هم‌قافیه با باران

۱۴۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

به شیوه غزل، اما سپید می‌آید
صدای جوشش شعری جدید می‌آید

چه آتشی غم عشق تو زیرسر دارد
که باغ شعر تر از آن پدید می‌آید

نَفَس‌نفس به امید تو عمر می‌گذرد
امید می‌رود آری، امید می‌آید

برای درد و دل تو مفید نیست کسی
وگرنه نامه برای مفید می‌آید

مُردّدم که تو با عید می‌رسی از راه
و یا به یُمن قدوم تو عید می‌آید؟

کلیدداری کعبه نشانه حق نیست
کسی‌ست حق که در آن بی‌کلید می‌آید

و حاجیان همه یک روز صبح می‌گویند:
چقدر بر تن کعبه سفید می‌آید!

حسن بیاتانی

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

چه میشود که خیال سفر نداشته باشد؟
فقط همین و ازاین بیشتر نداشته باشد!

نگاه کرد به آیینه و دوباره به خود گفت
که کاش هیچ زنی چشم تر نداشته باشد!

-چقدر حسرت و غصه؟ چقدر فکر و خیالش؟
چقدر گریه کنی، او خبر نداشته باشد؟

نگاه کرد به عکسش: - عجیب نیست که این زن،
میان آینه چشم ازتو بر نداشته باشد؟

چطور اینهمه تو منحصر به فرد شدی که
جهان شبیه تورا یک نفر نداشته باشد؟!

چه دارد این زن وقتی جهان نشسته به پایش
ولی نگاه تو را پشت سر نداشته باشد!

گذاشت خودکارش را کناری و به خودش گفت:
-چقدر شعر بگویی اثر نداشته باشد!

چقدر از حالش توی قاب عکس بپرسی
و یک جواب کم و مختصر نداشته باشد؟

به خود همیشه بگویی که دوست دارد ات ...اما
خودت دوباره بپرسی ، "اگر نداشته باشد"؟

شنید زمزمه ای را: دوباره دل بده دختر!
نمیشود که کسی همسفر نداشته باشد

بگیر برق لبت را.. بگیر و پر بزن از نو
نخواه قلب اسیر تو پرنداشته باشد
.......
نگاه کرد دوباره به عکس و زیر لبش گفت:
_خداکند که مسیرش خطر نداشته باشد

گذاشت برق لبش را کنار آینه و رفت
_اسیرعشق تو بهتر که پر نداشته باشد!

رویا باقری

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

روی زمین بودی و من در ماه دنبالت
باید ببخشی شاعر سر به هوایت را

تسخیرتو سخت است آنقدری که انگاری
در مشت خود جا داده باشم بی نهایت را

زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دست های من نگیری دست هایت را

هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشت
انگار می بینند در من رد پایت را

بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی
گنجشک ها خانه به خانه ماجرایت را

وقتی پراست از خاطراتت شعرهای من
باید بنوشی با خیال تخت چایت را

رویا باقری

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

ماه آمد و هی دور تو چرخید ...دلش ریخت
با دیدن این منظره خورشید دلش ریخت
 
نزدیک زمین شد ، همه جا آتشی افتاد
از سوختنت ابر که ترسید ، دلش ریخت
 
باران زد و لیلای درختان شدی آنروز
باران زد ومجنون تو شد بید ... دلش ریخت
 
آشفته که در باد سوی خانه دویدی
یک شهر- فقط بوی تو پیچید - دلش ریخت
 
در راه ترا دیدم و افتادم و هرکس -
آن بغض مرا دید که ترکید دلش ریخت
 
یکسو زدی از صورت خود موی خودت را
تا آینه چشمان تو را دید دلش ریخت
 
حسن اسحاقی

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

مثل یک روحى ، رها از بند زندان و تنى
دور هم باشی اگر از من ، همیشه با منى

خوب مى دانى که در قلبم کسی جاى تو را
بعد تو دنیا براى من به قدر ارزنى ...

تو همیشه بی خبر مهمان بغضم مى شوى
بى هوا از چشمهاى خسته ام سر مى زنى

خسته اى از این همه طوفان پى در پى،
ولی تو امید آخر عشقی ، نباید بشکنى

گرمى دست تو غم را از دل من مى برد
مثل یک آتش که مى افتد به جان خرمنى

من نمى خواهم که هرشب یاد تو باشم ولی
تو مگر از خواب هاى خسته ام دل مى کنى

رد پایت را بگیر از کوچه هاى این غزل
گرچه تو تنها دلیل شاعرى هاى منی ...

رویا باقری

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران

من آمده بودم که بمانم این بار
تا باز به جاى خالى ام برگردم
با یاد تو زنده مانده بودم یک عمر
هربار که بی تو با غمى سر کردم

دریایى و رودهاى تو بسیارند
من رودم و در سرم فقط یک دریاست
من آمده بودم که بمانم اما
همراه کسى که بى حضورم تنهاست

برگشتنم از سفر پشیمانم کرد
این شهر کجا حضور من را کم داشت
بى من تو چه کم دارى ازین دنیا !هیچ؟
من بی تو چه تقدیر بدى خواهم داشت

بر عکس تمام رودها مغرورم
بر میگردم به سمت راهى دیگر
وقتى که رسیدن به تو یعنى غربت
در تشنگى دشت بسوزم بهتر...

رویا باقرى

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

اگر چه بر سرِ هر شاخه میوۀ هوسی است
میانِ باغ شغالِ گرسنه نیز بسی است

پرنده ای نتواند برآورَد آواز
در این بهار که هر شاخه میلۀ قفسی است

در این چمن به چه رو چشم وا کند نرگس
که هر طرف که بچرخد نگاه خار و خسی است

چگونه چهچهه از شوقِ دل زند بلبل
که هر کرانۀ این باغ وزوزِ مگسی است

چگونه سر زند از پشتِ آسمان خورشید
در این دیار که هر گوشه دودِ آهِ کسی است

درخت خشک شود این چنین که شاخۀ خشک
برای شاخۀ سرسبز ارّۀ هرسی است

خموش باش و مکن شکوه از ستمگرِ دهر
مکن که فاصلۀ مرگ و زندگی نفسی است

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۹
هم قافیه با باران

نور خالص ، روح مطلق مرتضی
معنی لفظ انا الحق مرتضی

هی در آ ، حیدر ! که نور مه تویی
تیغ لا در چنگ الا الله تویی

هادیان را زین سبب هدهد شدی
زآنکه اول کشته ی خود ، خود شدی

از درون و از برون آمد به کار
زین سبب شد نام تیغت ذوالفقار

با تو هستم ای ابدبان ازل!
شیرمرد بیشه های لم یزل!

ای عقاب کوه الله الصمد
از تو این گنجشک میخواهد مدد

نام تو یعنی سحر ، یعنی سلام
نام تو یعنی خدا در یک کلام

تو بزرگی ؛ خاک ، میدان تو نیست
آسمان را تاب جولان تو نیست

تا تو رفتی ، خلق امت تنگ شد
بر سر غصب ولایت جنگ شد

ناله کن حیدر ! لب چاه است این
شیر یزدان ! عصر روباه است این

این خسان حرص ریاست میخورند
آب را هم با سیاست میخورند

اف بر آن خامان که بر باطل شدند
از تو ای شمشیر "لا" غافل شدند


یا علی ! ما را عطا کن روز کار
کشته ی حیدر شدن با ذوالفقار

بس کن ای سرگشته دل ! زین پیچ و تاب
شیر یزدان را مگر بینی به خواب

یا علی ! ما روبهان بیشه ایم
ما ز نام شیر در اندیشه ایم

یا علی ! عشق تو در خون خفتن است
ما خس و این وصف دریا گفتن است

گر چه این دریانوردی با خس است
ذوالفقار یاد تو ما را بس است ...


احمد عزیزی

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۹
هم قافیه با باران

عمری شده ام خیره به راه نرسیدن
آئینه شد این پنجره از شدّت دیدن

با این شب ِ« بی درد ندانی که چه  دردی ست » ۱
آه از تو سخن گفتن و  آهسته چکیدن

تصویرِ دقیق من از آن چشم غم آلود
اوجی ست به اندازه ی از خواب پریدن

من نیز همینم عطش ِ ساده ی یک برگ
وقتی که مصمم شده باشد به تکیدن

دلتنگم و دلکنده ام از سینه ی این خاک
کی نوبت من می رسد ای لحظه ی چیدن؟

یا دوست نداری که مرا دوست بداری
یا اینکه در این شهر ،حرام است پریدن
 
تکلیف من و چشم تو روشن نشود کاش
چون عینِ جدایی ست ؛در این عشق رسیدن

یامثل دوتا غنچه به یک شاخه شکفتن
یا مثل دو پروانه به یک پیله تنیدن
 
1. اوستا

مرتضی حیدری آل کثیر

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۳۹
هم قافیه با باران
گاهی از کوچه های مدینه،یک صدای قدیمی می آید
بین فرزند و مادر نشان از،گفتگویی صمیمی می آید!
 
عابرانی که در کوچه هستند، یاد یک راز غمگین می افتند
عطر نرگس می آید درین شهر، هر زمان که نسیمی می آید!
 
-مادر این عصر عصر غریبیست، غیبت و غربت و دوری از تو
کمتر از خانه ها عطر یاس و نغمه یاکریمی می آید!
 
مادر اینجا نفس بی تو تنگ است،.کاش آن لحظه نزدیک باشد
آن زمانی که دنیا به سمت مقصد مستقیمی می آید!
 
آن زمانی که قبر عزیزت پشت دیوار پنهان نباشد
مثل عصر پدر خنده آن روز بر لب هر یتیمی می آید!
 *
مادر آرام لبخند گرمی بر لبان پسر می نشاند
باز هم عصر جمعه برای گفتگویی صمیمی می آید!

نغمه مستشار نظامی
۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۰
هم قافیه با باران

بی رحمی است این که نخواهی ببینمت
می دانم اینکه چشم به راهی ببینمت

گیسوی خویش را یله کن بافه بافه کن
تا ماه تر میان سیاهی ببینمت

در شـام من ستـــاره دنبالـه دار باش
چرخی بزن که نامتناهی ببینمت

در چــاه سینــه ای دل غافـل چــه می کنی
بیرون بیا کبوتر چاهی ببینمت

در غرفه های نقش جهان چون صدا بپیچ
تا درشکوه و شوکت شاهی ببینمت

چندی است خـو گرفتـه دلــم با ندیدنت
عمری نمانده است الهی ببینمت...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

به این بهانه که شایدتورانمیخواهم
عزانکن شبمان راعزیز خودخواهم

دلم گرفته ازاین شکوه های پی درپی
دلت گرفته؟رفیق همیشه همراهم؟

بگو!کجای تنت میل بوسه دارد،هااا؟
خودم که، مایل لبهاوصورت ماهم

چه کرده برق لبت بادلم نمیدانم
همیشه کشته ی یک اتصال کوتاهم!!

چقدرعاشقمی رانگفته ای اما
من ازتمام رموزنگاهت آگاهم

رفیق,آمده تانیمه راه،دستم را
بگیربگذرداین نیمِ مانده هم باهم

به چادرت به نمازت به سجده ات بخدا
توهم خدایمی اما خدای گمراهم

چقدرحوصله دارم بقول معروفت
که غرق خوابی وبیهوده غرق درآهم

مجتبی سپید

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران
به تو ترجیح دادم، دستهایی سرد را دیگر
که ممکن نیست از من بشنوی"برگرد" را دیگر

تو هم خنجر به دستی! پس بزن زخم و خلاصم کن
که زخم آن قدر دارم که نفهمم درد را دیگر

نه تکیه بر کسی، نه گریه روى شانه ای حتی
که حالا مى شناسم مردم نامرد را دیگر

به صد وعده تحمل کرده ام فصل زمستان را!
چگونه سر کنم حالا بهاری زرد را دیگر؟!

رویا باقرى
۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

سلام یوسف زینب رسیده یعقوبت
پس از گذشت چهل شب رسیده یعقوبت

یک اربعین علم تو به روی دوشم بود
صدای قهقه ی شمر توی گوشم بود

تو عاشقم شدی و من هم عاشق تو شدم
تو دین من شدی و من مبلغ تو شدم

به قاب شام کشیدم حماسه برگشتم
اگرچه پیر شدم من خلاصه برگشتم

اجازه هست کمی درد و دل کند چشمم؟!
کمی ببارد و خاک تو گل کند چشمم

به زخم قلب عزادار من نمک زده اند
حسین چشم تو روشن مرا کتک زده اند

میان آتش خیمه عقیله سوخت حسین
غروب روز دهم یک قبیله سوخت حسین

همینکه سنگ تراشیده خورد بر سر تو
تو ضعف کردی و ناله کشید خواهر تو

هنوز لحظه ی افتادن تو یادم هست
جدال بر سر پیراهن تو یادم هست

تن تو پیش نگاهم بدون رخت شد و
سر تو بسته به یک شاخه ی درخت شد و

به جای آب و غذا غصه ی تورا خوردم
محله ی خودمان سنگ بی هوا خوردم

زده ست آتش کینه به بال پروانه
خدای نگذرد از ظلم ابن مرجانه

به روی تخت نشست و به رتبه ام خندید
چقدر در وسط حرف و خطبه ام خندید

شراب خوردن قوم حسود را دیدم
محله های شلوغ یهود را دیدم

به صبر امر نمودی اگر خموش شدم
سوار مرکب بی پرده و چموش شدم

بنفشه رفتم از اینجا و لاله برگشتم
مرا ببخش بدون سه ساله برگشتم

رقیه ماند و سوال کنیز یعنی چه
نگاه کردن چشمان هیز یعنی چه

رقیه جای خود اما رباب ما را کشت
ببین چه کرد که بستیم دست او از پشت

ز بس که قبر ابالفضل کوچک است اینجا
سوال کرد که این قبر کودک است اینجا

رضا قربانی

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

برای رفیقت زمان می‌گذاری
نه تنها زمان، بلکه جان می‌گذاری

به وقت غمش از سبوی رفاقت
شراب، استکان استکان می‌گذاری

که بالا رود بیشتر، پیش پایش
تو از شانه‌ات نردبان می‌گذاری

ولی می‌زند زخم و انگشت حیرت
از این مرحمت در دهان می‌گذاری

نمی پرسی‌اش جای مرهم نهادن
چرا لای زخم، استخوان می‌گذاری؟

نمی پرسی‌اش چیست این دشنه در دیس؟
که در سفره‌ام جای نان می‌گذاری

نه از غم به ابرو خمی می‌نشانی
نه با هیچ‌کس در میان می‌گذاری

نه حتی برایش به همدستی شعر
به تهدید خط و نشان می‌گذاری

فقط نقطه‌ی آخر دوستی را
به پایان این داستان می گذاری.

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

این شاعرکان که غرق در عنوانند
اینان که مرا رقیب خود میدانند

آن روز که مرگ آمدو من رفتم
اشعار مرا برای هم میخوانند

مجتبی سپید

۱ نظر ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

گرچه عصر دلتنگی ست، کوچکند میدان ها
سیر آسمان زیباست، در همین خیابان ها

ازدحام پولادین، رفت و آمد سنگین
شاخه های سرب آجین، خانه ها نه؛ زندان ها

این همه درست امّا، ما هنوز هم هستیم
می توان در این غوقا… می شود که انسان ها…

در همین دقایق در، لحظه ای دگرگونم
در شلوغی بازار، گرم سیر پنهان ها

کودکی که چشمانش قاب آسمان هستند
می توان خدا را دید در زلالی آن ها

روی رشته سیم برق، یک کلاغ می خواند
آفتاب می تابد، روی نعش دکّان ها

شاخه ی درختی خشک، میزبان گنجشکان
باد ریزه نان آورد، می رسند مهمان ها

من همین دقایق در… کودکی که چشمانش…
آفتاب می تابد… کوچکند میدان ها

گیج می رود هوشم، از که پرشد آغوشم؟
در شلوغی بازار، درهمین خیابان ها

قربان ولیئی

۰ نظر ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۶
هم قافیه با باران

سکوت کرده ام ولی، فقط به احترام تو
به زور گفته ام بلی! فقط به احترام تو

به دست دوستان تو، دلم شکسته بارها
نگفته ام چرا؟علی!فقط به احترام تو

مجتبی سپید

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

قطره‌ام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آن‌قدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
بر قلم آن کس که می‌راند سخن، من نیستم
بی علی در فکر یک پایان روشن نیستم

بی‌خود از خود می‌شوم تا نام او را می‌برند
قدسیان این ذکر را تا عرش، بالا می‌برند

قطره بودم آمدم مبهوت دریایم کنند
موج‌ها فکری برای تشنگی‌هایم کنند
ذره باشم تا غبار راه مولایم کنند
سخت مجنونم بگو مردم تماشایم کنند

با مفاتیح‌الجنان چشم او، در باز شد
یا علی گفتم صد و ده بار عشق آغاز شد

ابر مبهوتش شد و با جوهر باران نوشت
باد هوهو کرد و با یادش هوالقرآن نوشت
ماه او را چارده بار از صمیم جان نوشت
نوبت خورشید چون شد نور جاویدان نوشت

ابر و باد و ماه و خورشید و فلک کاتب شدند
خوش‌نویسان علی‌بن‌ابی‌طالب شدند

ذکر او را گفته حتی کوه و دریا و درخت
یا علی گفتن چه آسان! با علی بودن چه سخت
جز علی از هر چه در دنیاست بربستیم رخت
سال و فال و حال و مال و اصل و نسل و تخت و بخت

نیست در این شهر یاری جز علی یک شهریار!
لا فتی الا علی لا سیف الا ذولفقار...

او جمالی دلربا را دیده در صبر جمیل
صبر او ایمان او ورد زبان جبرئیل
هست راه پیچ در پیچ قیامت را دلیل
داستان آتش و دستان محتاج عقیل

عارفان غرقند در ژرفای اقیانوسی‌اش
مایۀ فخر ملائک می‌شود پابوسی‌اش

در حریمش می‌وزد گویی نسیم از هر طرف
هم کبوتر می‌پرد هم یا کریم از هر طرف
می‌رسد بانگ صراط ‌المستقیم از هر طرف
هم فقیر و هم اسیر و هم یتیم از هر طرف

هر که باشد هر چه باشد او پناهش می‌دهد
صاحب این خانه بی‌تردید راهش می‌دهد...

احمد علوی

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۷
هم قافیه با باران

ای شمع زردروی که در آب دیده ای
سرخیل عاشقان مصیبت رسیده ای
 
فرهاد وقت خویشی ، میسوز و میگداز
تا خود چرا ز صحبت شیرین بریده ای
 
یک شب سپند آتش هجران شوی چه باک
شش مه جمال وصل نه آخر تو دیده ای
 
یاری بباد داده ای ارنه چرا چو من
بدرنگ و اشکبار و نزار و خمیده ای
 
آنرا که نور دیده گمان برده ای تو خود
دائم در آب دیده از آن نور دیده ای

مرغی چنین شگرف که در حدخود توئی
پروانه را به هم نفسی چون گزیده ای

اثیر الدین اخسیکتی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران