هم‌قافیه با باران

۱۰۴ مطلب با موضوع «شاعران :: هوشنگ ابتهاج» ثبت شده است

زمانه قرعه ی نو می‌زند به نام شما
خوشا شما که جهان می‌رود به کام شما

درین هوا چه نفس‌ها پر آتش است و خوش است
که بوی عود دل ماست در مشام شما

تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما

فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست
چراغ صبح که برمی‌دمد ز بام شما

ز صدق آینه کردار صبح‌خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما

زمان به دست شما می‌دهد زمام مراد
از آنکه هست به دست خرد زمام شما

همای اوج سعادت که می‌گریخت ز خاک
شد از امان زمین دانه‌چین دام شما

به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد سپهر رام شما

به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما

ابتهاج
۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۱۲
هم قافیه با باران

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست

در کار عشق او که جهانیش مدعی است
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست

ابتهاج

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

این عشق چه عشق است ؟ ندانیم که چون است
عقل است و جنون است و نه عقل و نه جنون است

فرزانه چه دریابد و دیوانه چه داند
از مستی این باده که هر روز فزون است

... ماهی است نهان بر سر این بحر پریشان
کاین موج سراسیمه بلندست و نگون است

حالی و خیالی است که بر عقل نهد بند
این طرفه چه آهوست کزو شیر زبون است

آن تیغ کجا بود که ناگه رگ جان زد
پنهان نتوان داشت که اینجا همه خون است

با مطلع ابروی تو هوش از سر من رفت
پیداست که بیت الغزل چشم تو چون است

با زلف تو کارم به کجا می کشد آخر
حالی که ز دستم سر این رشته برون است

سایه ! سخن از نازکی و خوش بدنی نیست
او خود همه جان است که در جامه درون است

برخیز به شیدایی و در زلف وی آویز
آن بخت که می خواستی از وقت کنون است

با خلعت خاکی طلبی طلعت خورشید
رخساره برافروز که او آینه گون است

ابتهاج

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۳۱
هم قافیه با باران

هنوز عشق تو امید بخش جان من است
خوشا غمی که ازو شادی جهان من است

چه شکر گویمت ای هستی یگانه ی عشق
که سوز سینه ی خورشید در زبان من است

اگر چه فرصت عمرم ز دست رفت بیا
که همچنان به رهت چشم خون فشان من است

نمی رود ز سرم این خیال خون آلود
که داس حادثه در قصد ارغوان من است

بیا بیا که درین ظلمت دروغ و ریا
فروغ روی تو آرایش روان من است

حکایت غم دیرین به عشق گفتم ، گفت
هنوز این همه آغاز داستان من است

بدین نشان که تویی ای دل نشسته به خون
بمان که تیر امان تو در کمان من است

اگر ز ورطه بترسی چه طرف خواهی بست
ز طرفه ها که درین بحر بی کران من است

زمان به دست پریشانی اش نخواهد داد
دلی که در گرو حسن جاودان من است

به شادی غزل ‌سایه نوش و بخشش عشق
که مرغ خوش سخن غم هم آشیان من است...

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران
ﯾﺎﺭﺍ، ﺣﻘﻮﻕ ﺻﺤﺒﺖ ﯾﺎﺭﺍﻥ نگاه دار
ﺑﺎ ﻫﻤﺮﻫﺎﻥ، ﻭﻓﺎ ﮐﻦ ﻭ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖ، ﮔﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ ﭼﻪ باک؟
ﺍﯼ ﺩﻝ ﺗﻮ ﺁﻥ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

ﻣﺤﺘﺎﺝ ﯾﮏ ﮐﺮﺷﻤﻪﺍﻡ ﺍﯼ ﻣﺎیۀ ﺍﻣﯿﺪ
ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺯ ﺁﻓﺖ ﺣُﺮﻣﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

ﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺻﺒﺢ ﻭﺻﺎﻝ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻩﺍﯾﻢ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯ ﻫﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

ﻣﭙﺴﻨﺪ ﯾﻮﺳﻒِ ﻣﻦ، ﺍﺳﯿﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ
ﭘﺮﻭﺍﯼ ﭘﯿﺮ کلبۀ ﺍﺣﺰﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

ﺑﺎﺯﻡ ﺧﯿﺎﻝ ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﺭﻩ ﺯﺩ، ﺧﺪﺍﯼ ﺭﺍ؛
ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺍ ﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﭼﻮﻥ «ﺳﺎﯾﻪ» ﺳﺮ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭ

هوشنگ ابتهاج
۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران

ز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم
چون اشک از نظر افتد نگارخانه ی چینم

بسازم از سر زلف تو چون نسیم به بویی
گرم ز دست نیابد که گل ز باغ تو چینم

مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو
که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم

ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک
کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم

ز تاب آن که دلم باز سر کشد ز کمندش
کمان کشیده نشسته ست چشم او به کمینم

اگر نسیم امیدی نبود و شبنم شوقی
گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم

به ناز سر مکش از من که سایه ی توام ای سرو
چو شاخ گل بنشین تا به سایه ی تو نشینم

ابتهاج

۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۱۶:۱۴
هم قافیه با باران

بیایید ، بیایید که جان دل ما رفت
 بگریید ، بگریید که آن خنده گشا رفت

برین خاک بیفتید که آن لاله فرو ریخت
 برین باغ بگریید که آن سرو فرا رفت

 درین غم بنشینید که غمخوار سفر کرد
 درین درد بمانید که امید دوا رفت

دگر شمع میارید که این جمع پراکند
 دگر عود مسوزید کزین بزم صفا رفت

لب جام مبوسید که آن ساقی ما خفت
 رگ چنگ ببرید که آن نغمه سرا رفت

 رخ حسن مجویید که آن آینه بشکست
 گل عشق مبویید که آن بوی وفا رفت

 ازین چشمه منوشید که پر خون جگر گشت
بدین تشنه بگویید که آن آب بقا رفت

سر راه نشستیم و نشستیم و شب افتاد
 بپرسید ، بپرسید که آن ماه کجا رفت

 زهی سایه ی اقبال کزو بر سر ما بود
 سر و سایه مخواهید که آن فر هما رفت

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۶ ، ۰۰:۲۸
هم قافیه با باران

صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شور
گرچه از قصه ی ما می ترکد سنگ صبور

از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور

تو عجب تنگه ی عابرکشی ای معبر عشق
که به جز کشته ی عاشق نکند از تو عبور

در فروبند برین معرکه که کآن طبل تهی
گوش گیتی همه کر کرد ز غوغای غرور

تیز برخیز ازین مجلس و بگریز چو باد
تا غباری ننشیند به تو از اهل قبور

مرگ می بارد ازین دایره ی عجز و عزا
شو به میخانه که آنجا همه سورست و سرور

شعله ای برکش و برخیز ز خاکستر خویش
زان که تا پاک نسوزی نرسی ‌سایه به نور...

ابتهاج

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۱:۱۹
هم قافیه با باران

گشاد کار آن دلبند اگر با جان من بودی
همانا دادن جان کار بس آسان من بودی

جدایی کار دشمن بود ورنه ای برادر جان
من از جان یاورت بودم تو پشتیبان من بودی

وفا تا پای جان این است پیمانی که ما بستیم
در آن عهد وفاداری تو هم پیمان من بودی

چو فرزندت مرا خواند شهید راه آزادی
چه خواهی گفتنش فردا ؟ که زندانبان من بودی ؟

تو زندانبان من بودی و من زندانی ات ، اما
اگر نیکو بیندیشی تو هم زندان من بودی

عجب کز چانه ی گرمت سخن ناپخته می اید
نبودی خام اگر با آتش سوزان من بودی

در این زندان من از خون دل خود آب می خوردم
تو هم چون سایه بر این خوان غم مهمان من بودی..

ابتهاج

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۰:۱۹
هم قافیه با باران

بیا نگارا،بیا در آغوش من
بزن ز می آتشم ،ببر دل و هوش من
ز زلف وا کن گره که مست و آشفته به
بریز این مشک را بریز بر دوش من

ازین کمند بلند به گردن من ببند
بکش به هر سو مرا چو شیر سر در گمند
به ناز بر من بناز ،به غمزه کارم بساز
به ناله ی من برقص به گریه ی من بخند!!!

بخند و گیسو ز ناز بریز بر شانه ها
سبک به هر سو بپر ،بپر چوو پروانه ها
به عشوه دامان خویش برون کش از دست من
مرا به دنبال خویش دوان چو پروانه ها!

ز عشوه ها تازه کن ،به سر جنون مرا
به ناله افکن دل چو ارغنون مرا
چو لب نهم بر لبت ،لبم به دندان بگیر
لبم به دندان بگیر بنوش خون مرا

گهی به قهرم بسوز چو شمع آتش پرست
گهی در اغوش من بپیچ چون مار مست
به بوسه ای زهر ناک از آن لبم کن هلاک
سرم سیاهی گرفت بمان که رفتم ز دست

بیا و بنشین بیا!گل خرامان من
سر گران از شراب بنه به دامان من
دمی در آغوش من بخواب شیرین،بخواب
پرید هوش از سرم مپرس سامان من

بریز پر کن بریز ز باده جام مرا
برآر امشب برآر به ننگ نام مرا
سپیده بر می دمد به ناله های خروس
شب سبک سایه رفت نداده کام مرا

ببوس آری ببوس لب مرا نوش کن
مرا بدین چشم و لب خراب و مدهوش کن
تو هم چو بردی ز دست مرا بدین چشم مست
برو ز نزدیک من مرا فراموش کن...

ابتهاج

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

نیامزند لبت جان بوسه خواه من است
نگاه کن به نیازی که در نگاه من است

ز دیده پرتو عشق ار برون زند چه کنم
دلی چو اینه دارم همین گناه من است

بماند آن که به امید راه توشه رود
منم که ذوق جمال تو زاد راه من است

ز سوز سینه ی صاحبدلان مگردان روی
که روشنایی ایینه ات ز آه من است

مرا به مجلس کورام که کرد اینه دار ؟
شکست کار من از عقل روسیاه من است

ز نیش مار چه نالم چو دست بردم پیش
خلاف طینت او نیست، اشتباه من است
 
گرفت دست دل خون فشان و خندان گفت
خراب غارت عشق است و دادخواه من است

به زیر سایه ی زلف تو آمده ست دلم
به غم بگوی که این خسته در پناه من است

ز حسن پرس که در روی تو به  سایه چه گفت
جلال شعر تو هم جلوه ای ز جاه من است...

ابتهاج

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران

غیر عشق او، که دردش عینِ درمان گشتن است
حاصل هر کار دیگر جفت حرمان گشتن است

خوشدلی خواهی پی او گیر، کاندر باغِ مهر
صبح را از بوی این گل ذوقِ خندان گشتن است

شمع را زان رو خوش افتاده ست این خود سوختن
کز فنایِ تن هوای او همه جان گشتن است

تا نهادی گنج رازِ عشق خود در خاکِ ما
قدسیان را ملتمس تشریفِ انسان گشتن است

تا سر زلفِ تو شد بازیچهء دستِ نسیم
کار و بارِ جمعِ مشتاقان پریشان گشتن است

جام بشکستند و اکنون وقتِ گل خون می خورند
حاصل آن توبه کردن این پشیمان گشتن است

از لب پیمانه، گر سر می رود، لب بر مگیر
مرد را از جان گذشتن به ز پیمان گشتن است

سایه! ایمان خلیلی نیست در این دامِ کفر
ورنه آتش را همان شوقِ گلستان گشتن است

ابتهاج

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۱۹
هم قافیه با باران

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
 
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
 
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
 
تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو
کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی
 
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی
 
بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
 
حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی

این لب و جام پی گردش می ساخته اند
ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی
 
در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

ابتهاج

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

شکوه جـام جهان بین شکست ای ساقی
نماند جز من و چشم تو مست ای ساقی

 من شکسته سبو چــــاره از کجا جویم
که سنگ فتنه سر خم شکست ای ساقی

صفای خاطر دردی کشان ببین که هنوز
ز دامنت نکشیدند دست ای ساقی

 ز رنگ خـــــون دل مـا که آب روی تو بود
 چه نقش ها که به دل می نشست ای ساقی

درین دو دم مددی کن مگر که برگذریم
 به سر بلندی ازین دیر پست ای ساقی

 شبی که ساغرت از می پر است و وقت خوش است
 بـــزن به شادی این غــــــــــم پرست ای ساقی

 چه خون که می رود اینجا ز پای خسته هنوز
مگو که مـرد رهی نیست ، هست ای ساقی
 
 روا مــــدار که پیوسته دل شکسته بود
 دلی که سایه به زلف تو بست ای ساقی

ابتهاج

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۲۴
هم قافیه با باران
هزار سال در این آرزو توانم بود
تو هرچه دیر بیایی هنوز باشد زود

تو سخت ساخته می آیی و نمی دانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود

زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خسته ی من هرچه کاست عشق افزود

بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای
کزین بدآمده راه برون شدی نگشود

برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
که بر کرانه ی طوفان نمی توان آسود

دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم
که دشنه هاست در آن آستین خون آلود

چه نقش می زند این پیر پرنیان اندیش
که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود

ابتهاج
۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۱۰
هم قافیه با باران
مرگ در هر حالتی تلخ است
اما من
دوستتر دارم که چون از ره در آید مرگ
درشبی آرام چون شمعی شوم خاموش
لیک مرگ
دیگری هم هست
دردناک اما شگرف و سرکش و مغرور
مرگ مردان مرگ در میدان
با تپیدن های طبل و شیون شیپور
با صفیر تیر و برق تشنه شمشیر
غرقه در خون پیکری افتاده در زیر سم اسبان
وه چه شیرین است
رنج بردن
پافشردن
در ره یک ‌آرزو مردانه مردن
وندر امید
بزرگ خویش
با سرود زندگی بر لب
جان سپردن
آه اگر باید
زندگانی را به خون خویش رنگ آرزو بخشید
و به خون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید
من به جان و دل پذیرا میشوم این مرگ خونین را

ابتهاج 
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران

یا ساقی آن می که جام آفرید
 به من ده که جان جامه بر تن درید

 کجا تن کشد بارِ هنگامه اش
که او جانِ جان است و جان جامه اش

 بیا ساقی آن می که خونِ حیات
 ازو شد روان در رگِ کائنات

 به من ده که خورشیدِ رخشان شوم
ز گنجِ نهان ، گوهر افشان شوم

بیا ساقی آن می که چنگِ صبوح
 بدین مایه سر کرد آوازِ روح

 به من ده که اسبِ سخن زین کنم
 سر...ودِ کهن را نو آیین کنم

 بیا ساقی آن می که چون روشنی
 به روز آرد این شامِ اهریمنی

 به من ده کزین دامگاهِ هلاک
برآیم به تدبیرِ آن تابناک

جهان در رهِ سیل و ما در نشیب
 برآمد ز آبِ خروشان ، نهیب

 که خواهد رسید ، ای شب آشفتگان !
 به فریادِ این بی خبر خفتگان ؟

 مگر نوح کشتی بر آب افکند
 کمندی به غرقابِ خواب افکند ...

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران
گفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست

ابتهاج
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۳۹
هم قافیه با باران

دلی که پیش تو ره یافت، باز پس نرود
هواگرفتۀ عشق، از پیِ هوس نرود

به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبریِ گل، ز خار و خس نرود

دلی که نغمۀ ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پیِ بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون «سایه» سر نهم همه عمر
که هرکه پیش تو ره یافت، باز پس نرود...

هوشنگ ابتهاج

۱ نظر ۰۶ دی ۹۵ ، ۱۵:۴۵
هم قافیه با باران
پیش رخِ تو ، ای صنم ! کعبه سجود می کند
 در طلبِ تو آسمان جامه کبود می کند

 حُسنِ ملائک و بشر جلوه نداشت این قدَر
 عکسِ تو می زند در او : حُسن نمود می کند

 ناز نشسته با طرب ، چهره به چهره ، لب به لب
 گوشۀ چشمِ مستِ تو گفت و شنود می کند

 ای تو فروغِ کوکبم تیره مخواه چون شبم
 دل به هوای آتشت این همه دود می کند

 در دلِ بینوای من عشقِ تو چنگ می زند
 شوق به اوج می رسد ، صبر فرود می کند

 آن که به بحر می دهد صبرِ نشستنِ ابد
 شوقِ سیاحت و سفر همرهِ رود می کند

 دل به غمی فروختم ، پایه و مایه سوختم
 شاد زیان خریده ای کاین همه سود می کند

 عطر دهد به سوختن ، نغمه زند به ساختن
 وه که دلِ یگانه ام کارِ دو عود می کند

 مطربِ عشق او به هر پرده که دست می برد
 پرده سرای سایه را پر ز سرود می کند

ابتهاج
۰ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران