هم‌قافیه با باران

۹۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

کجا جدا شوم از تو که بعد از آن تو نباشی
کسی که داده مرا از خودم امان ، تو نباشی

کجای زندگیم دست می دهد که به تلخی
گریزم از تو  وآغوش مهربان، تو نباشی

کجای گریه بخندم، کجای خنده بگریم
که پشت گریه و لبخند، توامان تو نباشی

کدام قصه بسازم که بی تو رنگ نبازد
کدام شعر بخوانم که در دهان تو نباشی

به رغم عشق من و تو، سپاه بد دلی و شک
هزار جهد بکردند در جهان، تو نباشی

تو را اگر چه نمی یابمت ، هنوز برآنم
که در مکان تو نگنجی که در زمان تو نباشی

هزارچشم تو از هر کجاست خیره به سویم
کجا نگاه کنم من که این و آن تو نباشی


عبدالجبار کاکایی

۱ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

عشق از روز ازل روی زبان افتاده است
مثل باران نغمه خوان  از آسمان افتاده است

خرم آباداست و از چشمان عاشق پرورش
هرکه افتاده است از نام و نشان افتاده است

هرکه بی میل است با او چون درختی بی ثمر
آفتی دید از نگاه باغبان افتاده است

بی صدا می افتد از بالای شاخه بر زمین
برگ شادابی که در چنگ خزان افتاده است

قصه ی عشق من و تو بی شباهت نیست با
حبه قندی که میان استکان افتاده است؟

ریختم چای غزل در استکانت نوش کن
گل دم است و تا بماند از دهان افتاده است


محمدعلی ساکی

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۵۳
هم قافیه با باران

در نگاه من، بهارانی هنوز
پاک تر از چشمه سارانی هنوز

روشنایی بخشِ چشم آرزو
خنده ی صبح بهارانی هنوز

در مشام جان به دشتِ یادها
بادِ صبح و بوی بارانی هنوز

در تموزِ تشنه کامی های من
برفِ پاکِ کوهسارانی هنوز

در طلوعِ روشنِ صبحِ بهار
عطرِ پاک جوکنارانی هنوز

کشتزار آرزوهای مرا
برقِ سوزانی و بارانی هنوز


شفیعی کدکنی

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۵۱
هم قافیه با باران

چه شب بدی است امشب ، که ستاره سو ندارد
گل کاغذی است شب بو ، که بهار و بو ندارد

چه شده است ماه ما را ، که خلاف آن شب ، امشب
ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد ؟

به هوای مهربانی ، ز تو کرده روی و هرگز
به عتاب و مهربانی ، دلم از تو خبر ندارد

ز کرشمه ی زلالت ، ره منزلی نشان ده
به کسی که بی تو راهی ، سوی هیچ سو ندارد

دل من اگر تو جامش ، ندهی ز مهر ، چاره
به جز آن که سنگ کوبد ، به سر سبو ندارد

به کسی که با تو هر شب ، همه شوق گفت و گو بود
چه رسیده است کامشب ، سر گفت و گو ندارد

چه نوازد و چه سازد ، به جز از نوای گریه
نی خسته یی که جز بغز تو در گلو ندارد

ره زندگی نشان ده ، به کسی که مرده در من
که حیات بی تو راهی ، به حریم او ندارد

ز تمام بودنی ها ، تو همین از آن من باش
که به غیر با تو بودن ، دلم آرزو ندارد


حسین منزوی

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

ای درد تو آرام دل من
ای نام تو الهام دل من
یاد تو سر انجام دل من
از مهر تو پر جام دل من
وصلت ز جهان کام دل من

من عشق ترا پنهان نکنم
پیمان ترا ویران نکنم
با غیر تو من پیمان نکنم
بهر تو دریغ از جان نکنم
جان بخشمت و افغان نکنم

دانی تو که من بیمار توام
دلسوخته ی گفتار توام
جان باخته ی رفتار توام
تو یار منی من یار توام
من منتظر دیدار تو ام

باز آ ببرم ای دلبر من
بنشین به کنار بستر من
بر گیر و به دامان نه سر من
بنگر به دو چشمان تر من
ای دلبر من, ای دلبر من!

ابوالقاسم لاهوتی

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

شنیدستم غمم را می خوری ، این هم غم دیگر
دلت بر ماتمم می سوزد ، اینهم ماتم دیگر

به دل هر راز گفتم بر لب آوردش دم دیگر
چه سازم تا به دست آرم جز این دل ، محرم دیگر ؟

مرا گفتی دم آخر ببینی ، دیر شد ، باز آ
که ترسم حسرت این دم برم بر عالم دیگر

ز بی رحمی نماید تیر خود را هم دریغ از دل
که داند زخم او را نیست جز این مرهم دیگر

جهانی را پریشان کرد از آشفتن یک مو
معاذالله اگر بگشاید از گیسو ، خم دیگر

به جان دوست ، غیر از درد دوری از دیار خود
در این دنیا ندارد جان لاهوتی غم دیگر

ابوالقاسم لاهوتی

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۲۳
هم قافیه با باران
نشستم دوش من با بلبل و پروانه در یکجا
سخن گفتیم از بی مهری جانانه در یکجا

من اندر گریه ، بلبل در فغان ، پروانه در سوزش
تماشا داشت حال ما سه تن دیوانه ، در یکجا

ز بیم غیر، پی میکنم از من مشو غمگین
اگر بینی مرا با دلبری بیگانه در یکجا

همه اسرار ما را پیش جانان برد لاهوتی
نمی مانم دگر با این دل دیوانه در یکجا

ابوالقاسم لاهوتی
۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۲۴
هم قافیه با باران

عاشقم ، عاشق به رویت ، گر نمیدانی بدان
سوختم در آرزویت ، گر نمیدانی بدان

با همه زنجیر و بند و حیله و مکر رقیب
خواهم آمد من به کویَت ، گر نمیدانی بدان

مشنو از بد گو سخن ، من سُست پیمان نیست
هستم اندر جستجویت ، گر نمیدانی بدان

گر پس از مردن بیائی بر سر بالین من
زنده می گردم به بویت ، گر نمی دانی بدان

اینکه دل جای دگر غیر از سر کویت نرفت
بسته آن را تار مویت گر نمی دانی بدان

گر رقیب از غم بمیرد ، یا حسرت کورش کند
بوسه خواهم زد به رویت ، گر نمیدانی بدان

هیچ می دانی که این لاهوتی آواره کیست ؟
عاشق روی نکویت گر نمی دانی بدان

ابوالقاسم لاهوتی

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

آخر ای مه هلاک شد دل من
در غمت چاک  چاک شد دل من
بی تو ای نو شکفته غنچۀ گل
خسته و دردناک شد دل من

گربه حالم نظر کنی ، چه شود
بر سرم یک گذر کنی ، چه شود ؟
رحمی ، ای نونهال گلشن جان
گر به این چشم تر کنی ، چه شود ؟
 
به من خسته یک نظاره بکن
دردم از یک نظاره چاره بکن
تو زمن جان بخواه تا بدهم
ورنگوئی سخن ، اشاره بکن

شعله بر خانمان من زده ئی
دشنه بر استخوان من زده ئی
از چه منعم کنی زسوز و گداز ؟
تو خود آتش به جان من زده ئی

اینکه زلفت کمند راه منست
شرحی از طالع سیاه منست
چه گنه کرده ام که میکشییم
مگر عاشق شدن گناه منست ؟

آه از آن چشم مست پر فن تو
و آن نهفته نگاه کردن تو
دست من گر به دامنت نرسد
ای صنم ، خون من به گردن تو

ابوالقاسم لاهوتی

۱ نظر ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

نشد یک لحظه از یادت جدا دل ،زهی دل ،آفرین دل ، مرحبا دل
زدستش یک دم آسایش ندارم ، نمی دانم چه باید کرد با دل

هزاران بار منعش کردم از عشق ، مگر بر گشت از راه خطا دل
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد ، فلاکت دل ،مصیبت دل ، بلا دل

از این دل ،داد من بستان خدایا ز دستش ، تا به کی گویم خدادل
درون سینه آهی هم ندارم ، ستمکش دل ،پریشان دل ، گدادل

به تاری گردنش را بسته زلفت ، فقیر و عاجز و بی دست و پا دل
بشد خاک و ز کویت بر نخیزد ،زهی ثابت قدم دل ، با وفا دل

ز عقل و دل دگر از من مپرسید ؟ چو عشق آمد ،کجا عقل و کجا دل
تو لاهوتی ز دل نالی ، دل از تو حیا کن ، یا تو ساکت باش یا دل
  
ابوالقاسم لاهوتی

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

بازوان نوح در امواج توفان گم شده ست
یارب امدادی ! که در این موج ، سکان گم شده ست

یادگار از کوه ، افرای بلندی داشتیم
آن تناور ، در میان برف و بوران گم شده ست

ناله در زنجیر می پیچد جنون خویش را
بوی لیلا در مشام این بیابان گم شده ست

در صفوف شیر مردان اضطراب افتاده است
 یادگاری شرزه ، از سردار میدان گم شده ست

شعله می بارد به بالم حسرت پرواز را
بال هایم در مداری آتش افشان گم شده ست

ابر می بارد مرا راه تماشا بسته است ؟
یا که در شام افق ، مهر درخشان گم شده ست ؟

بار بر محمل مبندید ، آسمان توفانی است
رد پای کاروان در صبح باران گم شده ست

نیستم خاموش ، آتش در گلو می پرورم
شیونم در ناله های این نیستان ، گم شده ست

شوق تهمت داشتم اما جنونم گل نکرد
عقل من در کوچه های سنگ باران گم شده ست

در نماز حیرتم ، اما نشان قبله ام
در هیاهوی شبستان جماران گم شده ست


حسین اسرافیلی

۱ نظر ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

زهرای زمان سـر نهان زینب کبرى است
روشنگـرِ سیماى زنان زینب کبرى است

در محفل ما تلخ بود صحبتِ  از غیر
در محفل ما نُـقل دهان زینب کبرى است

آن شیر که رسوا بنموده است عدو را
چون فاطمه با تیغ زبان زینب کبرى است

اى دشمن دون ما همه ذلت نپذیریم
چون رهبر هر پیر و جوان زینب کبرى است

گفتا که بگو علتِ این کون و مکان کیست
گفتم به خدا علتِ آن زینب کبرى است

مدیون کلامش همه دم دین خداوند
آری همه فریادِ  اذان زینب کبرى است

صد کرب و بلا گشته هویدا ز کلامش
علامه ى در فن بیان زینب کبرى است

از مرگ برادر نبود دل نگرانیش
از دین خدا دل نگران زینب کبرى است

امنیت ما بسته به بازوى کسى نیست
آنکس که به ما داده امان زینب کبرى است

بى خود پىِ  جناتِ  در آن خانه  مگردید
در نزد خدا بابِ جنان زینب کبرى است

اشکى که بود بهترِ  از جـنتِ  اعلى
بر دیده ولى بانـىِ آن زینب کبرى است

مدحش نتوانیم و نشاید که بگوییم
آرى به خدا فوقِ بیان زینب کبرى است

سیروس بداغی

۲ نظر ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

امشب دلم به تاب و سرم گرم از تب است
امشب که از نسیم حضوری لبالب است
شمع است و شاهد است و شرابی که بر لب است
شور و شگفتی است و شبی عشق مشرب است
شامی که روشنایی روز است امشب است
امشب شب ملیکه دادار زینب است

این جلوه جلوه‌های شبی بیکرانه است
این جذبه جذبه حرمی بی‌نشانه است
این سجده سجده بر قدمی جاودانه است
این شعله شعله نگهی عاشقانه است
از هر لبی که می‌شنوی این ترانه است
عالم محیط و نقطه پرگار زینب است

سری رسید و معنی ام‌الکتاب شد
نوری دمید و قبله هر آفتاب شد
چشمی گشود و چشم شقایق بخواب شد
زیباترین دعای علی (ع) مستجاب شد
زهراست این که در دل گهواره قاب شد
امشب تمام گرمی بازار زینب است

بر عرش سبز دست نبی تا که جا گرفت
نورش زمین و کل زمان را فرا گرفت
حتی بهشت سرمه از آن خاک پا گرفت
از عطر دامنش همه جا روشنا گرفت
آئینه‌ای مقابل رویش خدا گرفت
تصویر جلوه‌های خداوار زینب است

این کیست این که سجده کند عشق در برش
این کیست این که سینه درند در برابرش
این کیست این که از جلوات مطهرش
عالم نبود غیر غباری ز محضرش
فرموده است از برکاتش برادرش
آئینه‌دار حیدر کرار زینب است

تا کوچه‌اش قبیله لیلا ادامه داشت
تا خانه‌اش گدایی عیسی ادامه داشت
در چشم او تلاطم دریا ادامه داشت
بر قامتش قیامت مولا ادامه داشت
زینب نبود حضرت زهرا(س) ادامه داشت
خاتون خانه‌دار دو دلدار زینب است

سرچشمه‌های پرطپش کوهسار از اوست
دریا از اوست جذبه هر آبشار از اوست
تیغ کلام فاطمی‌اش آب دار از اوست
تفسیر آیه‌های غم و انتظار از اوست
آری تمام هیمنه ذوالفقار از اوست
از کربلا بپرس علمدار زینب است

سوگند بر شکوه دل مرتضایی‌اش
بر جلوه‌های حیدری‌اش مجتبایی‌اش
سوگند بر تقدس کرب و بلایی‌اش
بر ریشه‌های چادر سبز خدایی‌اش
سوگند بر نماز شب کبریایی‌اش
تا روز حشر کعبه ایثار زینب است

شمس حجاب گنبد دوار زینب است
بدر سپهر عصمت و ایثار زینب است
محبوبه حبیه دادار زینب است
مسطوره سلاله اطهار زینب است
اذن دخول در حرم یار زینب است
منصوره نرفته سر دار زینب است

نون و قلم نبی است و مایسطرون حسین
طاق فلک علی است به عالم ستون حسین
خلقت تمام حضرت زهراست خون حسین
هستی تمام ظاهر و مافی البطون حسین
با یک قیامت است هم الغالبون حسین
در این قیام نقطه پرگار زینب است

سردار سرسپرده جولان عشق کیست؟
تنها امیر فاتح میدان عشق کیست؟
عشق است حسین و گوش به فرمان عشق کیست؟
روح دمیده در تن بی‌جان عشق کیست؟
علامه مفسر قرآن عشق کیست؟
تفسیر آیه‌ها همه اسرار زینب است
 
ققنوس و هم از پی او در توهم است
فانوس وصف در صفت وصف او گم است
قاموس اقتدار و وقار و تلاطم است
پابوس او تمامی افلاک و انجم است
کابوس شام و دولت نامرد مردم است
بر فرق ظلم تیغ شرربار زینب است

پیداترین ستاره دیبای خلقت است
زیباترین سروده لب‌های خلقت است
زهراترین زهره زهرای خلقت است
لیلاترین لیلی لیلای خلقت است
شیواترین سئوال معمای خلقت است
گنجینه جزیره اسرار زینب است

ذرات و کائنات همه مرده یا خموش
در احتجاج بود زنی یک علم به دوش
قلب جهان به عمق زمین غرق جنب و جوش
آتشفشان قهر خداوند در خروش
هوهوی ذوالفقار علی می‌رسد به گوش
این رعد و برق نیست که انگار زینب است

خورشید روی قله نی آشکار شد
کوچکترین ستاره سر شیرخوار شد
ناموس حق به ناقه عریان سوار شد
هشتاد و چهار خسته به هم هم‌قطار شد
زیباترین ستاره دنباله‌دار شد
در این مسیر نور جلودار زینب است

چشم ستاره در به در جستجوی ماه
بر روی نیزه دیده زینب گرفت راه
مبهوت می‌نمود به سرنیزه‌ای نگاه
آتش کشید شعله ز دل تا کشید آه
کای جان پناه زینب و اطفال بی‌پناه
راحت بخواب چونکه پرستار زینب است

پشتش شکست بس که بر او آسمان گریست
حتی به حال و روز دلش کاروان گریست
از خنده‌های حرمله و ساربان گریست
بر گیسوان شعله ور کودکان گریست
از ضربه‌های دم به دم خیزران گریست
بر خیل اشک قافله سالار زینب است
 
آن شانه صبور صبوری زما ربود
آن قامت غیور قیامت بپا نمود
آن شیرزن حماسه عباس را سرود
با دست خویش بیرق کرببلا گشود
بر بال‌های زخمی‌اش ای وای جا نبود
غم را بگو بیا که خریدار زینب است

زینب اگر نبود اثر کربلا نبود
شیرازه‌ای برای کتاب خدا نبود
زینب اگر نبود علم حق بپا نبود
این خیمه‌ها و پرچم و رخت عزا نبود
یک یا حسین بر لب ما و شما نبود
در کار عشق گرمی بازار زینب است

با این که قد خمیده‌ام و داغ دیده‌ام
فتح الفتوح کرده‌ام هرجا رسیده‌ام
گر نیش کعب نی به وجودم خریده‌ام
گر طعم تازیانه چو مادر چشیده‌ام
چون کوه ایستاده‌ام ای سر بریده‌ام
در اوج اقتدار جهاندار زینب است

 زینب کجا و خنده اشرار یا حسین
زینب کجا و کوچه و بازار یا حسین
زینب کجا و مجلس اغیار یا حسین
زینب کجا و این همه آزار یا حسین
زینب کجا و طشت و سر یار یا حسین
در پنجه‌های بغض گرفتار زینب است


از نای من به ناله چو افتاد نای نی
عالم شنید از پس آن های‌های نی
تو بر فراز نیزه و من در قفای نی
آنقدر سنگ خورده‌ام از لابه‌لای نی
تا اینکه یافتم سرت از رد پای نی
هجران توست آتش و نیزار زینب است

قرآن بخوان که حفظ شود آبروی تو
رنگین شده است ساقه نی از گلوی تو
در حسرتم که نیزه کند شانه موی تو
ای منتهای آرزویم گفت‌وگوی تو
ای نازنین بناز خریدار زینب است


محمود کریمی

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۵۷
هم قافیه با باران

بی خبر می گذری معرکه پا می گیرد
دود این حادثه در چشم تو جا می گیرد

عطر گیسوی تورا باد چوبا خود ببرد
غنچه ها جامه دران ،شیخ عبا می گیرد

گیرم ای ماه که پنهان شده ای در دل ابر
موج دریاست که از نور بقا می گیرد

در دل آینه ها نقش تو ناپیدا نیست
آخر از حسن تو آیینه جلا می گیرد

برمدارتوبه گردش همه ی مردم شهر
که به یُمن قدمت شهر شفا می گیرد

آه از عشق که چون دام نهانی ست به دشت
هم به یک لحظه عجب مرغ رها می گیرد

ابتدا دانه و سرسبزی و آوای نسیم
انتها بال تورا تیر قضا می گیرد

گریه ی نیمه شبم را چو فلک می شنود
فارغ از حیله گری رنگ عزا می گیرد

کوهی از سنگ بلوری و تورا نیست جواب
با همه داد و فغان اوج صدا می گیرد

دل شکستن هنری نیست حذر کن که دمی
از غم سینه ی ما قلب خدا می گیرد


مرتضی برخورداری

۱ نظر ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

فرهاد مجنون پیشه ام، با تیشه ای خوابم کنید
شمعم ،ولی افسرده ام،با شعله ای آبم کنید

ظلمت نشین غفلتم، زنجیری تاب وتبم
همزاد تقدیر شبم ،مهمان مهتابم کنید

تا چند این آوارگی ،با کوزه های تشنگی؟
از چشمه های معرفت آیید وسیرابم کنید

دریا تبارم،نیستم همسنگ لب های کویر
ای ابر های مهربان ،همدوش سیلابم کنید

بحر آشیان همتم ،با موج ها، هم صحبتم
دور ست این از فطرتم ،هم خواب مردابم کنید !

سیل آشنای سرکشم ،سر،سوی طوفان می کشم
تصویر برق و آتشم ،در صخره ها قابم کنید

بشکسته ام پیمان خود ،سجاده آلودم به می
با من خماری تا به کی ! تا چند بی تابم کنید ؟

ساقی خرابم می کند ،زاهد عتابم می کند
یا شیشه ی جامم دهید ،یا سنگ محرابم کنید


حسین اسرافیلی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران
بس که من با درد هجرانت مدارا کرده ام
خویش را در حلقه ی عشاق رسوا کرده ام

درد را بی گفتگو باید به اهل درد گفت
در غمت با شمع زین رو گفتگو ها کرده ام

اشک را گفتم چرا میریزی ای دیوانه گفت:
روزن امّیدی از این گوشه پیدا کرده ام

منّت از خوبان کشیدن شیوه ی آزادگیست
زین سبب قامت خم از بار تمنا کرده ام

با "صفا" گفتم که غوغا میکنی در شعر گفت:
دیده ام غوغای چشمی را و غوغا کرده ام

نواب صفا
۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۴۸
هم قافیه با باران

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش وا کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

مهدی حمیدی شیرازی

۱ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

بود آیا که در میکده‌ها بگشایند
گره از کار فروبسته ما بگشایند

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند

به صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند

نامه تعزیت دختر رز بنویسید
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند

گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژه‌ها بگشایند

در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه تزویر و ریا بگشایند

حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند
 

حافظ

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۷
هم قافیه با باران

بیخودی بانو دلت با عشق من صابون نزن
گوشه ی چشمان خود اردویی از افسون نزن

چشم خود را می رسی وقتی به من درویش کن
روبرویم دست برهر فعل نا موزون نزن

با غزلغمزه نمی لرزد دل اهل ورع
دور من را خط کشیده پرسه ی مظنون نزن

چون حنای شعر تو رنگی ندارد پیش من
دست بر آرایه یا تصویر ویا مضمون نزن

من که می دانم زلیخای هوس الگوی توست
پیش یوسف موی خود از روسری بیرون نزن

گاه گاهی رود بعد از سیل طغیان می کند
گفته بودم چادرت را در کنار کرخه یا کارون نزن

چون که عاقل تر از آنم با هوس اغوا شوم
بیخودی بانو دلت با عشق من صابون نزن


محمدعلی ساکی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۳۲
هم قافیه با باران

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد
خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال
در سرای نشاید بر آشنایان بست

در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست

غلام دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست

مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست

نماز شام قیامت به هوش بازآید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست

برادران و بزرگان نصیحتم مکنید
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست

حذر کنید ز باران دیده سعدی
که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست

خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود
در این سخن که بخواهند برد دست به دست


سعدی

۱ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۳۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران