هم‌قافیه با باران

۳۰۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

کم کم زمان واقعه نزدیک می شود
دنیا به چشم قافله تاریک می شود

« إنّی أعوذُ بِکَ مِــنَ الکَربُ و البلاء »
تیری به دست حرمله شلیک می شود

تا می رسد به گوش عمو بانگ العطش
آشفته سوی علقمه تحریک می شود

دستان پر توان تو ای ساقی حرم!
از تن جدا و فدای " أخیک " می شود

فردا که نینوا سر و پا شور محشر است
این حق و باطل است که تفکیک می شود

نه ! نه ! طلوع مکن ای صبح ! درگذر
دارد زمان واقعه نزدیک می شود

حنظله ربانی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

قلمم گرچه سیه رنگ ولی سرخ نوشت
شاید از درد ، از این خون دلی سرخ نوشت

شاید از واقعه آگاه شده ، دستش را
زده بر دامن خونین گُلی ، سرخ نوشت

قلم از درد برآشفت و دلش سوخت ، خدا!
رنگ از بهر کدامین عملی ، سرخ نوشت ؟

شاید از فتنه ی قابیل و غم هابیل است
یا که نه ، خون حسین بن علی سرخ نوشت

کفر از کوفه وزید و تن هفتاد و دو گل
پاره پاره شد و بر روی گِلی سرخ نوشت

کربلا شعر بلندی است که هفتاد و دو بیت
هر یکی آمده ، بیت الغزلی سرخ نوشت

کوفه یعنی به زمین کوفتن آینه ها
کوفه یعنی خبر از پر شدن روزنه ها

کوفه یعنی سر و پا کور شدن ، پست شدن
دست در دست شیاطین ، همه هم دست شدن

کوفه یعنی همه هستیم ولی نیست کسی
عهد با عشق تو بستیم ، ولی نیست کسی

کوفه یعنی همه ی شهر پر از تزویر است
همه در عیش اسیرند و به پا زنجیر است

کوفه یعنی همه ی شهر پر از هلهله است
تیر و شمشیر به دست خشن حرمله است

کوفه یعنی زدن سیلی و سیلاب شدن
زخم بر آن لب پر تشنه ی بی تاب زدن

کوفه یعنی به دلت داغ و به لب ها همه آه
سایه ی ابر فتاده ست بر آن چهره ی ماه

کوفه یعنی همه مشتاق به ده رنگ شدن
کوفه یعنی همگی طالب نیرنگ شدن

تیر بر حنجره ی کودک بی آب زدن
حرمله وار چنان ظالم و دل سنگ شدن

کوفیان رقص کنان ساغر کفرانه زدن
تیشه بر پیکره ی عهد چه مستانه زدن

مرگ هفتاد و دو خورشید گناهی است بزرگ
« چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند »

کربلا صحنه ی گل های شقایق شده بود
مرد آن بود که با درد موافق شده بود

مرد آن بود که از مردن خود بیم نداشت
دشمن از هیبت او جرأت ترسیم نداشت

مرد آن بود که با دشمن خود هیچ نساخت
دوست از دشمن بد عهد بد اندیش شناخت

مرد یعنی طمع خام به سر نیست که نیست
شده ای تشنه و از آب خبر نیست که نیست

مرد یعنی شده ای ساقی و خود تشنه لبی
کفی از آب گرفتی و ز خود در عجبی

آب در چشم تو رقصید ولی لب نزدی
چه درآن آینه دیدی که چنین ملتهبی ؟

.
.
.
مرد یعنی به سرت شور حسین است حسین
آب در چشم ترت نور حسین است حسین

« این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست »؟
شده شمعی و جهانی همه پروانه ی اوست

شاید آن سوره ی « یاسین » که برتر شده است
« یا حسین » است که سر رفته و بی سر شده است

کربلا شعر بلندی است که هفتاد و دو بیت
هر یکی آمده ، بیت الغزلی سرخ نوشت


حنظله ربانی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

ای قبای حسن بر بالای تو
مایهٔ خوبی رخ زیبای تو

یاد زلفت برد آب روی صبر
آتش غم گشت خاک پای تو

صد هزاران دل به غوغا برده‌ای
شهر پر شورست از غوغای تو

هرچه خواهی از ستمکاری بکن
می‌نگردد چرخ جز با رای تو

گر به خدمت کم رسد معذور دار
کز غم تو نیستم پروای تو

انوری

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران

با آن گُلی بازآ که وقت صبحگاهی
بوی خوشش را باااد می آورد گاهی

حوض دلم خالیست از ماهی بیا و ُ
پُر کن برایم حوض را از " عشق – ماهی "

دلدادگی شاید که کار اشتباهیست
من با تو امّا مایلم هر اشتباهی ...

فرقی ندارد در شمالی یا جنوبی
همواره خشکیده ست بی تو هر نواحی

من آن پلنگ ْ – افسرده ای هستم که یک ابر
پوشانده بر او صورت زیبای ماهی

آشفته ام مانند گنجشکی که خیس است
در زیر باران و ندارد سر پناهی

سخت است درک ناله های یک کبوتر
وقتی که بی تاب است در آغوش چاهی

اینقدر با خود هی نگو که این گناهست
وَالـلـّه ! شیرین است با تو هر گناهی

حنظله ربانی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۶
هم قافیه با باران

ای جان من به جان تو کز آرزوی تو
هست آب چشم من همه چون آب جوی تو

ای من غلام آن خم گیسوی مشکبوی
افتاده در دو پای تو از آرزوی تو

هر شب خیال روی تو آید به پیش من
تا روز من کند به سیاهی چو موی تو

بربند نامه موی به نزدیک من فرست
تا جان به جای نامه فرستم به سوی تو

در کوی تو به بوی تو جان می‌دهم چو باد
گر بوی تو به من بدهد خاک کوی تو

انوری

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۵
هم قافیه با باران

ای مردمان بگویید آرام جان من کو
راحت‌فزای هرکس محنت‌رسان من کو

نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو

در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو

جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو

هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو

هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو

انوری

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۰:۱۵
هم قافیه با باران

خورشید از دو چشم تو دزدیده نور را
آتش زده است برق نگاه تو طور را

خالق کشید خط لبت را و بعد از آن
در شرح آن نوشت برایم ، زبور را

قد میکشید وسوسه ی بوسه بر لبم
میریخت روی شانه که موهای بور را

ای ماه روی سینه ی دریا خزیده ام
انداختم ،به قصد شکار تو تور را

ما چشم خورده ایم،دعا کن عزیز من
لعنت کند خدا همه چشمان شور را

با عشق، فاصله است، بهمراه شوق، غم
از ما گرفت، لحظه ی خوب حضور را

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۷:۵۹
هم قافیه با باران

چشمان تو آمد که تا با هر نگاهی
در هم بکوبد تاج و تخت پادشاهی

فرمانده وقتی چشم زیبای تو باشد
می پاشد از هم انضباط هر سپاهی

فهمیده ام از ناله های نی لبک ها
از سینه ها خیزد چه سوزی و چه آهی !

هر کوره راهی که از آن معشوقه بگذشت
می گردد از دید هر عاشق شاه راهی

آباء و اجدادت بسوزد آه ! ای عشق !
پایان تو درد است خواهی یا نخواهی


حنظله ربانی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۶:۵۶
هم قافیه با باران

با "قل هو الَه" است برابر "علی مدد"
یا مرتضاست شانه به شانه به یا صمد

هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده‌ای ز نسخه عیساست این سند

⬅️ گر دم کنند خون دم ذوالفقار را
کس نیست اینچنین اسد بی بدل که تو

کس نیست اینچنین همه علم و عمل که تو
کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو

احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو
رفتی به شانه احمد مَکّی تبار را

محمد سهرابی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران

رها مانده است بر شن‌ها چه دستی!
جدا از پیکر سقا، چه دستی!
عموی ماه! بعد از دست‌هایت
بگیرد دست بابا را چه دستی؟

دو دست مهربان آن سپیدار
کنار رود افتادند انگار
غم آن دست‌ها را منتشر کن
دوبیتی! دست روی دست مگذار

علـــم را بـــر زمــیــــن بگـــذارم، اما...
تـــو را دســـت خـــدا بســپارم، اما...
به چشمم تیر زد آن قوم، ای عشــق!
کـــه دســـت از دیـــدنت بردارم، اما...

تو احساس مرا دریاب ای رود
لبم را تر نکن از آب ای رود
تو که دستی نداری تا بیفتد
به سوی خیمه‌ها بشتاب ای رود

برادر با برادر دست می‌داد
برای بار آخر دست می‌داد
چه احساس قشنگی ظهر آن روز
به عباس دلاور دست می‌داد

می من! بادهٔ من! مستی من!
فدای تو تمام هستی من
دل چشم انتظار کودکان را
مبادا بشکند بی دستی من

به آن گل‌های پرپر بوسه می‌زد
به روی سینه با هر بوسه، می‌زد
به قرآن؟ نه، برادر داشت انگار
به دستان برادر بوسه می‌زد

به چشمش تیر بود اما نگاهش…
چه رازی داشت با مولا نگاهش؟
بدون دست می‌گیرد در آغوش
تمام خیمه‌ها را با نگاهش

دوبیتی! ناگهان دستان آن ماه…
گلوگیر است این اندوه جان‌کاه
رباعی باش و بشکن بغض خود را
لا حول ولا قوةٔ إلا بالله

دل تـو تشنه و بی‌تاب می‌رفت
به لبیک «عمو بشتاب» می‌رفت
تو دست رود را رد کردی آن روز
اگــر نــه آبـــروی آب مــی‌رفــــت

من از تو شرم دارم دستِ خود را
تو دادی هم دل و هم دستِ خود را
عــلــم از دســت تــو افـتـاد امـا
علــم کــردی به عالم دستِ خود را

من و حس لطیف دست‌هایت
دو گلبرگ ظریف دستهایت
جسارت کرده‌ام گاهی سرودم
دوبیتی با ردیف دستهایت

بگو بغض مرا پرپر کند مشک
غم دست مرا باور کند مشک
به دندان می‌برم اما خدایا
لبانم را مبادا تر کند مشک!

دوباره مشک، دریا ـ یک دوبیتی ـ
سرودی عشق را با یک دوبیتی
تنت روی زمین ـ یک چارپاره ـ
دو دستت روی شن‌ها ـ یک دوبیتی ـ

دوبیتی هم دو دست از دست داده است
دلم تنگ است یا باب الحوائج

سید حبیب نظاری

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۸
هم قافیه با باران

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
                  
سعدی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

ای ازلی مرد برای ابد
بی تو زمین سرد، برای ابد

نام قدیمت ز لب حادثه
نعره برآورد برای ابد

پلک تو شد باز به روی دلم
پنجره گسترد برای ابد

هر گل سرخی که جدا از تو رُست
زرد شود زرد، برای ابد

غیر دلت لشکر اندوه را
کیست هماورد برای ابد؟

نام تو عیّار ز روز ازل
خصم تو نامرد برای ابد

چشم تو در عین تحیّر شکفت
آینه پرورد برای ابد

دست تو از روز ازل زد رقم
بهر دلم درد، برای ابد

مست شد از باده روشنگرت
این دل شبگرد برای ابد

صبح ازل مهر تو در من گرفت
شعله ورم کرد برای ابد

سید حسن حسینی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

ز ره هوس به توکی رسم نفسی ز خود نرمیده من
همه حیرتم به‌کجا روم به رهت سری نکشیده من

به چه برگ ساز طرب‌کنم زچه جام نشئه طلب‌کنم
گل باغ شعله نچیده من‌، می داغ دل نچشیده من

چوگل آنکه نسخهٔ صد چمن ز نقاب جلوه ‌گشوده تو
چو می آنکه عشرت عالمی ز گداز خود طلبیده من

چه بلا ستمکش غیرتم چقدر نشانهٔ حیرتم
که شهید خنجر ناز تو شده عالمی و تپیده من

تو به محفلی ننموده رو که ز تاب شعلهٔ غیرتش
همه اشک‌گشته به‌رنگ شمع و زچشم خود نچکیده من

می جام ناز و نیازها به خمار اگر نکشد چرا
ز سرجفا نگذشته تو ز در وفا نرمیده من

چو نگاه‌گرم به هر طرف‌که‌گذشته محمل ناز تو
چو دل‌گداخته از پی‌ات به رکاب اشک دویده من

تو و صد چمن طرب نمو من و شبنمی نگه‌ آبرو
به بهار عالم رنگ و بو، همه جلوه تو، همه دیده من

نه جنون سینه دریدنی نه فنون مشق تپیدنی
به سواد درد تو کی رسم الفی ز ناله‌کشیده من

چو سحر نیامده در نظر، رم فرصت نفس آنقدر
که برم بر آب شکفتگی به طراوت‌ گل چیده من

به‌کدام نغمهٔ دل گسل ز نواکشان نشوم خجل
چو جرس به غیر شکست دل سخنی ز خود نشنیده من

من بیدل و غم غفلتی‌ که ز چشم بند فسون دل
همه جا ز جلوهٔ من پر است وبه هیچ جا نرسیده من

بیدل

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

سر نخوانیم که سودا زدهٔ موئی نیست
آدمی نیست که مجنون پری‌روئی نیست

هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل
که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست

قبله‌ام روی بتانست و وطن کوی مغان
به از این قبله‌ام و خوشتر از این کوئی نیست

کس مرا از دل سرگشته نشانی ندهد
عجب از معتکف گوشهٔ ابروئی نیست

میتوان دامن وصلت به کف آورد ولی
ای دریغا که مرا قوت بازوئی نیست

هر مرض دارو و هر درد علاجی دارد
زخم تیر مژه را مرهم و داروئی نیست

سر موئی نتوان یافت بر اعضای عبید
که در او ناوکی از غمزهٔ جادوئی نیست
                  
عبید زاکانی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد

ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینم
کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد

بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد

چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صیدم کن
که آفت‌هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد

ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد

ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد

چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

حافظ

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۶
هم قافیه با باران

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

سعدی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۰:۵۶
هم قافیه با باران

هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت
یکدم خیال روی توام از نظر نرفت

جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت

هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت
هم بیخبر بیامد و هم بی‌خبر برفت

در کوی عشق بی سر و پائی نشان نداد
کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت

عمرم برفت در طلب عشق و عاقبت
کامی نیافت خاطر و کاری بسر نرفت

شوری فتاد از تو در آفاق و کس نماند
کو چون عبید در سر این شور و شر نرفت
 
عبید زاکانی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۲
هم قافیه با باران

در آب فکن ساقی بط زاده آبی را
بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را

ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می
پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی را

ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر
پر کن ز می احمر سغراق و شرابی را

بنما ز می فرخ این سو اخ و آن سو اخ
بربای نقاب از رخ معشوق نقابی را

احسنت زهی یار او شاخ گل بی‌خار او
شاباش زهی دارو دل‌های کبابی را

صد حلقه نگر شیدا زان باده ناپیدا
کاسد کند این صهبا صد خمر لعابی را

مستان چمن پنهان اشکوفه ز شاخ افشان
صد کوه چو که غلطان سیلاب حبابی را

گر آن قدح روشن جانست نهان از تن
پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را

ماییم چو کشت ای جان سرسبز در این میدان
تشنه شده و جویان باران سحابی را

چون رعد نه‌ای خامش چون پرده تست این هش
وز صبر و فنا می‌کش طوطی خطابی را
                  
مولوی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۸
هم قافیه با باران

شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان بُرد سوی دفتر، دست؟

قلم که عود نبود، آخر این چه خاصیتی است
که با نوشتن نامت شود معطر، دست؟

حدیث حُسن تو را نور می‌برد بر دوش
شکوه نام تو را حور می‌برد بر دست

چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
وگرنه بود شما را به آب کوثر، دست

چو دست بُرد به تیغ، آسمانیان گفتند:
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟

برای آن‌که بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست

چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست
شد اسب، کشتی و آن دشت، بَحر و لنگر دست

بریده باد دو دستی که با امید امان
به روز واقعه بردارد از برادر، دست

فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معامله‌ای داده است کم‌تر دست

صنوبری تو و سروی، به دستْ حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست

چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد
به حمل طعمه نیاید به کار، دیگر دست

گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مَشک
به اتفاق به دندان گرفت لشکر، دست

هوای ماندن و بردن به خیمه، آبِ زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟

مگر نیامدنِ دست از خجالت بود
که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست

به خون چو جعفر طیار بال و پر می‌زد
شنیده بود: شود بال، روز محشر، دست

حکایت تو به ام‌البنین که خواهد گفت؟
وزین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟

به همدلی، همه کس دست می‌دهد اول
فدای همت مردی که داد آخر، دست!

در آن سموم خزان آن‌قدر عجیب نبود
که از وجود گلی چون تو گشت پرپر، دست

به پای‌بوس تو آیم به سر، به گوشه‌ چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست

نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای
نه افتخار زیارت دهد مکرر دست
***
به حکم شاه دل ای خواجه، خشت جان بگذار
ز پیک یار چه سر باز می‌زنی هر دست؟

به دوست هر چه دهد، اهل دل نگیرد باز
حریف عشق چنین می‌دهد به دلبر دست

ابوالفضل زرویی نصرآباد

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۵
هم قافیه با باران

تو رسیدی که یکی شاعِری اش گل بکند
چشمه ای خُشک از این معجزه قل قل بکند

فوران کردن من هیچ، دماوند هم آه!
روبـروی تـو بعیـد اسـت تــَحمُل بکند

بــاش در هـیئت آیینـه و بـُگـــذار خـــدا
روزی از دیدن تصویر خودش هول بکند

اخمهایت خفه ام می کند، ای کاش یکی
گـِــرهِ بیـن دو اَبــروی تـو را شــُل بکنــد

آبشاری ست نماد من افتاده که عشق
عظمت می دهدش، هرچه تَنزُل بکند

خــوبی، انــدازه انبــوه بـَدی هـایِ زمــان
که زمین در خودش احساس تعادل بکند


جواد منفرد

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۸:۰۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران