازی من
سوژه ی بکر سرآغاز غزلبازی من

بت نشکستنی عصر ابابیلی من
ای اوستای من ای آیت انجیلی من

بی جهت نیست که تا اوج جنون پر زده ای
دو سه تا پله تو از عشق فرا تر زده ای

با توام منطق بیخوابی هر روز و شبم
ای فدایت همه ی ایل و تبار و نسبم

ابروانت پل ماکو و تنت رود ارس
لب ترک خورده اناری ست کمی سرخ و ملس

در پس نقش و نگار تو هنر می بینم
این چه شوری ست که در دور قمر می بینم

عشق یعنی تو و آن لحظه ی بی روسری ات
رقص گیسوی به هم ریخته و دلبری ات

عشق یعنی که تو از دور به من زل بزنی
با تن خسته ی خود روی تنم پل بزنی

عشق یعنی که کمر روی کمر تاب دهی
غنچه ی خشک لبم را تو فقط آب دهی

با توام منطق بیخوابی هر روز و شبم
ای فدایت همه ی ایل و تبار و نسبم

بی جهت نیست که از چشم تو بت ساخته ام
فکر خود را به خدا از سرم انداخته ام

سرطان است غزل گر تو بخاهی بروی
گر بخاهی که از این عشق بکاهی بروی

ماه افتاده به چاهی و به چاهت زده ام
راه گم کرده و بیراهه به راهت زده ام

آن دو چشمی که به من غصه و ماتم دادند
"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند"


عمران میری

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۲
هم قافیه با باران

قحطی بوسه تب دار است و باران نیست، هست؟
ردِ لبهای تو دیگر روی فنجان نیست، هست ؟

عطر تو پیچیده در شهری که در آن نیستی
باد می اید ولی موی پریشان نیست، هست ؟

آمدم تهران که با تو زندگی را سر کنم
بی تو دیگر شهر رویاهام تهران نیست، هست ؟

آنچه پنهان کرده ام پشت نگاهم سالها...
از خدا پنهان ولی از تو که پنهان نیست،هست ؟

خانه یخبندان، سَرم یخ، دستهایم یخ زده
چهار فصل زندگی درمن زمستان نیست ؟ هست

خوب دقت کن به تدریجی ترین پرواز روح
این که دارد می رود از دست "عمران" نیست؟ هست

عمران میری

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران