هم‌قافیه با باران

۶۲ مطلب با موضوع «شاعران :: وحشی بافقی» ثبت شده است

می روم نزدیک و حال خویش میگویم به او
آنچه پنهان داشتم زین پیش، میگویم به او

گشته ام خاموش و پندارد که دارم راحتی
چند حرفی از درون ریش میگویم به او

غافل است او از من و دردم شود هر روز بیش
اندکی زین درد بیش از پیش میگویم به او

غمزه ات خونریز و دل در بند لعل نوشخند
دل نمیداند جفای خویش، میگویم به او

گرچه وحشی دل از او برکند، می رنجد به جان
گر بد آن دلبر بد کیش میگویم به او

وحشی بافقی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

صد حیف ، از محبتِ بیش از قیاسِ ما
با بیوفای حقِّ وفا ناشناسِ ما

بودی به راه سیل ، بسی بِه ؛که راه او
طرح بنای عشق ، محبت اساس ما

عیبش کنند ناگه و ، باشد به جای خویش
گو ؛ دور دار،  اطلسِ خویش از پَلاس ما

ما را به دست رَشک مده، خود بکُش به جور
اینست از مروّت تو،  التماس ما

کفران نعمتش ، سبب قطعِ وصل شد
زینش بَتَر سَزاست،  دلِ ناسپاس ما

ترسم که نایَدَش به نظر ،بند پاره نیز
دارد اگر نگاه تو ، زینگونه،  پاس ما

وحشی ازین عزا بدرآییم ، تا به کی
باشد کَهُن پلاسِ مصیبت ، لباس ما

  وحشی بافقی

۰ نظر ۲۳ آذر ۹۶ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران
از برای خاطر اغیار، خوارم می‌کنی
من چه کردم کاین چنین بی‌اعتبارم می‌کنی؟

روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو
گر بگویم، گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی

گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگیست
زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی

گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار
ای که منع گریه ی بی‌اختیارم می‌کنی

گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال
رفت کار از دست کی تدبیر کارم می‌کنی

‌وحشی‌ بافقی
۰ نظر ۲۶ مهر ۹۶ ، ۲۰:۵۱
هم قافیه با باران
آمدم از سرنو بر سر پیوند قدیم
نو شد آن سلسله کهنه و آن بند قدیم
 
آمدم من به سر گریهٔ خود به که تو نیز
بر سر ناز خود آیی و شکرخند قدیم
 
به وفای تو که تا روز قیامت باقیست
عهد دیرین به قرار خود و سوگند قدیم
 
نخل تو یک دو ثمر داشت به خامی افتاد
من و پروردن آن نخل برومند قدیم
 
بهر آن حلقه به گوشیم که بودیم ای باد
برسان بندگی ما به خداوند قدیم
 
خلوتی خواهم و در بسته ویک محرم راز
که گشایم سر راز و گله‌ای چند قدیم
 
وحشی آن سلسله نو کرد که آیند ز نو
پندگویان قدیمی به سر پند قدیم
 
وحشی بافقی
۱ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ ، ﺩﻝ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ ، ﻏﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ برمن
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ ، ﺗﻮ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﻢ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭼﻮ ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ، ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻡ ﺩﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ !

وحشی بافقی
۰ نظر ۱۱ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران
درِد اهلِ درد، صاحبْ درد می‌داند که چیست
مرد صاحبْ درد، درد مرد می‌داند که چیست

هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما؟
حالِ تنها گرد، تنها گرد می‌داند که چیست

رنج آنهایی که تخم آرزویی کِشته‌اند
آنکه نخلِ حسرتی پرورد می‌داند که چیست

آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکه را بودست آه سرد، می‌داندکه چیست

بازی عشق است کاینجا عاقلان در شش درند
عقل، کِی منصوبهٔ این نرد می‌داند که چیست؟

قطره‌ای از بادهٔ عشق است صد دریای زهر
هر که یک پیمانه زین می ‌خورد، می‌داند که چیست

«وحشی» آنکس را که خونی چند رفت از راهِ چشم
علت آثار روی زرد می‌داند که چیست...

وحشی بافقی
۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

آتش به جگر زان رخ افروخته دارم
وین گریهٔ تلخ از جگرسوخته دارم

گفتی تو چه اندوخته‌ای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم اندوخته دارم

انداخته‌ام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفت باز نظر دوخته دارم

در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نو آموخته دارم

وحشی به دل این آتش سوزنده‌چو فانوس
از پرتو آن شمع بر افروخته دارم

وحشی بافقی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۳:۳۰
هم قافیه با باران

ماه من گفتم که با من مهربان باشد، نبود
مرهم جان من آزرده جان باشد، نبود

از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید
اینکه اندک گفتگویی در میان باشد، نبود

بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او
بود اما اینکه بر خاطر گران باشد، نبود

خاطر هرکس از و می‌شد، به نوعی شادمان
شادمان گشتم که با من همچنان باشد، نبود

وحشی از بی لطفی او سد شکایت داشتیم
پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود

وحشی بافقی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۷
هم قافیه با باران
الاهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست

دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود

کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد

به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی

دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده

سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد

دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را

ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی

اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه راز

ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه

ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج

چودر هر کنج، سد گنجینه داری
نمی خواهم که نومیدم گذاری

به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می باید، دگر هیچ

وحشی بافقی
۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۹:۳۱
هم قافیه با باران
زلیخا را چو پیری ناتوان کرد
گلش را دست فرسود خزان کرد

ز چشمش روشنایی برد ایام
نهادش پلکها بر هم چو بادام

در آن پیری که سد غم حاصلش بود
همان اندوه یوسف در دلش بود

دلش با عشق یوسف داشت پیوند
به یوسف بود از هر چیز خرسند

سر مویی ز عشق او نمی کاست
بجز یوسف نمی جست و نمی خواست

به مزد آن که داد بندگی داد
دوباره عشق او را زندگی داد

اگرمی بایدت عمر دوباره
مکن پیوند عمر از عشق پاره

ز هر جا حسن بیرون می نهد پای
رخی از عشق هست آنجا زمین سای

وحشی بافقی
۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۶:۲۹
هم قافیه با باران
روزیست اینکه حادثه کوس بلازده‌ست
کوس بلا به معرکهٔ کربلا زده‌ست

روزیست اینکه دست ستم ، تیشه جفا
بر پای گلبن چمن مصطفا زده‌ست

روزیست اینکه بسته تتق آه اهل بیت
چتر سیاه بر سر آل عبا زده‌ست

روزیست اینکه خشک شد از تاب تشنگی
آن چشمه‌ای که خنده بر آب بقا زده‌ست

روزیست اینکه کشتهٔ بیداد کربلا
زانوی داد در حرم کبریا زده‌ست

امروز آن عزاست که چرخ کبود پوش
بر نیل جامه خاصه پی این عزا زده‌ست

امروز ماتمی‌ست که زهرا گشاده موی
بر سر زده ز حسرت و واحسرتا زده‌ست

یعنی محرم آمد و روز ندامت است
روز ندامت چه ، که روز قیامت است

روح القدس که پیش لسان فرشته‌هاست
از پیروان مرثیه خوانان کربلاست

این ماتم بزرگ نگنجد در این جهان
آری در آن جهان دگر تیر این عزاست

کرده سیاه حله نور این عزای کیست
خیرالنسا که مردمک چشم مصطفاست

بنگر به نور چشم پیمبر چه می‌کنند
این چشم کوفیان چه بلا چشم بی‌حیاست

یاقوت تشنگی شکند از چه گشت خشک
آن لب که یک ترشح از او چشمهٔ بقاست

بلبل اگر ز واقعه کربلا نگفت
گل را چه واقعست که پیراهنش قباست

از پا فتاده است درخت سعادتی
کزبوستان دهر چو او گلبنی نخاست

شاخ گلی شکست ز بستان مصطفا
کز رنگ و بو فتاد گلستان مصطفا

ای کوفیان چه شد سخن بیعت حسین
و آن نامه‌ها و آرزوی خدمت حسین

ای قوم بی‌حیا چه شد آن شوق و اشتیاق
آن جد و هد درطلب حضرت حسین

از نامه‌های شوم شما مسلم عقیل
با خویش کرد خوش الم فرقت حسین

با خود هزار گونه مشقت قرار داد
اول یکی جدا شدن از صحبت حسین

او را به دست اهل مشقت گذاشتید
کو حرمت پیمبر و کو حرمت حسین

ای وای بر شما و به محرومی شما
افتد چو کار با نظر رحمت حسین

دیوان حشر چون شود و آورد بتول
پر خون به پای عرش خدا کسوت حسین

حالی شود که پرده ز قهر خدا فتد
و ز بیم لرزه بر بدن انبیا فتد

یا حضرت رسول حسین تو مضطر است
وی یک تن است و روی زمین پر ز لشکر است

یا حضرت رسول ببین بر حسین خویش
کز هر طرف که می‌نگرد تیغ و خنجر است

یا حضرت رسول ، میان مخالفان
بر خاک و خون فتاده ز پشت تکاور است

یا مرتضا ، حسین تو از ضرب دشمنان
بنگر که چون حسین تو بی‌یار و یاور است

هیهات تو کجایی و کو ذوالفقار تو
امروز دست و ضربت تو سخت درخور است

یا حضرت حسن ز جفای ستمگران
جان بر لب برادر با جان برابر است

ای فاطمه یتیم تو خفته‌ست و بر سرش
نی مادر است و نی پدر و نی برادر است

زین العباد ماند و کسش همنفس نماند
در خیمه غیر پردگیان هیچ کس نماند

یاری نماند و کار ازین و از آن گذشت
آه مخدرات حرم ز آسمان گذشت

واحسرتای تعزیه داران اهل بیت
نی از مکان گذشت که از لامکان گذشت

دست ستم قوی شد و بازوی کین گشاد
تیغ آنچنان براند که از استخوان گذشت

یا شاه انس و جان تویی آن کز برای تو
از صد هزار جان و جهان می‌توان گذشت

ای من شهید رشک کسی کز وفای تو
بنهاد پای بر سر جان وز جهان گذشت

جانها فدای حر شهید و عقیده‌اش
که آزاده وار از سر جان در جهان گذشت

آنرا که رفت و سر به ره به ذوالجناح باخت
این پای مزد بس که به سوی جنان گذشت

وحشی کسی چه دغدغه دارد ز حشر و نشر
کش روز نشر با شهدا می‌کنند حشر

وحشی بافقی
۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

به جور، ترک محبت ،خلاف عادت ماست
وفا ،مصاحب دیرینه ی محبت ماست

تو و خلاف مروّت، خدا نگه دارد
به ما جفای تو ،از بخت بی مروّت ماست

بسا گدا به شهان، نَردِ عشق باخته‌اند
به ما مَخَند ،که این رسمِ بد ،نه بِدعت ماست

به دیگری نگذاریم ، مرده‌ایم مگر
نشان تیر تغافل شدن، که خدمت ماست

تویی که عزت ما می‌بری، به کم مَحَلی
و گرنه خواری عشقت ،هلاک صحبت ماست

به دعوی آمده بودیم ،چاشنی کردیم
کمان تو نه به بازوی صبر و طاقت ماست

هزار بنده چو وحشی خرید و، کرد آزاد
کند مضایقه از یک نگه ،که قیمت ماست

وحشی بافقی

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۰
هم قافیه با باران

دگر آن شب است امشب که ز پی سحر ندارد
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد

من و زخم تیزدستی که زد آنچنان به تیغم
که سرم فتاده در خاک و تنم خبر ندارد

همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد

ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد

به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده
به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد

بکش و بسوز و بگذر منگر به اینکه عاشق
بجز اینکه مهر ورزد گنهی دگر ندارد

می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن
که شراب ناامیدی غم دردسر ندارد
 
وحشی بافقی

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۱۲
هم قافیه با باران

جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

وحشی بافقی

۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

دلم دارد به چین کاکلش صد گونه حیرانی
به عالم هیچکس یارب نیفتد در پریشانی

ز ما سد جان نمی‌گیری که دشنامی دهی ز آن لب
به سودای سبک‌روحان مکن چندین گرانجانی

چوکان در سینه دارم رخنه‌ها از تیغ بدخویی
ز پیکانهای خون آلود او پر لعل پیکانی

به سد جان گرامی آن لب دلجوست ارزنده
عجب لعلیست پر قیمت به صاحب باد ارزانی

بر آنم تا برآید جان و از غم وارهانم دل
ولی بی تیغ جانان بر نمی‌آید به آسانی

وحشی بافقی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۴
هم قافیه با باران

اسیر جلوهٔ هر حسن عشقبازی هست
میان هر دو حقیقت نیاز و نازی هست

ز هر دری که نهد حسن پای ناز برون
بر آستانهٔ آن در سر نیازی هست

اگر مکلف عشقی سر نیاز بنه
که هر که هست به کیش خودش نمازی هست

چو نیک درنگری عشق ما مجازی نیست
حقیقتی پس هر پردهٔ مجازی هست

میان عاشق و معشوق کی دویی گنجد
برو برو که تو پنداری امتیازی هست

وداع خویش کن اول اگر رفیق منی
که این رهیست خطرناک و ترکتازی هست

نه احتراز از آن جانب است همواره
گهی ز جانب وحشی هم احترازی هست

وحشی بافقی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۷
هم قافیه با باران

آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه
تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه

جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است
با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه

استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد
بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه

هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان
نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه

وحشی این دریوزهٔ دیدار دولت تا به کی
عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه

وحشی بافقی

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۳
هم قافیه با باران

پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من

روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من

بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من

بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکار ترم من

وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من


وحشی بافقی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۸
هم قافیه با باران
گر چه دوری می‌کنم بی‌صبر و آرامم هنوز
می‌نمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز

باورش می‌آید از من دعوی وارستگی
خود نمی‌داند که چون آورده در دامم هنوز

اول عشق و مرا سد نقش حیرت در ضمیر
این خود آغاز است تا خود چیست انجامم هنوز

من به سد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان
از لبت آورده سد پیغام دشنامم هنوز

صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر
همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز

من سراپا گوش کاینک می‌گشاید لب به عذر
او خود اکنون رنجه می‌دارد به پیغامم هنوز

وحشی این پیمانه نستانی که زهر است این نه می
باورت گر نیست دردی هست در جامم هنوز

وحشی بافقی
۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۵۸
هم قافیه با باران

یاد او کردم ز جان صد آه درد آلود خاست
خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست

چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل
کز سر بالین من آن سست پیمان زود خاست

دوش در مجلس به بوی زلف او آهی زدم
آتشی افتاد در مجمر که دود از عود خاست

از سرود درد من در بزم او افتاد شور
نی ز درد من بنالید و فغان از رود خاست

گر چه وحشی خاک شد بنشست همچون گردباد
از زمین دیگر به عزم کعبهٔ مقصود خاست


وحشی بافقی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران