هم‌قافیه با باران

۱۰ مطلب با موضوع «شاعران :: حسنی محمدزاده ـ حسن هنرمند» ثبت شده است

پلک  بر هم زدی و شهر چراغانی شد
ماه، دیوانه ی آن حالت عرفانی شد

قل هوالله احد گفتی و همپایِ اذان
خاک ، آکنده از آن لهجه ی قرآنی شد

ماهیِ عشق، در آرامش اقیانوست
دل به امواج زد و صخره ی مرجانی شد

دکمه ی پیرهنت بین کتابم جا ماند
نخ به نخ شعر شد و مایه ی حیرانی شد

یوسف، آزاد شد از چاهِ حسادت ، اما
گوشه ی دهکده ای گمشده زندانی شد

مومیایی شده در مصر، خدایی دیگر
دلِ یعقوب همان گونه که می دانی شد

حال هر کلبه ی برفی، لبِ کوهستانت
رقت انگیز تر از خوابِ زمستانی شد

عرقِ شرمِ پدر ... آب و کمی نانِ بیات
مشقِ هر روزه ی هر طفل دبستانی شد

آهِ برخاسته از دودکشِ همسایه
در سرِ پنجره ها مایه ی ویرانی شد

بادها متفق القول، شهادت دادند
گل سرخ از شب هجران تو قربانی شد

حسنا محمدزاده

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

پیش از این رفتن فقط رسم مسافرها نبود
تا همیشه کوچه ګردی سهم عابر ها نبود

سال های سال در جغرافیای سینه ام
سرزمینی جز تو در فکر مهاجرها نبود

ایل مان برګشت از قشلاق کاغذ ها ولی
نامه ای با خط تو در بار قاطرها نبود

سوختم هر روز، تا آنجا که یادم مانده است
هیچ کس یاد دل آشفته خاطرها نبود

قهر کن ! باشد ، قلم پادرمیانی می کند
ګرچه قبلا قهر در قاموس شاعرها نبود

من خدا را باختم پای تو؛ فکرش را بکن !
یک نفر هم کیش من مابین کافرها نبود

ترک باید داد ذرات مرا از بودنت
چون نګاهت نشئه ای بین مخدرها نبود

آب و ریحان پشت پای چشم هایت ریختم
برنګشتن از سفر رسم مسافرها نبود

حسنا محمدزاده

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران

به چشم پنجره حق می دهم حیران بماند
به دنبال نګاهت خیره بر باران بماند

چرا وقتی تویی ماه تمام آسمان ها
دلم روی زمین ، مبهوت این و آن بماند؟

کجا این روزها سر می ګذاری روی بالین
که رد اشک ها در بالشت پنهان بماند؟!

به ګورستان بدل شد سرزمین مهربانی
مبادا عشق ، چون ارواح سرګردان بماند !

به ماهی های آدم خوار این دریا بفهمان !
نباید موج در اندیشه ی طغیان بماند

ملخ ها نیمی از دِه را قرق کردند دیشب
بیا مګذار اینجا تا ابد ویران بماند !

زمین هایی که با خون دلت آباد کردی
سند  پشت سند در ګنجه های خان بماند

مبادا کودک دنیا از این خیره سری ها
همیشه شر و ... و بازیګوش و ... نافرمان بماند !

به شوق دیدنت باید نګاهم را بشویم
که روی بند های رخت در ایوان بماند

بهشتی کن هوای کوچه هامان را ! مبادا -
زمین بین بهشت و دوزخ آویزان بماند


حسنا محمدزاده

۱ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۵
هم قافیه با باران
دیگر گره خورده وجودم با وجودش
محکم شده با ریشه هایم تار و پودش

روی تمام فرش های دست بافم
جا مانده رد پای رویای کبودش

سلول هایم را شبیه مشتی اسفند
پاشیده ام در آتش از بدو ورودش

باید به این آتش بسوزم یا بسازم؟
وقتی به چشمم می رود هر روز دودش

آیینه ام با شمعدان ها عهد بسته
حتی ترک هم بر ندارد در نبودش

از نارون های سر کوچه شنیدم:
می آید او؛ فرقی ندارد دیر و زودش

دل بر نخواهم داشت از این عشق معصوم
چون اصفهان از پاکی زاینده رودش

‏حسنا محمدزاده‬
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۰
هم قافیه با باران

شبها چو گرگ در پس دیوار روزها
آرام خفته اند  و دهان باز کرده اند
بر مرگ من که زمزمه صبح روشنم
آهنگهای شوم کهن ساز کرده اند

 می ترسم از شتاب تو ای شام زودرس
می ترسم از درنگ تو ای صبح دیریاب
می ترسم از درنگ
می ترسم از شتاب

من هم شبی به شهرتو ره جستم ای هوس
من هم لبی به جام تو تر کرده ام ای گناه
زان لب هزار ناله فرو خفته در سکوت
زان شب هزار قصه فرو مرده در نگاه

حسن هنرمندی

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

برگ ریزانم ؛ بهارم را به یغما برده اند
 بادها صبر و قرارم را به یغما برده اند

حال پاییز من از شور زمستان، بدتر است
باغ پر بار انارم را به یغما برده اند

سال ها چنگیز ها با اسب های یکه تاز
 خانه ام ایلم تبارم را به یغما برده اند  

مثل انسان نخستینم ولی آواره تر
 سیل ها دیوار غارم را به یغما برده اند

چشم هایم را می آویزم به در، دیوانه وار
میخ ها دار و ندارم را به یغما برده اند

در دل انگشت هایم شور شادی مُرده است
تار تب دار ِ سه تارم را به یغما برده اند

جار می زد دوره گردی کوچه های شهر را
آی مردم روزگارم را به یغما برده اند

حسنا محمدزاده

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

همه شهر عاشقت شده‌اند، شاه بانوی ماه‌پیشانی!
آخرین بازمانده تاریخ! فخر افسانه‌های ایرانی!

 در رگت خون آریایی‌هاست، در نفس‌هایت آتش زرتشت
دامنت را گره زدند انگار با زنی از تبار اشکانی

مرز‌ها را به وجد آوردی، آی زیبای روسری آبی!
نقشه‌ها را کشانده گیسویت، رو به جغرافیای حیرانی

 رام چشمان نیلی‌ات شده‌اند، گله اسب‌های دریایی
کوسه‌های هنوز سرگردان، موج‌های همیشه طوفانی

 در دل آب، فوج ماهی‌ها، غرق در رقص بندری با تو
این طرف مرغ‌های دریایی، آن طرف صخره‌های مرجانی

از صدف‌های ساحل بحرین، تا تب و تاب تنگه هرمز
باد‌ها گرم قصه‌پردازی، لنج‌ها در پی غزل‌خوانی

 بالش گرم و راحت قو‌ها! مایه افتخار جاشو‌ها!
قرص باش و نترس از طغیان! «فارس هستی و فارس می‌مانی»

حسنا محمدزاده

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران
ما همانیم ، همانی که خودت میدانی
دوهواییم دمی صاف و دمی بارانی

پیش‌بینی شدن ِ حال من و تو سخت است
دو هواییم ...ولی بیشترش توفانی

دل من اهل کجا بوده که امروز شده‌ست
با دل تنگ ِقلم‌های تو هم‌استانی ؟!

آخرین مقصد تو شانه‌ی من بود ؛....نبود ؟
گریه کن هرچه دلت خواست ، ولی پنهانی

شاید این بار به شوق تو بتابد خورشید
رو به این پنجره‌ی در شُرُف ویرانی

باز باید بکشی عکس پریشان ِ مرا
گوشه‌ی قاب ِهمان روسری ِ لبنانی

آب با خود همه‌ی دهکده را خواهد برد
اگر این رود ، زمانی بشود طغیانی ..

حسنا محمدزاده
۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران
می شود آسمان غریبانه،یک شبِ تلخ نی لبک بزند؟!
بعد آتشفشان به جوش آید،شعله بر بال شاپرک بزند؟!

دیده ای روز رنگ شب بشود،زیرِ پای ِخزان بیفتد نور؟!
دیده ای خون به جای آب روان،از دل موج ها شَتَک بزند؟!

اَلاَمان از دل سیاه شب،می رساند به حد، وقاحت را
کی شده زیر بار این همه ظلم،یک نفر ماه را کتک بزند؟

فصل بیداد نیزه داران است،نور از سایه ها گریزان است
نگذارید آی آدم ها!عشق در قلبتان کپک بزند

این همه راه ،این همه غربت،آه ه ه از این زمین بی غیرت
خار لب تشنه آمده بی تاب،بوسه بر پای پر ترک بزند

ناگهان بوی عصر یخ بندان،می دود در هوای شرجی ِشهر
می رود قدرِ صبرِ یک زن را،کنج ویرانه ها محک بزند

به کدامین گناه سیلی زد،باد بر گونه های نازک گل؟
با خودش فکر کرده شاید او،کنج گلدان دم از فدک بزند

دست و پای کبود این کودک ،به دل سنگ تان نمک گیر است
نگذارید طشتِ زر دیگر،روی زخم دلش نمک بزند

شام یلدای کودکان یتیم،نقطه ی عطف کربلا شده است
تا نوار سیاهی از غم را،روی پیشانی فلک بزند

حسنا محمدزاده
۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۵۱
هم قافیه با باران
صدایت می‌کنم در ظهر مردادی عرق‌ریزان
صدایت می‌کنم در گیر و دار باد پاییزان

به لحن سربه‌داران و به سوز بی‌قراران و
به یاد قلب‌های در هوای سینه آویزان

ورق خورده‌ست تاریخ از رضاخان‌ها و برگشته
به نادرها، به افغان‌ها، به خواب تلخ چنگیزان

به چشمم می‌کشم با سرمه این خاک مقدس را
که دیگر نیست حتی لحظه‌ای پامال شبدیزان

بیا و استخوان‌های سر دلداده‌هایت را
شبی از خواب بازوی پر از مهرت برانگیزان

برای خالی آغوش دخترهای بی بابا
عروسک‌های خون‌آلود را از خاک برخیزان

چه آتش‌ها که افتاده‌ست روی دامن صحرا
کنار رود رود تو، کنار فصل گلریزان

فقط می‌آید از این عرصه بوی نامرادی‌ها
که بازار رقیبان خورده بر پست کسادی‌ها

تمام خشت‌هایی را که می‌چینند روی هم
به ویرانی مبدل می‌شود از کج‌نهادی‌ها

هلا خانه‌خرابان! آتش‌افروزان این میدان!
که می‌کوبید بر دف‌هایتان با شور و شادی‌ها

اگر گلدسته‌ها را باز هم ویران کند طوفان
پر از الله اکبر می‌شود بغض منادی‌ها

قلم بردار همسنگر بزن در جوهر جانت
که ظلمت گم شود پشت مداد بامدادی‌ها

حسنی محمد زاده
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران