هم‌قافیه با باران

۷ مطلب با موضوع «شاعران :: ابوالفضل شکیبا ـ حسین صفا» ثبت شده است

لیلی! اگر به خواب نمی رفتم
یا از خودم فرار نمی کردم
حتماً به دلخراش ترین شکلِ
ممکن تو را به یاد می آوردم

بیچاره من، زنم به تو می گوید:
تا مرده ای به خانه ی خود برگرد
بیچاره او، اگر تو زنم بودی
اصلاً به او نگاه نمی کردم

حال و هوای پیر شدن دارم
در من همیشه برف گرفته و من
در برف پشت پنجره ام دارم
دنبال ردّ پای تو می گردم

لیلی! به جان مادرم از این جان
تا این شقیقه چند قدم راه است
تا این تفنگ چند قدم بردار
شلیک کن رها شوم از دردم

آن مرد با تمام افق هایش
حالا به چشم های تو محدود است
آفاق را بگرد ، اگر دیدی
مردی هنوز هست ، من آن مردم!

لیلی! کدام مرد؟ کدامین مرد؟
تا زنده ای به خانه ی خود برگرد
من هم اگر رها شوم از این درد
شاید به خواب های تو برگردم

حسین صفا

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

دوستانی که در شهادت ما
دست دارند، دست هم دارند؟
از کجا می توان نتیجه گرفت
چه کسانی چه چیز کم دارند؟

دخترانی که سرمه ای بودند
پشت روپوش های خود مُردند
رنگ هایی که شکل هم هستند
سرنوشتی شبیه هم دارند

گفت با خود هزار پایی که
با خودش می رود پیاده روی :
این هزاران هزار مار چطور
پا ندارند و همقدم دارند؟

مُردی و دانه دانه فکر شدند
قارچ هایی که از تو روییدند
باز هم ذره ذره خواهی مرد
فکرهای قشنگ سم دارند

دردمندان علاج می خواهند
آه! پس این مریضخانه کجاست؟
این جنین ها چگونه سقط کنند
مادری را که در شکم دارند؟

دانش آموزهای بازیگوش!
لای انگشت هایتان چه گذشت؟
که هنوز از میانتان جمعی
در گلوهای خود قلم دارند

عطر شمشادها چه بی اثر است
در مشام خمارخوابی ما
حیف! در پارک ها نمی پلکند
ساقیانی که گرد غم دارند

قسمتم بود بی دهان باشم
تکّه های بزرگ نان باشم
نوش جان تمام مورچه ها
می توانند اگر برم دارند

حسین صفا

۱ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران

می‌برندت به خواب دیدن من
تا ببینند پوزخندت را
سال‌ها پیش نیز از خوابم
برده ‌بودند می‌برندت را

سر خرمن قرار من با تو
خرِ من سر نداشت از آغاز
خرِ من بال داشت، پر می‌زد
افقِ نسبتا بلندت را...

سر به زیر نیازمندی‌ها!
مثلا روزنامه می‌خواندی
خوانده ‌بودند جمله‌ی کلمات
سطرهای نیازمندت را

روز و شب در پی تو می‌گشتند
همه سلول ‌های غمگینم
تا نشان از تو یافتم دیدم
که عوض کرده ‌اند بندت را

طعنه‌های تو زخم زالوها
نیش زنبورهای کندوها
منِ بدبخت مثل هالوها
نوش جان می‌کنم گزندت را

چه هوس‌ها که می‌زند به سرت
از دغل دوستانِ دور و برت
من به تلخی نگاه می‌کنم و
مگسان می‌خورند قندت را

و به تحقیق می‌توان فهمید
هیچکس جز تو دلپسندت نیست
از محالات ممکن است این که
بپسندد کسی پسندت را

می‌برندم به خوابِ دیدنِ تو
می‌برندم به خاک ریختنت
روی گوری که سرنوشت من است
دوزخا! گور من بهشت من است

حسین صفا

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران

وقتش رسیده است بمیری
اینبار تا پناه بگیری
لرزیده ای و ریخته دیوار

بر خود فرو نریز خودت را
در خود فرو نریز خودت را
ازدست رفته! دست نگه دار!
 *
گاهی نیاز نیست بخواهی
راهی که باز نیست ببندی
گاهی نیاز نیست، وگرنه...

این خانه ابری ست،مگرنه؟
دیگر نیاز نیست بخندی
لابد نیاز نیست به این کار
*
لِک لِک کنان به راه می افتی
از خود به اشتباه می افتی
از چاله ات به چاه می افتی

بادی وزیده است به سویی
دامن کشیده است به سویی...
تا من روانه تر شوم این بار
*
حرفی نمی زنم که بگویم:
من مملو از منم که بگویم

من از توان خود چه بگویم؟!
این ناتوان چه فایده دارد؟

لعنت بر این تحمّل اندک!
نفرین بر این کهولت بسیار
*
او می وزد به تاخت به سویم
آجر به آجر عاشق اویم!
بن بست بسته اند به راهم!

سنگینی تمام جهان را
با او سبکتر از پرِ کاهم
رد می شوم از اینهمه دیوار
*
می مُردم از تب، او تب من بود!
او گریه های هرشبِ من بود
سیگار گوشه ی لب من بود

حَب میکنم مسکّنِ خود را
لَم میدهم به گوشه ی تختم
پُک میزنم به تلخی سیگار
*
من روزهای آخر سالم
من دیدن توام که محالم
خندیدن توام که محالم...

ای احتمالِ روز جدایی!
وقتش رسیده است، کجایی؟
تحویل سال! لحظه ی دیدار!
*
آرام باش قلب صبورم
آرام! تا کنار بیایی
با دردهای گور به گورم

با رنج های رنگ به رنگم
با رنگ های جور به جورم
رنجور باش قلب سبکبار!
*
ای وای! صبح اگر شده باشد
تعبیر خواب هرشب من را
او راهی سفر شده باشد

هر شب مقدّر است بمانم
تا صبح نیز اگر شده دلتنگ
تا صبح نیز اگر شده بیدار
*
لرزید و ریخت، ریخت به ناگاه
از دست رفت و آه کشید آه!
خندید مرگِ تازه ی خود را

آنگاه ناگریز و به اکراه،
با دستِ خود جنازه ی خود را
بیرون کشید از دل آوار

حسین صفا

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۰
هم قافیه با باران

شانه خالی نمی کنم، زیرا
با تو همواره رو به رو هستم
باش تا صبح دولتم بدمد
شانه خالی نکن، بگو هستم

یا بگو از چه دوستم داری
یا نگو ترک خانه خواهی گفت
هم بگو هم نگو، که من عمری ست
خسته از این بگومگو هستم

بعد ازین رد گریه هایم را
جاده ها چشم بسته میخوانند
چمدان های خسته می دانند
رهسپار کدام سو هستم

من تو را برگزیدم از همه ی
دلبرانی که عاشقم بودند
همه ی عاشقان من اویند
من هم از عاشقان او هستم

خاطرت هست قایقی که شکست
سینه ای از کدام دریا بود
پس به خاطر نگه ندار امروز
سکه ای در کدام جو هستم

مهربان! حرف داشتم با تو
یک جهان حرف داشتم با تو
یک جهان حرف بودم و حالا
عقده ای مانده در گلو هستم

در اتاقی که بی تو قبر من است
روی تختی که جای خالی تو ست
چون تو گرمم نمی کنی کفنم
تو که سردت شود پتو هستم

تو که تنها شوی به غیر از من
به سراغ کسی نخواهی رفت
من که تنها تر از توام، تنها
با تو محتاج گفتگو هستم

زنِ شومرده ای ست زندگی ام
چشم غسالخانه ای دارم
زندگان تمام دنیا را
با همین گریه مرده شو هستم

سرم از آستانه ات خالی ست
جای من روی شانه ات خالی ست
تا ابد نیستی و با این حال
تا ابد با تو رو به رو هستم

حسین صفا

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

به برزخی که به چشم تو چشم می دوزد
به خواب ناز که بی چشم باز بیدار است
به دوزخی که مرا از فتیله مى سوزد
به اضطراب که در سرفه هام بسیار است
*
به روز، روز که مى خواستم به شب برسد
به جان، به جان که نمى خواستم به لب برسد
به روزها که تورا پا به پای من مردند
به انتظار که تا پای مرگ دشوار است
*
به قرص ماه تو بر انحنای این شانه
و رخت های تو روی طناب این خانه
به نیمه شب که شبی دیر مى رسد از راه
به قرص خواب که تا صبح زود بیدار است
*
به راه رفتن من در مدارى از همه سو
که مى کشد همه سو را به راه رفتن او
به راه رفتن او، راه را گرفتن او...
به راه رفته که فرسنگ ها گرفتار است
*
به هیچ چیز مگر چشم های قهوه ای ات
در آستانه ی در چشم های قهوه ای ات
به کافه ای که اگر چشم های قهوه ای ات...
مرا بتلخ که فنجانم از تو سرشار است
*
به این دو چشم که خوابی قشنگ مى بینند
همین دو چشمه که خواب نهنگ مى بینند
نهنگ تشنه که دریا به دوش آمده است
نهنگ خسته که از تنگ بسته بیزار است
*
به من رسیده ام از راه باز کن در را
نپرس کیست، و آنگاه بازکن در را
به جان که در ببرم با تو.... باتو از دیوار
به جان که در گرو اش در اسیر دیوار است
*
از این عطش که مرا بی تو بر نمى تابد
و چارپایه که یک پایه هم نمى خوابد
از این اتاق که اصرار مى کند کافی ست
به این طناب که در گردنم تلنبار است

حسین صفا

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۳:۱۰
هم قافیه با باران

عاشق شده ام، حضرت معشوقه کجایی؟
من "مولوی ام" ، "شمس" اگر جلوه نمایی..

"سعدی" نشوم تا در بستان دو چشم و
آغوش گلستان شده ات را نگشایی!

"وحشی" شده ام تا ز تو جامی بستانم
جامی بستانم نه به شاهی، به گدایی..

در مجلس خوبان، تو چه کردی که شنیدم
شرمنده ی لطفت شده صد "حاتم طایی"

ای شرب دهان تو می دولت عشاق
ای قند لبت نسخه ی "عطار و دوایی"

ای مردمک چشم تو منظومه ی شمسی
ای چشم تو آتشکده ی عهد هخایی

دیوانه شدم در طلبت بس که به دیوان-
هی فال زدم،فال زدم.. تا تو بیایى....

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران