هم‌قافیه با باران

۲۰ مطلب با موضوع «شاعران :: زهرا اقبالی ـ احمد شاملو» ثبت شده است

سالی
نوروز
بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،
‌جنبش ِ سرد ِ برگ ِ نارنج بر آب
بی گردش ِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه

سالی
نوروز
بی‌گندم ِ سبز و سفره می‌آید،
بی‌پیغام ِ خموش ِ ماهی از تُنگ ِ بلور
بی‌رقص ِ عفیف ِ شعله در مردنگی.

سالی
نوروز
همراه به درکوبی مردانی
سنگینی‌ بار ِ سال‌هاشان بر دوش:
تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز
نام ِ ممنوع‌اش را
وتاقچه گناه
دیگربار
با احساس ِ کتاب‌های ممنوع
تقدیس شود.
در معبر ِ قتل ِ عام
شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه‌های بسته
به ناگاه
فراز خواهدشد
دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد
لبان فراموشی به خنده باز خواهدشد

وبهار
درمعبری از غریو
تاشهر
خسته
پیش باز خواهدشد

سالی
آری
بی گاهان
نوروز
چنین آغاز خواهدشد

احمد شاملو
۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۲۴
هم قافیه با باران

به تو سلام می‌کنم کنار ِ تو می‌نشینم
و در خلوت ِ تو شهر ِ بزرگ ِ من بنا می‌شود.

اگر فریاد ِ مرغ و سایه‌ی ِ علف‌ام
در خلوت ِ تو این حقیقت را بازمی‌یابم.

خسته، خسته، از راه‌کوره‌های ِ تردید می‌آیم.
چون آینه‌ئی از تو لب‌ریزم.
هیچ چیز مرا تسکین نمی‌دهد
نه ساقه‌ی ِ بازوهای‌ات نه چشمه‌های ِ تن‌ات.

بی‌تو خاموش‌ام، شهری در شب‌ام.
تو طلوع می‌کنی
من گرمای‌ات را از دور می‌چشم و شهر ِ من بیدار می‌شود.
با غلغله‌ها، تردیدها، تلاش‌ها، و غلغله‌ی ِ مردد ِ تلاش‌های‌اش.

دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد مرا تسکین دهد.
دور از تو من شهری در شب‌ام ای آفتاب
و غروب‌ات مرا می‌سوزاند.
من به دنبال ِ سحری سرگردان می‌گردم.

تو سخن می‌گوئی من نمی‌شنوم
تو سکوت می‌کنی من فریاد می‌زنم
با منی با خود نیستم
و بی‌تو خود را در نمی‌یابم

دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد، نمی‌تواند تسکین‌ام بدهد.

اگر فریاد ِ مرغ و سایه‌ی ِ علف‌ام
این حقیقت را در خلوت ِ تو بازیافته‌ام.

حقیقت بزرگ است و من کوچک‌ام، با تو بیگانه‌ام.

فریاد ِ مرغ را بشنو
سایه‌ی ِ علف را با سایه‌ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن بیگانه‌ی ِ من
مرا با خودت یکی کن.

احمد شاملو

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب ، لبخند عشق ام بود

قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا یزی نان که بدانی .......
من درد مشترکم
مرا فریاد کن .

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه ای تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
در خلوت ِ روشن با تو گریسته ام
برای ِ خاطر زنده گان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین ِ سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین ِ زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با طوفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیراکه من
 ریشه های تو را دریافته ام
 زیرا که صدای من
 با صدای تو آشناست

احمد شاملو
۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

طرف ِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمی‌کند
کلمات انتظار می‌کشند

من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست
شب از ستاره‌ها تنهاتر است...

طرف ِ ما شب نیست
چخماق‌ها کنار ِ فتیله بی‌طاقت‌اند

خشم ِ کوچه در مُشت ِ توست
در لبان ِ تو، شعر ِ روشن صیقل می‌خورد
من تو را دوست می‌دارم، و شب از ظلمت ِ خود وحشت می‌کند.

 احمد شاملو

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۶
هم قافیه با باران

...من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند.

بگذار چنان از خواب بر آیم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند.

دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود

پیشانیت آیینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند.

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آواز می خوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟

تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها و دریاها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جز در خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،

دریایی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.

و سپیده دم با دستهایت بیدار می شود.

احمد شاملو

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۴
هم قافیه با باران
از دست های گرم تو
کودکان توأمان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.

نغمه در نغمه در افکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید،
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

رنگ ها در رنگ ها دویده
از رنگین کمان بهاری تو
که سراپرده در این باغ خزان رسیده
برافراشته است
نقش ها می توانم زد
غم نان اگر بگذارد.

چشمه ساری در دل و
                            آبشاری در کف
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن،
از انسانی که تویی
قصّه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

احمد شاملو
۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۱
هم قافیه با باران

برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام

پاکی آوردی ای امید سپید
همه آلودگی‌ست این ایام

راه شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخواری‌است می‌چکد در جام

اشکواری‌ست می‌کشد لبخند
ننگواری‌ست می‌تراشد نام

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار
نقش هم رنگ می‌زند رسام

مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام

ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که برنیاید گام

تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می‌کند پیغام

کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته‌ایم از کام

خامسوزیم الغرض بدرود
تو فرود آی برف تازه سلام!

احمد شاملو

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۴
هم قافیه با باران

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه یی ست
وقلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه یی ست
تا کمترین سرود ، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم

احمد شاملو

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۶
هم قافیه با باران

در آستانه
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد،

چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظار توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.

آیینه‌ای نیک‌پرداخته توانی بود
آن‌جا
تا آراسته‌گی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهم توست نه انبوهی مهمانان،

که آن‌جا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آن‌جا
جنبش شاید،
اما جُمَنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان کافورینه به کف
نه عفریتان آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطان بُهتان‌خورده با کلاه بوقی‌ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانون مطلق‌های مُتنافی. ــ

تنها تو
آن‌جا موجودیت مطلقی،
موجودیت محض،
چرا که در غیاب خود ادامه می‌یابی و غیاب‌ات
حضور قاطع اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:

«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز فروچکیدن خود را در تالار خاموش کهکشان‌های بی‌خورشیدــ

چون هُرَّست آوار دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاش‌کی کاش‌کی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شوم قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیات‌اش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودان جاویدان در گذرگاه ادوار داوری خواهد شد.

بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامداد شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

از بیرون به درون آمدم:

از منظر
به نظاره به ناظر.
نه به هیات گیاهی نه به هیات پروانه‌ای نه به هیات سنگی نه به هیات برکه‌ای، ــ

من به هیات «ما» زاده شدم
به هیات پُرشکوه انسان
تا در بهار گیاه به تماشای رنگین‌کمان پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت
خویش معنا دهم

که کارستانی ازاین‌دست

از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

انسان زاده شدن تجسّد وظیفه بود:
توان دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندُه‌گین و شادمان‌شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سُویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شُکوه‌ناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غم‌ناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

انسان
دشواری وظیفه است.

***

دستان بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدر کامل و هر پَگاه دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

رخصت زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم

و منظر جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصار شرارت دیدیم و

اکنون
آنک در کوتاه بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر! ــ

دالان تنگی را که درنوشته‌ام

به وداع
فراپشت می‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق‌گزارم!
(چنین گفت بامداد خسته.)


احمد شاملو

۱ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۲
هم قافیه با باران

همه
لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد

آی عشق! آی عشق!
چهره آبی ات پیدا نیست

و خنکای مرحمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون

آی عشق! آی عشق!
چهره سرخ ات پیدا نیست

غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وهن
دنج رهایی
بر گریز حضور

سیاهی بر آرامش آبی
و سبزه برگچه بر ارغوان

آی عشق! آی عشق!
رنگ آشنایت
پیدا نیست!

احمد شاملو

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۸
هم قافیه با باران

چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری! 
چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم!

بر پُشتِ سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه‌یی بیهوده است.

 

بوی پیرهنت،
این‌جا
و اکنون. ــ

 

کوه‌ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج می‌زند.

 

بی‌نجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالی‌ست.


احمد شاملو
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۹
هم قافیه با باران

من دختر شیرین سخن دوره ی قاجار
تـــو پست مدرنـی و مضامیـن دل آزار

من اهـل دل و چـای هل و لعــل نگارم
تو اهل شب و شعر سپید و لب سیگار

من فلسفه ی عشقم و اشراقی محضم
تو عقلگــرا چون رنـــه و نیچـــه و ادگار

من پنجره ای رو به غزل… خواجه ی شیراز
تو سخت ، پــر از خشتی و مانند بـه دیوار

با این همه عاشق شده ام دست خودم نیست
من دختـــر شیریـن سخــن دوره ی قاجـار


زهرا اقبالی

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ

ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﺳﺖ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﺳﺮﻭﺩ

ﺑﻮﺳﻪ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ

ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ

ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﺍﺳﺖ

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﻨﺪﻧﺪ

ﻗﻔﻞ

ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﯾﯽ ﺳﺖ

ﻭﻗﻠﺐ

ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻫﺮ ﺳﺨﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﺳﺖ

ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﺮﺩﯼ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻫﺮ ﺣﺮﻑ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺖ

ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﻧﺞ ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﻧﺒﺮﻡ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻟﺐ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﯾﯽ ﺳﺖ

ﺗﺎ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﺳﺮﻭﺩ ، ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺎﺷﺪ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺎﯾﯽ

ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﺎ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺷﻮﺩ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺒﻮﺗﺮﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﺮﯾﺰﯾﻢ . . .

ﻭ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ

ﺣﺘﯽ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﺎﺷﻢ


 ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۴۴
هم قافیه با باران

برای زیستن دو قلب لازم است

قلبی که دوست بدارد ، قلبی که دوستش بدارند

قلبی که هدیه کند

قلبی که بپذیرد

قلبی که بگوید

قلبی که جواب بگوید

قلبی برای من ، قلبی برای انسانی که من می‌ خواهم

تا انسان را در کنار خود حس کنم

دریاهای چشم تو خشکیدنی است

من چشمه یی زاینده می خواهم

پستان هایت ستاره های کوچک است

آن سوی ستاره من انسانی می خواهم

انسانی که مرا برگزیند

انسانی که من او را برگزینم

انسانی که به دست های من نگاه کند

انسانی که به دست هایش نگاه کنم

انسانی در کنار من

تا به دست های انسان نگاه کنیم

انسانی در کنارم، آینه یی در کنارم

تا در او بخندم ، تا در او بگریم


احمد شاملو

۰ نظر ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ

ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ ...

ﻣﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...

ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ...

ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺎﺩﻭﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...

ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﻧَﺤﯿﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻠﺒﻢ !

ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ ! ﮐﻪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻡ ﺁﻭﺭﺩﻩ !

ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ... ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻭﺯﻡ !

وقتی ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ... ﭼﻨﮓ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ...

ﻣﻮﺝ ﻣﻮﺝ ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ...

ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ....


احمد شاملو 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۵
هم قافیه با باران

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری ست

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل

افسانه ای است

و قلب

برای زندگی بس است...


احمد شاملو

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم

مرا فریاد کن ... 


احمد شاملو

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۶
هم قافیه با باران

تنها 

هنگامی که خاطره ات را می بوسم 
درمی یابم دیری است که مرده ام 
چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره ی تو سردتر می یابم 
از پیشانی خاطره ی تو 
ای یار 
ای شاخه ی جدامانده ی من...


احمد شاملو

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۰
هم قافیه با باران

در تاریکی چشمانت را جستم

در تاریکی چشمانت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا کردم
در تاریکی ِ شب ها دلم صدایت کرد و

تو با طنین صدایم به سویم آمدی 
با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
برای تنم با تنت آواز خواندی 
من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره کودکی خویش
به خواب رفتم
و لبخند آن زمانم را بازیافتم

در من
شک لانه کرده بود
دستهای تو
چون چشمه ای به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره‌ی سالهای نخستین به خواب رفتم
در دامانت -که گهواره رویاهایم بود -
و لبخند آن زمان به لب هایم برگشت
با تنت برایم لالا گفتی
چشمهای تو با من بود 
و من چشمهایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بود
بدی تاریکی‌ست
شب ها جنایتکارند
ای دل آویز من، ای یقین! من با بدی قهرم
و تو را بسان روزی بزرگ آواز می خوانم

صدایت می زنم

گوش بده قلبم صدایت می زند
شب گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم
از پنجره های دلم
به ستاره هایت نگاه می کنم
چرا که هر ستاره، آفتابی‌ست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سرچشمه دریاهاست


احمد شاملو

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

وقتی که چشم مستت حال خمار دارد

در قهوه ی نگاهت فالم قرار دارد


من میچشیدم از تو، پیوند میوه ها را

خرمالوی لبانت طعم انار دارد


از سرخی لب تو...وزن و عروض شعرم

مانند بیت قبلی قصد فرار دارد


وضعیت نبودت، چون آسمان تهران

حال و هوای بی تو گویی غبار دارد


شبها بخوان برایم از شعرهای سعدی

آهنگ حرفهایت صوت سه تار دارد


زهرا اقبالی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران