هم‌قافیه با باران

۴۴ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

در تاریکی 

در روشنایی 

در درز همین دیوارهای کهنه 

جایی میان شب و روز 

هر قدر هم که گریه کنم

هیچ 

پر رنگ ترین شکل من است...


مرا دوست بدار

تنها مرا دوست بدار..

چون بارانی 

که پلک پنجره را 

خیس می کند...


سیده تکتم حسینی

۴ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

نـه بــــی تـــو بـــــردل زارم قــــرار مــی آید

نـه غـصـــه با دل تنــگـــــم کنــــار مــی آید


بـــرای آن که بسوزد به هــر بهانــــــه دلــم

چقـــدر خاطــــره هایــت بــه کــار مـــی آبد


چقـــدر قصـــه ی خیس از تو در نگاهـم ماند

چقــــدر گریــــه به چشمـــــان تار مـــی آید


نهـــال کوچک من خستــه ای .. بخواب آرام

دوبـاره شــاخــــه ی خشکت به بار مـی آید


دوباره شاخه ی خشکت شکوفه خواهد داد

دوبـــاره بعـــــدِ زمستــــان بهــــار مــــی آید


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۲۰:۲۶
هم قافیه با باران

از چشــــم تو سرشار شدم ای غــــم پر شور

تا سرزده آمــــد بــــه دلـــــم خاطـــره ای دور


 دو پولک براق دو مخمــــــل شب غمگیـــــــن

دو مست غزل ساز دو میخانه ی مستــــــور..

 

تو سیب ، تو گندم ، تو گناهی اگر ای عشق

من دست پر از خواهشم ای جذبه ی مغرور

 

تو مــــاه به رقص آمـــده در آینــــــه ی حوض ..

من چشــــم به شور آمده با گریه ی ماهــــــور

 

بگــــذار که سر مست خیالات تـــو باشــــــــم

با یاد لب توست که شیریـــــن شده انگــــــــور


تقدیـــــر چنیــــن است بــــه مقصد نرسیــــدن

من شام بدخشانـــــــم و تو صبــــح نشابـــــور...


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۹:۳۱
هم قافیه با باران

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند


به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند


به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند


سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند

رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند


ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند


دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند


چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند

بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند


در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند


حافظ شیرازی

۱ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

پایش ز دست آبله آزار می کشد

از احتیاط دست به دیوار می کشد


در گوشه ی خرابه کنار فرشته ها

"با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد"


دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح

بر روی خاک عکس علمدار می کشد


او هر چه می کشد به خدای یتیم ها

از چشم های مردم بازار می کشد


گیرم برای خانه تان هم کنیز شد

آیا ز پر شکسته کسی کار می کشد؟


چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟

نقشی که می کشد همه را تار می کشد


لب های بی تحرک او با چه زحمتی

خود را به سمت کنج لب یار می کشد


علی اکبر لطیفیان

۱ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۶:۲۸
هم قافیه با باران

تو را آورده ام اینجا که مهمان خودم باشی

شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی


من از تاریکی شب های این ویرانه می ترسم

تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی


فراقت گرچه نابینام کرده باز می ارزد

که یوسف باشی و در راه کنعان خودم باشی


پدرنزدیک بود امشب کنیز خانه ای باشم

به توحق می دهم پاره گریبان خودم باشی


اگرچه عمه دلتنگ است اما عمه هم راضی ست

که تواین چند ساعت را به دامان خودم باشی


از این پنجاه سال توسه سالش قسمت ما شد

یک امشب را نمیخواهی پدرجان خودم باشی


سرت افتاد و دستی ازمحاسن ها بلندت کرد

بیا خب میهمان کنج ویران خودم باشی


سرت را وقت قرآن خواندنت برطشت کوبیدند

توبایدبعد از این قاری قرآن خودم باشی


کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کردم

فقط می خواستم امشب پریشان خودم باشی


اگرچه این لبی که ریخته بوسیدنش سخت است

تقلامی کنم یک بوسه مهمان خودم باشی


علی اکبر لطفیان

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۵:۲۱
هم قافیه با باران

نشسته برف پیری روی مویت  دلم می­خواست تا باران بگیرد

تنت از خستگی خرد و خمیر است  بیا تا خانه بوی نان بگیرد

 

بهـــــاران از تو تصویـــری ندارد  پــدر پاییـــــز تقصیـــری ندارد

نمی­خواهم که در این فصل غربت دل پرمهــرت از آبان بگیرد

 

غریب و خسته و بی سرپناهم  سیاه است آسمان بختگاهم*

برای برگ های زرد عمـــــرم  بگـــو جنگل حنــا بندان بگیــــرد

 

پدر اندوه در دلهــا زیاد است  سرِ راه تو مشکل ها زیاد است

بگو کی می­رسد از راه آن روز  که بر ما زندگــی آسان بگیرد

 

خدا قوت... نباشی خسته­ای ماه  از این دنیای تاریک و پر از آه

خدای یوسفِ افتـــاده در چاه  تقاصت را از ایــن زندان بگیرد..

 

خدا را شکر اگر امروز غم هست حرم هست و حرم هست و حرم هست

خودت گفتی به من ، امکان ندارد  دل سادات در ایــران بگیرد


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۵۲
هم قافیه با باران

همین کــه مـــوی سیاه تو شد رها در باد..

چه بی بهانه شکستم چه بی صدا در باد..


شکست بغض من وُ چشم های مضطربـــم

گــریـسـت عطـــــر پــراکنــــده ی تو را درباد


غروب بـــود کــــه رفتــــی و باد مـــــی آمــد

چــــه گریـــه ها که نکردم غــروب ها در باد..


به سمت باغِ خـــزان دیــده برنمــــی گــــردد

شکوفـــه ای که شد از شاخـه ها جدا در باد


میــــان داغ تــــو و اشــــک و آه حیـــرانـــــم

در آتـش است دلـــــم یـــا در آب یـــا در باد...


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۴۹
هم قافیه با باران

درد ِعشقی کشیده ام که فقط ، هر که باشد دچار می فهمد

مرد ، معنای غصّه را وقتی ، باخت پای قمار می فهمد


بودی و رفتی و دلیلش را ، از سکوتت نشد که کشف کنم

شرح ِ تنهایی مرا امروز ، مادری داغدار می فهمد


دودمانم به باد رفت امّا ، هیچ کس جز خودم مقصّرنیست

مثل یک ایستگاه ِمتروکم ، حسرتم را قطار می فهمد


خواستی باتمامِ بدبختی ، روی دستِ زمانه باد کُنم 

درد آوارگیِ هر شب را ، مُرده ی بی مزار می فهمد


هر قدم دورتر شدی از من ، ده قدم دورتر شدم از او

علّت شکّ سجده هایم را ، « مهُرِرکعت شمار» می فهمد !


قبلِ رفتن نخواستی حتّی ، یک دقیقه رفیقِ من باشی

ارزش یک دقیقه را تنها ، مُجرمِ پای دار می فهمد


شهر ، بعد از تو در نگاهِ من ، با جهنّم برابری می کرد

غربتِ آخرین قرارم را ، آدم ِ بی قرار می فهمد


انتظارِمن ازتوانِ تو ، بیشتر بود ، چون که قلبم گفت :

بس کن آخر ! مگرکسی که نیست ، چیزی ازانتظارمی فهمد ؟


 امید صباغ نو

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۳۰
هم قافیه با باران

از من تلخ چرا شهد و عسل میخواهـی

تو چه از این زن زانو به بغل میخواهــی


من که غارت زده ی هند نگاهت هستم

از من خاک نشین تاج محل میخواهــی


مشتری نیستــی و راهــی سیاراتـــی

از زمین خورده ترین ماه زحل میخواهــــی

 

در قصاید سخــن هجر به پایان نرسیـــد

پس تو امروز چه از جان غزل میخواهی ...؟


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۲۰
هم قافیه با باران

غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش

تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش

شبیه ابر بهاری هوای ناحیه را

پر از ترنم غم کرده  اشک سوزانش

سلام کرد به جدش ... سلامی از سر صدق

سلام آن که کند جان  فدای  جانانش

سلام کرد بر آن گونه های خاک آلود

بر آن  تنی که نمودند نیزه بارانش

سلام کرد بر آن بوسه گاه نورانی

سلام آنکه کند جان خویش قربانش

سلام آن که دلش زخمی مصیبت هاست

سلام آن که اگر بود کربلا –جانش

میان طف ، سپر تیغ و نیزه ها می کرد

و می سپرد به شمشیرها گریبانش

سلام کرد بر آن جام نیزه نوشیده

بر آن کسی که شکستند عهد و پیمانش

سلام آنکه اگر نی نوا حضور نداشت

علی الدوام شده ناله ی فراوانش

سلام آن که سرازیر می شود هر روز

 به جای اشک روان ، سیل خون زچشمانش...


مریم سقلاطونی

۱ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی

نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی


مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد

که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی


چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد

چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی


مده به دست سپاه فراق ملک دلم را

به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی


بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان

تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی


چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم

که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی


به غیر سینهٔ صد چاک خویش در صف محشر

شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی


اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت

جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی


رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید

کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی


تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت

گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی


فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی

چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی


میرزا عباس فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

با اینکه در خرابۀ شام است جای من

زهـراست زائــر حـرم با صفــای من


قیمت‌گذار گوهر اشکش فقط خداست

هر دل‌شکسته‌ای که بگرید برای من


طفل سه‌ ساله را که توان فرار نیست

دیگر چرا به سلسله بسته است پای من؟


دیشب نماز خوانده‌ام و اشک ریختم

شاید پـدر سـری بزنـد بر سرای من


جان را به کف گرفته‌ام و نذر کرده‌ام

امشب اگر رسد بـه اجابت دعای من


در شام هم که جان بدهم کربلایی‌ام

این گوشـۀ خرابه شـده کربلای من


کارم رسیده است به جایی که کعب نی

گریــد بــرای زمزمــۀ بی‌صــدای مـن


از بس گریستم، دگر از اشک، خیس شد

خشتـی کـه در خرابـه شـده متکای من


یک لحظه در خرابه دو چشمم به خواب رفت

دیـدم کـه روی دامـن باباست جـای من


«میثم!» غریب جان دهم و نیست هیچ کس

جـز تـازیانـه با خبــر از دردهــای مــن


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۹:۴۲
هم قافیه با باران

برعکس من اگرچه خوش اندام و لاغری

اما درست مثل خودم زود باوری


از من چه گفته اند که بی اعتنا به عشق

می خواهی از کنار دلم ساده بگذری ؟


یک بار هم نشد که نگاهی کنی به من

حتی یکی دو لحظه به چشم برادری


غیرت اگر امان دهد اقرار می کنم

« کز هر زبان که می شنوم نا مکرری »


اصلاً من از رقیب ندارم گلایه ای

شاید برای زندگی او مقدّری


ناصر بقالی


۱ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

من با خیال چشم تو حالی به حالی ام

محکوم حبسِ مَحبسِ حسّی خیالی ام

وقتی برانی ام ، به خیالت چه می کنم ؟

هر شب پی نگاه تو در این حوالی ام

ای آخرین نیاز من ای ناز بی نیاز

نذری نما به خاطر آشفته حالی ام

من اهلی زمین نشدم ، دست من بگیر

دلگیر از این زمین و زمان و اهالی ام

گاهی به خویش میکشی و گاه می کُشی

من جذب کشتن و کشش احتمالی ام

اصلا غزل برای همین واژه هاست ، پس

جانان من ز هجر تو قامت هلالی ام


مجتبی شریف (متین)

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران

نماندست چیزی به جزغم ... مهم نیست

گــرفته دلـــم از دو عالم ... مهـــم نیست


تـــو را دوست دارم قسم به خدا که...

اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست


فقــــط آرزو مـــی کنم کــــه بمیرم

پس از آن بهشت و جهنمّ مهم نیست


همان وقت رانده شدن به زمین ... آه !

بـــه خود گفت حوّا که آدم مهم نیست


بیا تا علف هــــای هرزه بکاریم

اگر مرگ گلهای مریم مهم نیست


ببین! مرگ هم شانس می خواهد ای عشق

فقط خوردن جامی از سم مهـــم نیست


نماندست چیزی به جز غم، مهم نیست،

گرفته دلـــم از دو عالم ، مهم نیست,


بمانم ، بخوانم ، برقصم ، بمیرم ...

دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست


سیدمهدی موسوی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران

غزل سرودم و گفتی که شاعران آری !

بگو بگو تو به من هر چه در دلت داری

بخاطر تو به سیگار لب زدم گفتی

بدم می آید از این شاعران سیگاری

چه صادقانه برایت غزل سرودم و تو

چه بی ملاحظه گفتی: چقدر بیکاری!

ولی دوباره برایت غزل سرودم من

ولی دوباره بر آن وزن های تکراری

مفاعلن...فعلاتن...مفاعلن... گریه

مفاعلن...فعلاتن...مفاعلن.. زاری

حسینزحمتکش

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

این روزهــا کـــــه آینه هم فکــر ظاهر است

هرکس که گفته است خدا نیست کافراست


با دیدن قیافه این مردمان ِ خوب

باید قبول کرد که گندم مقصّر است


آن سایه ای که پشت سرت راه می رود

گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است


کمتر در این زمانه بـــه دل اعتماد کن

وقتی گرسنه مانده به هر کار حاضر است


شاعر فقط برای خودش حرف می زند

در گوشه اتاق فقط عکس پنجره ست


آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم

حالا نمــاد فاصله در ذهن شاعر است


در ایــن دیار ، آمدن نــو بهـار ِ پوچ

تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است


دارد قطار فاجعـــه نزدیک مــی شود

بمبی هنوز در چمدان مسافر است


سیدمهدی موسوی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران

می گویم اما درد دل سر بسته تر بهتر

بغض گلوی مردها نشکسته تر بهتر

وقتی که چای چشم پر رنگ تو دم باشد

مردی که پیشت می نشیند خسته تر بهتر

در مکتب چشمت گرفتم کاردانی را

ابروی تو هر قدر ناپیوسته تر بهتر

سخت است فتح کشوری که متحد باشد

موهای تو آشفته و صد دسته تر بهتر

از دور می آیی و شعرم بند می آید

موی تو وا باشد زبانم بسته تر بهتر


حسین زحمتکش

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۳۸
هم قافیه با باران

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی


من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی


خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی


ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی


در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی


من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی


از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی


دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی


ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی


رهی معیری

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۱۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران