هم‌قافیه با باران

۱۰۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد

زندگی درد قشنگیست، به جز شبهایش!
که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد

یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟!
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد!

خواب بد دیده ام، ای کاش خدا خیر کند
خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!

شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی
من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر
سر و سرّیست که با موی پریشان دارد

"من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد...

علی صفری
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

از غم، دل‌ِحیران چه خبر داشته‌باشد
محوِ‌ تو، ز هجران چه‌خبر داشته‌باشد

آن سروِ گُل‌اندام که دل‌ها چمنِ اوست
از خانه به دوشان چه‌خبر داشته‌باشد

از حالِ تذروانِ پر و بال شکسته
آن سروِ خرامان چه‌خبر داشته‌باشد

آن شوخ که در خانهٔ آیینه کند سِیر
از آبله پایان چه‌خبر داشته‌باشد

طفلی که زِ مستی نشناسد سرو پا را
از بی‌سرو پایان چه‌خبر داشته‌باشد

هستی‌ست، که درعشق فراموش‌شد اوّل
مجنونِ تو از جان چه‌خبر داشته‌باشد

چون بَهله کف از کار فتاده‌ست «حزین» را
از دامنِ جانان چه‌خبر داشته‌باشد

حزین لاهیجی

۰ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۲:۱۲
هم قافیه با باران
لاله در این بوستان خونین کفن افتاده است
حسن یوسف گوشه‌ای بی پیرهن افتاده است

هر گلی در این چمن سرمست می‌روید ز خاک
بس که در این باغ، جام از دست من افتاده است

از کجا می‌آیی ای بوی بهشتی کاین چنین
لرزه بر اندام آهوی ختن افتاده است؟

نامه‌ای در دست دارد از هزاران آشنا
این گل قاصد اگر دور از وطن افتاده است

بس که تاریک است این صحرا و دل‌ها داغدار
هر گلی امشب به فکر سوختن افتاده است

ای نسیم آهسته پا بگذار، چون هر گوشه‌ای
نسترن افتاده است و یاسمن افتاده است

سرجدا، پیکر جدا، این سرنوشت لاله هاست
این عقیق تر ببین دور از یمن افتاده است...

سعید بیابانکی
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران
ای غنچه‌ی دمیده‌ی من! یک دهن بخند
خورشید من! ستاره‌ی من! باغ من! بخند

افسرده خنده بر لب گل پیش روی تو
ای خرمن شکوفه و گل! ای چمن! بخند

ای گرم‌پوی گرم‌تر از عطر گل، برقص
ای خوب‌روی خوب‌تر از نسترن! بخند

تا خون نور در رگ شب‌های من دود،
یک لحظه‌ای سپیده‌ی سیمین بدن! بخند

ای خنده‌های دلکش روشنگرت مرا
تنها ستارگانِ شبِ زیستن! بخند

وی نازِ خنده‌ی تو شکوفانده بر لبم
همچون بهار، این‌همه باغ سخن، بخند

حسین منزوی
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران
مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند
دلم تحمل بار فراق او نتواند

در آتشم بنشاند چو باکسان بنشیند
کنار من ننشیند که آتشم بنشاند

چه جوی خون که براند ز دیده دل شدگان را
چو ماه نوسفر من سمند ناز براند

به ماه من که رساند پیام من که ز هجران
به لب رسیده مرا جان خودی به من برساند

بسوز سینه من بین که ساز قافیه پرداز
نوای نای گرهگیر دل شکسته نخواند

چه نالی ای دل خونین که آن شکوفه خندان
زبان مرغ حزین شکسته بال نداند

دلم به سینه زند پر بدان هوا که نگارین
کتابتی بنوسید کبوتری بپراند

من آفتاب ولا جز غمام هیچ ندانم
مهی که خود همه دان است باید این همه داند

بهر چمن که رسیدی بگو به ابر بهاری
که پیش پای تو اشگی بیاد من بفشاند

به وصل اگر نرهم شهریار از غم هجران
کجاست مرگ که ما را ز زندگی برهاند

شهریار
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۶:۱۲
هم قافیه با باران
میهنم! ای موطن مردان نامیرا !
با توام! ای سرزمین راست قامت‌ها!
سر بلند از خان آتش سر برآوردی
خم به ابرویت نیامد از ملامت‌ها

میهنم! در قحط سال ناسپاسی‌ها
من تو را چون عطر باران دوست خواهم داشت
تا بروید دست‌های دیگری از من
دست‌های عاشقم را در تو خواهم کاشت

میهنم! ای سرزمین آسمان مردان!
ای که با خون یلان سرخ است تقویمت
قلب من، بی رشته و زنجیر پابندت
جان من بی‌منت و بی مزد تقدیمت

پا به پایت داس و خرمنکوب خواهم شد
داشت را، برداشت را وقف تو خواهم کرد
هر چه خواهم خواند را پای تو خواهم ریخت
هر چه خواهم کاشت را وقف تو خواهم کرد

میهنم از چارسوی این جهان چندی است
نارفیقان بر تو سنگ کینه می بارند
مادر اسطوره‌ای! هر جای این دنیا
مردمانت عاشقانه دوستت دارند...

سعید بیابانکی
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۲:۱۲
هم قافیه با باران

من کشته عشقم، خبرم هیچ مپرسید
گم شد اثر من، اثرم هیچ مپرسید

گفتند که: چونی؟ نتوانم که بگویم
این بود که گفتم، دگرم هیچ مپرسید

فردا سر خود می کنم اندر سر و کارش
امروز که با درد سرم هیچ مپرسید

وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت
این دم که درو می نگرم هیچ مپرسید

بی عارضش این قصه روزست که دیدید
از گریه شام و سحرم هیچ مپرسید

خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال؟
دیدید که: خونین جگرم، هیچ مپرسید

از دوست بجز یک نظرم چون غرضی نیست
زان دوست بجز یک نظرم هیچ مپرسید

از دست شما جامه دو صد بار دریدم
خواهید که بازش بدرم هیچ مپرسید

اوحدی

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۶ ، ۲۰:۱۳
هم قافیه با باران

آندم که غصه های اسیری شروع شد
بهر جوانِ قافله پیری شروع شد

من یادگار "نحن اُسرای"نهضتم
من وارث "مقطع الاعضای" نهضتم

من دیده ام "مقطع الاعضا" چگونه بود
تشریح می کنم تن بابا چگونه بود

دست عزیز فاطمه از مُچ شکسته بود
بر روی سینه اش سگ کوفی نشسته بود

من دیده ام که کشته شده از قفا حسین
از تیر کوفه دیده هزاران جفا حسین

جسمی که نیزه ها همه بارانی اش کنند
رزّازی اَش کنند و ستورانی اَش کنند

عمری است حرف من شده"شیب الخضیب" و بس
آئینه ام ، نظر سوی"خدُّ التریب" و بس

وقتی ز غصه قافله در سوز و آه بود
راه عبور از وسط قتلگاه بود

پائیزِ این جهان به همان لحظه دیده شد
فریاد وامحمدِ زینب شنیده شد

از آن زمان به بعد زمستانِ عالم است
"سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است"

یادم نمی رود که غرورم شکسته شد
دست مخدّرات به زنجیر بسته شد

بعد از حسین نوبتِ تهدید من رسید
عمه به داد من پی تأیید من رسید

چادر نماز عمه و عمّامه ام که سوخت
یک خیره سر به زیور اطفال دیده دوخت

آن شب که جیغ و داد زنان را شنیده ام
فریاد دختران جوان را شنیده ام

از بسکه پنجه پنجه به معجر کشیده شد
از غصه قامت من و عمه خمیده شد

من بارها برای خودم روضه خوانده ام
گاهی برای عمۀ خود نوحه خوانده ام

"باز این چه شورش است که در خلق عالم است
با زاین چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است"

با یک سخن کنم همۀ روضه را تمام
زندان،خرابه،کوفه،حرم،قتلگاه،شام

یک کاروان مقابل چشمم همه اسیر
دشمن به بی حیایی و بی غیرتی دلیر

از غارت و شکنجه و سیلی و کعب نی
تا سنگِ شام و کوفه به یک رأس روی نی

از طعنه های هیزی و فریاد اهل بیت
تا تهمت کنیزی و امداد اهل بیت

اینها که تازه گوشه ای از غربت من است
تا انتهای غربت من محنت من است

اسرار من نهفته همه در صحیفه شد
یعنی تمام زندگی ام در تقیّه شد

گرچه مدینه غصۀ دیرینۀ من است
اسرار کربلا همه در سینه من است

آرام و بی صدا همه شب تا سحر عجیب
گرییدم و به ناله شدم : یا اباالغریب

دلجوی خویشتن به زبانِ خودم شدم
بی کس ترین امام زمانِ خودم شدم

روزی زِ رَه امام زمان می رسد و ما
در انتظار آمدنش کارمان دعا

‌محمود ژولیده

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۶ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

ز سودای رخ و زلفش، غمی دارم شبانروزی
مرا صبح وصال او، نمی‌گردد شبی روزی

نسیم صبح پیغامی به خورشیدی رسان از ما
که با یاد جمال او، شب ما می‌کند روزی

بجز از سایه سروش، مبادم هیچ سرسبزی!
بجز بر خاتم لعلش، مبادم هیچ فیروزی

ز مجلس شمع را ساقی، ببر در گوشه‌ای بنشان
که امشب ماه خواهد کرد، ما را مجلس افروزی

بسوز و گریه چون شمع ار نخواهی گشت در هجران
به یکدم می‌توان کشتن، مرا چندین چه می‌سوزی؟

اگر زخمی زنی بر من، چنانم بر دل آید خوش
که بر گل در سحرگاهان، نسیم باد نوروزی

قبای عمر کوتاهست، بر بالای امیدم
مگر باز آیی و وصلی، شبی بر دامنم دوزی

چه خواهی کرد ای سلمان، به هجران صرف شد عمرت
مگر وصلش بدست آری، وزان عمری تو اندوزی

سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۶ ، ۱۶:۱۲
هم قافیه با باران

غزل های ترِ تقدیمی من که ارادی نیست

مضامین قشنگش کار حالت های عادی نیست

طنین واژه هایم امتزاج عشق و ایهامست
دراین منظومه جز نی نامه دیگر رویدادی نیست

به من دنیا فقط از عشق و نفرت گفته تا حالا
تو که باشی میان واژه ها ی من تضادی نیست

یکی در آینه با گریه ام انگار می خندد
به حرف آینه این روزها هم اعتمادی نیست

توانمندی خود را به رخ هم می کشند اینجا
چرا حسن خداداد تودارای ستادی نیست

تمام گفتمان های بشر چالش برانگیز است
مراد بی مریدند و مریدان را مرادی نیست

پرم از شکوه وقتی که توراپیشم نمی بینم
به محض دیدنت نوع نگاهم انتقادی نیست

چنان محو دوچشمت می شوم گاهی که عریان است
غزل هایی که می گویم برای تو ارادی نیست

محمدعلی ساکی
۰ نظر ۲۸ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران
بیا مرو ز کنارم ، بیا که می میرم
نکن مرا به غریبی رها که می میرم

توان کشمکشم نیست بی تو با ایام
برونم آور از این ماجرا که می میرم

نه قول همسفری تا همیشه ام دادی؟
قرار خویش منه زیر پا که می میرم

به خاک پای تو سر می نهم ،دریغ مکن
ز چشمهای من این توتیا که می میرم

مگر نه جفت توام قوی من؟ مکن بی من
به سوی برکه ی آخر شنا که می میرم

اگر هنوز من آواز آخرین توام
بخوان مرا و مخوان جز مرا که می میرم

برای من که چنینم تو جان متصلی
مرا ز خود مکن ای جان جدا که می میرم

ز چشمهایت اگر ناگزیر دل بکنم
به مهربانی آن چشمها که می میرم

حسین منزوی
۰ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

ای طرّه‌ات «کَلَف به رخِ آفتاب‌کن»
روی تو «آفتاب و مه اندر نقاب‌کن»

تیر نگاهِ چشم تو «رستم به غمزه دوز»
مویت «کمندِ گردن افراسیاب‌کن»

آهوی جان‌شکار دو چشمت به گاهِ خشم
از یک نگاه تند، «دلِ شیر آب‌کن»

آوخ، ز دست مردمِ چشمت فتاده‌اند
دنبال «خانۀ دلِ مردم خراب‌کن»...

مرد و زنِ قجَر بود این فرقِشان که هست
آن «مملکت خراب‌کن»، این «دل خراب‌کن»

نابود باد خسرو آن کشوری که خواست
بیگانه در قلمرو، «مالک‌رقاب‌کن»

بربادرفته باد هر آن مجلسی که هست
خاکش «وکیلِ خائن و دزد انتخاب‌کن»

عارف قزوینی

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران
بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم
گرفته اشک ره دیده‌ام، چه کار کنم؟

بدین مشقّت ما، زندگی نمی‌ارزد
که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم

به جامی از می چرخ است مستی ای ساقی
گرَم که مست کنی، هستی‌ام نثار کنم

شراب مرگ خورم بر سلامتیِ وطن
بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم

چنان در آرزوی درکِ نیستی هستم
که گر اجل بکند همّت، انتحار کنم

ز پیش آن که اجل هستی‌ام فدا سازد
چرا نه هستی خود را فدای یار کنم

ز بس‌که صدْمۀ هشیاری از جهان دیدم
بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم

جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست
قسم به عشق، بدین ننگ، افتخار کنم

من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل
چو فرط عقل، جنون است من چه کار کنم؟

بگو به شیخ مکن عیبم این جنونْ عقل است
تو را نداده خدا عقل، من چه کار کنم؟!

میرزاده عشقی
۱ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۱
هم قافیه با باران
از برای خاطر اغیار، خوارم می‌کنی
من چه کردم کاین چنین بی‌اعتبارم می‌کنی؟

روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو
گر بگویم، گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی

گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگیست
زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی

گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار
ای که منع گریه ی بی‌اختیارم می‌کنی

گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال
رفت کار از دست کی تدبیر کارم می‌کنی

‌وحشی‌ بافقی
۰ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۲۰:۵۱
هم قافیه با باران

دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد
کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی

تعلقاتِ جهان حکم نیسِتان دارد
نشد صدا هم از این کوچه‌های تنگ برون

از راه هوس چند دهی عرض محبت؟
مکتوب نبندند به بال مگس اینجا!

در این ‌دریا ز بس فرش است‌ اجزای‌ شکست من
به‌هرسو می‌روم، چون موج برخود می‌نهم پا را

فلک در خاک می غلتید از شرم سرافرازی
اگر می دید معراج ِ ز پا افتادنِ ما را

با ما نساخت آخِر ذوق شراب خوردن
چون میوه زرد گشتیم از آفتاب خوردن

روز وصلش باید از شرم آب گردیدن که ما
در فراقش زندگی کردیم و جانی داشتیم

همه کس کشیده محمل به جناب کبریایت
من و خجلت سجودی که نکرده ام برایت

ادب نه کسب عبادت نه سعی حق طلبی ست
به غیر خاک شدن هرچه هست بی ادبی ست

هر جزئم از شکست دلی موج می زند
من شیشه ریزه ام حذر از پای مالی ام

سفله با جاه نیزهیچکس است
مور اگر پر برآورد مگس است

نفسی چند جدا از نظرت می‌گردم
باز می‌آیم و بر گردِ سرت می‌گردم

بیدل

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۷:۵۴
هم قافیه با باران
عشق است آن دو پنجره ی روبروی هم
عشق است آن دو حنجره ی روبروی هم

عشق آینه ست. آیِنه ای در مقابلت
آن را بگیر سمت ترک خورده ی دلت

عشق آن نخِ رها ست که چون بادبادکی
برده دل تورا به فضاهای کودکی

عشق است آن صدای رها گشته از ازل
عشق است آن طنین فرو خفته در غزل!

این عاشقانه طعم گس عشق می دهد
طعم معطر وملس عشق می دهد!

از آن شمیم شیر و عسل در تراوش است
چون مزه ی ترنج و انار است, میخوش است

در تنگ سرخ عشق , دوماهی شناور است
از هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است

یدالله گودرزی
۱ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران
ما را گُلی از روی تو چیدن نگذارند
چیدن چه خیال است؟ که دیدن نگذارند!

صد شربت شیرین ز لبت خسته دلان را
نزدیک لب آرند و چشیدن نگذارند

گفتم شنوَد مژده ی دشنام تو گوشم
آن نیز شنیدم که شنیدن نگذارند

زلف تو چه امکان ِ کشیدن که رقیبان
سر در قدمت نیز کشیدن نگذارند

بخشای بر آن مرغ که خونش گه ِ بسمل
بر خاک بریزند و تپیدن نگذارند

دل شد ز تو صدپاره و فریاد که این قوم
نعره زدن و جامه دریدن نگذارند

مگریز "کمال" از سر زلفش که در این دام
مرغی که در افتاد، پریدن نگذارند

کمال خجندی
۱ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

آن باده ای خوش است که نذرِ سبو شود
آن غصه ای خوش است که آهِ گلو شود

 اصلاً به یک دو قطره نباید بسنده کرد
آن چشمه، چشمه است، که یک روز "جو" شود

وقتی دلم شکست، گرو می گزارمش
خوب است، آبروی جگر، "آب رو" شود

عشاق راه در به در ناله ی هم اند
مستانه ناله کن که دلی زیر و رو شود

ما در حسینیه به خداوند می رسیم
ذکر "حسین" جلوه کند ذکر "هو" شود

روزی اگر بناست که قربانی ام کنند
این کار بهتر است به ابروی او شود

باید که سجده کرد خدا، یا حسین را
فردا که با خدای خودش رو به رو شود

آقایی کریم اجازه نمی دهد
تا این که دست ما به صف حشر رو شود
***
این گریه ی برای تو عین طهارت است
عابد چرا معطل آب وضو شود

هر کس که سر به زیر تو شد سربلند شد
بی آبرو کنار تو با آبرو شود

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۲:۳۸
هم قافیه با باران

پس از یک شهر غربت دوستی آمد به بالینم
به او گفتم: ببین! این است دنیا... گفت: می بینم!

زمین خوردی، قبول اما زمان درمان هر دردی است
من از اینکه پس از تو دشمنان شادند غمگینم!

اگر بغضت امانت داد یا پایت توان، برخیز
که پای بید مجنونی به خاک افتاده ننشینم

خدا"حافظ" که گفتم باز داغت تازه شد، دیدی
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم؟

چه شبهایی که دستت غصه هایم را ورق می زد
و جاری بود مویت در بلنـدای مضامینم

من آن قدری که تو معشوقه ای شاعر نخواهم شد
که در آئینه خود را حافظی دیگر نمی بینم

عقابی کوه را در خواب دید و در قفس دق کرد
به جای شانه هایت، مرگ خواهد داد تسکینم

‌عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران
به همان قدر که چشم تو پر از زیباییست
بی تو دنیای من ای دوست پر از تنهاییست

این غزلهای زلالی که ز من میشنوی
چشمه ی جاری اندوه دلی دریاییست

چند وقت است که بازیچه ی مردم شده ام
گرچه بازیچه شدن نیز خودش دنیاییست

امشب ای آینه تکلیف مرا روشن کن
حق به دست دل من، عقل و یا زیباییست؟

دلخوش ِ عشق شما نیستم ای اهل زمین
به خداوند که معشوقه من بالاییست

این غزل نیز دل ِ تنگ مرا باز نکرد
روح من تشنه ی یک زمزمه نیماییست

بهروز یاسمی
۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران