هم‌قافیه با باران

۳ مطلب با موضوع «شاعران :: پرتو کاشانی - رضا باقریان» ثبت شده است

از خویش می گریزم در این دیار، باران
دلتنگ روزگارم  بر من ببار، باران

بغض گلوی ما را باری تو ترجمان باش
ای بی شکیب باران ای بی قرار، باران

در هق هق شبانه ماند بعاشقی مست
نجوای ناودانها در رهگذار باران

از همرهان درین باغ با من چه مهربان بود
بیدی که گریه میکرد در جویبار باران

بر فرق کوه بشکن مینای همتت را
خشکید چشم چشمه از انتظار، باران

با خنجر زلالت بشکاف پرده ها را
اسب و سوار گم شد در این غبار، باران

از آن غزال زخمی برگیر خستگی را
با کاسه های سنگاب در کوهسار، باران

وه زانکه دل بریدن از خویش و با تو بودن
تا روزهای پیچان تا آبشار، باران

دلتنگ این دیارم ای غمگسار پرتو
در من ترانه سرکن با این بهار، باران

پرتو کرمانشاهی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۷
هم قافیه با باران
ای قطره های باران با جوی ها بگویید
کان رهرو غم آلود زین رهگذر کجا رفت

ای جوی‌های آرام از رودها بپرسید
زین راه راز پیوند آن همسفر چرا رفت

ای رودهای سرکش که آشفته و سبک پوی
آغوش می‌گشایید دریای بی‌کران را

آنجا که بی‌نهایت در بی‌کران غنوده است
از موج‌‌ها بجویید آن راز جاودان را

ای قطره‌های باران ای جویبار آرام
ای رودهای سرکش و‌ی بحر بی‌کرانه

سرگشته و ملولم در دشت خاطر خویش
آیا شما ندارید زآن بی‌نشان نشانه...؟

پرتو کاشانی


۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۲۳
هم قافیه با باران

از دجله ها آورده اند عباس ها را
از بطن مَوّاجِ بلا الماس ها را
در جامه ی تقوا، تبِ اخلاص ها را
با دست های بسته این غَوّاص ها را
اَلسّابِقونَند و جوانانِ بهشتند
با دست های بسته یازینب نوشتند

یک دسته ی سینه زنِ بی تاب آمد
یک هیئت از پابوسیِ ارباب آمد
یک موج، از آرامش گرداب آمد
دریا خروشید از دلش مهتاب آمد
این ها زمانی سَروْ بودند و قیامت
این دست های بسته هم دارد حکایت

دلواپسِ امرِ ولی بودند و رفتند
عَمّار و مقدادِ علی بودند و رفتند
شمشیرهای سیقَلی بودند و رفتند
اُمِ وَهَب ها را یَلی بودند و رفتند
سیدعلی را در بلا، بی یار دیدند
از قلبِ خاک اینگونه شد با سر دویدند

اصحابِ کهفْ امروز بیدارند، آری
با دستِ بسته بر سرِ دارند، آری
پایِ ولایت مثل تَمّارند، آری
سلمان و مقدادند و عَمّارند، آری
ما مُرده ایم، اما شهیدان زنده هستند
در مکتبِ پیرِجماران زنده هستند

سخت است مادرها پسرها را ببینند
یک استخوان، جسمِ جگرها را ببینند
در پاره پیراهن، قمرها را ببینند
اینگونه روی خاک سرها را ببینند
دیدند مادرها زمین افتاده ها را
با چهره ای پُرچین، این آزاده ها را

آن خواهری که غُصّه گاهی سهمِ او شد
در حسرت دیدار هم، آشفته مو شد
داغ جدایی سالها بُغضِ گلو شد
سخت است، اما با بردار روبرو شد
سخت است، اما سر به تن دارد برادر
گر پاره پاره، پیروهن دارد برادر

با دستِ بسته بر زمین خوردند ؟ هرگز
سر نیزه ها را، از کمین خوردند ؟ هرگز
تیر از یسار و از یمین خوردند ؟ هرگز
اصلاً عمود آهنین خوردند ؟ هرگز
اما همینکه از نَفَس افتاد عباس
با چند ضربه از فَرَس افتاد عباس


رضا باقریان

۱ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران