هم‌قافیه با باران

۱۳ مطلب با موضوع «شاعران :: انسیه سادات هاشمی» ثبت شده است

زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد

روزهای تیره هریک شب‌تر از دیروز تار
در میان دخمه‌ای سر شد ولی نفرین نکرد

هرچه آن صیادها را صید خود کرد این شکار
روزی‌اش یک دام دیگر شد ولی نفرین نکرد

روزه‌‌ی غم سجده‌ی غم شکر غم افطار غم
زندگی با غم برابر شد ولی نفرین نکرد

وای اگر نفرین کند دنیا جهنم می‌شود
از جهنم وضع بدتر شد ولی نفرین نکرد

وقت افطار آمد و دیدم که خرماها چطور
یک به یک در سینه خنجر شد ولی نفرین نکرد

هی به خود پیچید و لحظه لحظه با اکسیر زهر
چهره‌ی زردش طلا‌تر شد ولی نفرین نکرد

آن دم بی بازدم چون آتشی رفت و سپس
آنچه باید می‌شد آخر شد ولی نفرین نکرد

انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

مشعلی در دست بادم، حال و روزم خوب نیست
در دل آتشفشان هم، اینچنین آشوب نیست

پا که می‌کوبی بر این آتش، جری‌تر می‌شود
چاره‌‌ی طغیان گری مانند من، سرکوب نیست

هرچه بی‏رحمانه سیلی می‏خورم از دست تو
اعترافم همچنان جز ذکر یا محبوب نـیـست

پیش پایت آنقدر افتادم و برخاستم
تا بدانی هر که افتاد از نفس مغلوب نیست

بـا هـمـین تـکرارهـای ســاده بــالا مـــــی‌روم
نردبان چیزی به جز تکرار چندین چوب نیست

انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۲
هم قافیه با باران

سلام بر تو ای رسول! نه! علیکم السلام
که پیشتازِ هر سلامی و شروعِ  هر کلام

تو می‌رسی و من نشسته‌ام که خوش نداشتی
کسی به پایت ای بزرگ! پا شود به احترام

به پای تو که ایستاده آسمان به حرمتت
تویی که پیشِ دخترت همیشه می‌کنی قیام!

تبسّمت جوابِ خشم‌ها و کینه‌های دهر
فقط نگاه کن!  سکوتِ تو پُر است از پیام

یتیم بودی و پدر شدی برای امّتی
مسیح هم نمی‌رسد در امتش به این مقام

نمازها به نامِ نامی‌ات عروج می‌کنند
فقط به عشقِ نام تو بلال می‌رود به بام

صراطِ مستقیم می‌شود مسیرِ کوچ تو
و روح زندهٔ تو می‌شود دوازده امام...

انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

حضرت ِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حال هاست!

با عطش وارد شوید! اینجا زمین علقمه است
مجلس لب تشنگان حضرت سقا به پاست

جمع بی‌پایان ما را نشمرید آمارها!
جمع ِ ما هر جور بشمارید هفتاد و دو تاست

جای دنجی خواستی تا با خدا خلوت کنی
این حسینیه که گفته کمتر از غار حراست؟

اشک را بگذار تا جاری شود شور افکند
هرچه پیش آید خوش آید، اشک مهمان خداست

شانه خالی کرده‌ایم از کلّ یومٍ اشک و آه
گریه‌ی حرّی است این شب گریه‌ها، اشکِ قضاست

اذن میدان می‌دهند اینجا به هرکس عاشق است
با رجزهای ابالفضلی اگر آمد سزاست

هروله در هروله این حلقه را چرخیده‌ایم
های! ای هاجر! بیا در این حرم، اینجا صفاست

شورِ ما را می‌زند هر تشنه کامی گوش کن!
حلقِ اسماعیل هم با العطش‌ها همصداست

ایها العشاق! آب آورده‌ام غسلی کنید
شامِ عاشوراست امشب، مقصد بعدی مناست

خنده‌ی قربانیان پر کرده گوش خیمه را
من نفهمیدم شب شادی است امشب یا عزاست؟!

گریه هاتان را بیامیزید با این خنده‌ها
سفره‌ی این شب‌نشینان تلخ و شیرینش شفاست

آب باشد مال دشمن، ما تیمم می‌کنیم
آب‌های علقمه پابوسِ خاک کربلاست

ما اذان‌هامان اذانِ حضرتِ سجادی است
همهمه هر قدر هم باشد صدای ما رساست

أشهدُ أنَّ محمّد جدّ والای من است
أشهد أنَّ علی إلّای بعد از لافتاست

یک نفر از حلقه بیرون می‌زند وقت نماز
سینه‌ی خود را سپر کرده مهیای بلاست

ای مکبّر! وقت کوتاه است، قد قامت بگو
صف کشیدند آسمان‌ها، پس علی اکبر کجاست؟

گفت قد... قامت... جوان‌ها گریه‌شان بالا گرفت
راستی! سجاده‌های ما همه از بوریاست!

از علی اکبر مگو! می‌پاشد از هم جمعمان
یک نفر این سو پریشان، یک نفر آن سو رهاست

چاره‌ی این جمع بی‌سامان فقط دستِ یکی است
نوحه‌خوان می‌داند آن منجی خودِ صاحب لواست

گفت «عباس!»، آن طرف طفلی صدا زد «العطش!»
ناگهان برخاست مردی، گام‌هایش آشناست

مشک را بر دوش خود انداخت بسم الله گفت
زیر لب یکریز می‌گفت از من آقا آب خواست

حضرتِ عباسی از من دیگر اینجا را نپرس
آسمان‌ را از کمر انداختن آیا رواست؟

انسیه سادات هاشمی

۱ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۶
هم قافیه با باران
فرعون طوس آورده امشب ساحرانش را
شاید بیندازد عصای میهمانش را

مهمان می آید در ید بیضایش آورده ست
دریاچه‌ای از نورهای بی کرانش را

با هر شگردی ریسمان‌ها را می‌اندازند
هر عالمی رو می کند اوج توانش را

موسای این قصه ولی ترسی به جانش نیست
او خوب می‌داند روند داستانش را

لب می‌گشاید نورباران می‌شود دربار
می‌گسترد بر عقلِ کل‌ها کهکشانش را

سرها فروافتاده و لب‌ها فروبسته
پس می‌کشد آرام هرکس ریسمانش را

امروز «یوم الزینة»ی دربار مأمون است
روزی که عشق از آنِ خود کرد آستانش را

شاهِ زمین خورده پشیمان زیر لب می‌گفت:
«لعنت به من! اصلا نمی‌کردم گمانش را

یا جای او اینجاست دیگر یا که جای من
یا باید از خود بگذرم یا اینکه جانش را...»

سقراط‌ها قربانیِ حکم حسودانند
روا مکن مأمون بیاور شوکرانش را

یک روز می‌خندد به ناکامیِ تو هرکس
خورده است با قصد تبرک زعفرانش را

انسیه سادات هاشمی
۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران

مزه ی عشق به این خوف و رجاهاست رفیق!
عشق سرگرمی‌اش آزار و تسلاست رفیق!

قیمت یک سحر آغوش چشیدن، صد شب
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق!

نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی خاص‌ترین لذت دنیاست رفیق!

بارها تا لب این چشمه دویده است دلم
آبش اما فقط از دور گواراست رفیق!

اسم آن روز که نامیده‌ای اش روز وصال
در لغتنامه‌ی من «روز مباداست» رفیق!

«نیست در شهر نگاری که دل از ما ببرد»
بنشین شعر بخوان، دور جوان‌هاست رفیق!

 انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۵
هم قافیه با باران

مشعلی در دست بادم حال و روزم خوب نیست
در دل آتشفشان هم این چنین آشوب نیست

هرچه بی‌رحمانه سیلی می‌خورم از دست تو
ناله‌هایم همچنان جز ذکر «یامحبوب!» نیست

پا بر این آتش که می‌کوبی جری‌تر می‌شود
چاره‌ی طغیانگری مانند من سرکوب نیست

پیش پایت آنقدر افتادم و برخاستم
تا بدانی هرکه افتاد از نفس مغلوب نیست

با همین تکرارهای ساده بالا می‌روم
نردبان چیزی به جز تکرار چندین چوب نیست

 

انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۳
هم قافیه با باران

غزل این بار بمان تا به سحر در سجده
که پر از کشف و شهود است سفر در سجده

خاطراتی پر از اندوه در این سجاده ست
که شبی حک شده با دیده ی تر در سجده

شرح معراج نشینی که به پایش یک عمر
مانده جبریل امین سوخته پر در سجده

ولی افسوس از آن روز که خنجر فهمید
خاکساران نمی افتند مگر در سجده

در ازای اثر سجده به پیشانی شان
باید از خون بگذارند اثر در سجده

وای از آن لحظه که شمشیر، هراسان می رفت
تا شتابان بزند بوسه به سر در سجده

قامت افراشته را هیچ گمان می کردی
که بگریند و بگیرند به بر در سجده؟

غزل از سجده ی طولانی ماتم برخیز!
که پریده ست دگر رنگ سحر در سجده


انسیه سادات هاشمی
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۶
هم قافیه با باران

اجتماع دو نقیضیم برای خودمان
پادشاهیم و کنیزیم برای خودمان

بر سر تخت، شما توی سر هم بزنید
ما که در چاه عزیزیم برای خودمان

گرگ رفته است از این بازی و ما خوش داریم
بی جهت هی بگریزیم برای خودمان

میزبانیم و کسی جز خودمان مهمان نیست
خانه داریم و تمیزیم برای خودمان

خودمان خواستگار خودمانیم چه خوب!
خودمان چای بریزیم برای خودمان


انسیه سادات هاشمی
۱ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۲۳
هم قافیه با باران

گفتند راه افتاده در این کوی و آن برزن

می‌گوید آن سرسخت افتاده به دام من!


هر طور رسوایم کنی انکار خواهم کرد

آیا شما را بنده جایی دیده‌ام اصلن؟


وقتی که دیدی تشنه‌ام اما ابا دارم

با من شدی ظالم‌تر از شمر بن ذی‌الجوشن


آب خوشی هم از گلو پایین نخواهد رفت

معشوقِ آدم وای اگر روزی شود دشمن


آنان که فهمیدند پای یک نفر ماندم

رفتارشان با من شده مانند یک کودن


گفتند دختر غم مخور! این هم نشد آن هست!

اینها نمی‌فهمند فرق مرد را با زن


دیگر تو را هرگز ندیدم تشنه‌ات ماندم 

مُردم ولی شکر خدا پاک است این دامن


گفتند راه افتاده‌ای در کوچه‌های شهر

بیهوده می‌گردی به دنبال کسی چون من


انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۰۵
هم قافیه با باران

گیسوانت از دو سوی روسری بیرون زده

طرحی از یک پرده بر پیشانی خاتون زده


من که می‌دانم فلانی عاشق این طرح‌هاست

در اتاقش شعرهایی با همین مضمون زده


هر دلی را خوب می دانی چگونه خون کنی

پیش من این حرف را صدها دل پرخون زده


تو فقط تصویر لیلایی که خواهی پاک شد

طفلی آن عاشق دلش را بیخودی صابون زده


اینقدر هر روز اگر لیلای یک مجنون شوی

می‌شوی آخر تو هم مانند من مجنون‌زده!


شاه‌بانو! یک نصیحت! دست بردار از شکار

طعمه‌های بیشه‌ات را قبلا این خاتون زده


انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

چه کرده عشق تو با من... فقط بیا و ببین!

بیا و گوشه‌ی تنهایی‌ام کمی بنشین

 

همیشه حرف فقط از شکست عاشق‌هاست

بیا شکستن معشوق را به چشم ببین

 

ببین که تیشه‌ی نامهربانی‌ات فرهاد!

چه کرده یک تنه با کوه هیبت شیرین

 

بیا نگاه کن و لحظه لحظه شاهد باش

که ذره ذره می‌افتد غرور من به زمین

 

نگاه کن چه به روز نمازم آوردی!

ببین که با تو شدم مبتلا به "مهر امین"

 

چنان بدون تو شک کرده هستی‌ام به خودش

که هرچه می‌زنم او را نمی‌رسد به یقین

 

صدای پای تو را می‌شنیدم آن دم صبح

که از حیاط دلم می‌گریخت پا ور چین

 

چه شد نیامده رفتی نرفته برگشتی؟

شدی چه زود صمیمی چه زود سرسنگین!

 

منم علی البدلی در ذخیره‌های دلت

که با رفیق خودم کردی‌ام تو جایگزین!

 

از این به بعد عبور و مرور حست را

مکن به روی دلِ خاکیِ کسی تمرین

 

تمام شد، برو از کنج خلوتم بیرون

برو برس به شکارت، تمیز دانه بچین!

 

نخواستم که بسوزد دلت، فقط گفتم

بدانی آن دو سه واژه چه کرده است، همین!


انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

سرزده آمد به مهمانی همانی که زمانی...

دستپاچه می‌شوم از این ورود ناگهانی

 

خسته ی راه است و تنها آمده چرتی بخوابد

من غبار آلود در پیراهن خانه‌تکانی

 

مادرم راه اتاقم را نشانش می‌دهد، من

مضطرب از هرچه دارد در اتاق من نشانی

 

می‌نشینم گوشه‌ای از آشپزخانه هراسان

امشب از دلشوره‌ها تا صبح دارم داستانی

 

وای آن نقاشی چسبیده بر در را نبینی

آه! آن تک‌بیت‌های روی میزم را نخوانی

 

آن پرِ لای کتاب حافظ، آن فالِ مکرّر

آن نشانِ لای قرآن، خط دور «لن ترانی»

 

صفحه‌ی آهنگ محبوبش که می‌گفتم ندارم

وای... وای از «یاد ایامی که در گلشن فغانی...»

 

نه! تو را جان همان که دوستش داری کمد را

وا نکن... آن نامه‌ها و شعرهای امتحانی

 

نامه‌های خط خطی با تمبرهای عاشقانه

شعرهایی با ردیف شک‌برانگیز «فلانی»

 

غرق افکارم، اذان صبح می‌گویند، ای وای!

جانمازم! آن دعایی که... نمی‌خواهم بدانی!

 

 انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران