هم‌قافیه با باران

۴۰ مطلب با موضوع «شاعران :: علی نیاکوئی لنگرودی» ثبت شده است

سردم از سردی شب های زمستان بدتر
از گل آلوده ترین برف خیابان بدتر

آنچنان خورده ترک دل که خدا می داند
از ترک های دل تنگ بیابان بدتر

حال من دست خودم نیست خرابم حتّی
از غم رعیت دل بسته به سلطان بدتر

من چه کردم که شده جرم و مجازات من از
جرم یک مجرم محکوم به زندان بدتر

چه گناهی ست به جز اینکه خدایم بودی
با وجودی که شدی از خود شیطان بدتر

از هجوم تو غزل پشت غزل قِی کردم
از هزاران غم ناگفته به قرآن بدتر

بعد تو خاطره ها خفت مرا می گیرد
وقت مهتاب و غزل گفتن و باران بدتر

حال من حال کلاغ ته یک قصّه شده
می رسد هر چه ولی قصّه به پایان بدتر

وحشت رفتن تو حسّ بدی بود ولی
ترس از نو به تو دل باختن از آن بدتر

علی نیاکوئی لنگرودی
۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران

رفتی چه بی بهانه و سرد از کنار من
پاییز شد دوباره شکوه بهار من

"یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی
یادت به خیر یار فراموش کار من"

حالا کجاست آن همه لاف وفا؟ که باز
بر عشق "ما" نشسته دوباره غبار "من"

شاعر شدم که از تو بگویم غزل ولی
بدرود آخرین تو شد یادگار من

افسرده مانده ام به امید طلوع صبح
شاید شبی سحر بشود انتظار من

باید که از حصار زمانه گذر کنم
تا پر کند زمین و زمان را شعار من

چون آتشی زبانه کشد سوز عاشقی
آتش کشد به جان سکوتت شرار من

ای شعر ناسروده کجا مانده ای کجا
که می چکد غزل به دل بی قرار من

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران

در تکاپوی بغض را خوردن
خسته از شعرهای تکراری
پشت دیوار لحظه ماندن با
غصّه ی خاطرات اجباری

پای تقویم های بی برگشت
حرف ها را یکی یکی گشتن
دردها را دوباره لرزیدن
بغض ها را دوباره برگشتن

منتظر بودم از تو تا.. که خودم
پای تقویم‌ها ورق خوردم
عصر جمعه دوباره با تلخی
جرعه جرعه فقط عرق خوردم

خالی از گرمی نفس مانده
قسمتم بوده انتظار با تردید
در مسیری که چشم هایت بود
پشت پلکی نشسته در تبعید

موج‌ و ساحل تضادها باقیست
گفته باشم که خاطرت باشد
آنکه با تو همیشه صادق بود
آرزو داشت شاعرت باشد

مانده ام در کلاف سر در گم
فتنه ی فکر های پوسیده
من اگر کافرم چه می دانی
نسل نسلم خدا پرستیده

بوی کافور می دهد مغزم
زوزه ی مرگ در رگم جاریست
هر قدر هم عزیز باشی باز
شعر با تو‌ فقط خود آزاریست...
 
علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۵۳
هم قافیه با باران

می خواهمت از قصّه ی عشقِ "مسیح%:.7-22 بیشتر
از "مریم" قدّیسه در انجیلِ "لوقا" بیشتر‌!

یوسف که باشی بدترم، دیوانه تر می خواهمت
از هر نگاه و هر کسی حتی زلیخا بیشتر!

تا که نگاهم می کنی جان از تنم در می رود
ای ماه عالم تاب من! قدری مدارا بیشتر !

لبریز در آرامشم ( وقتی که چشمت با من است)
آرامشم سر می رود با هر تماشا بیشتر!

وقتی که می گویی به من (مجنون شدی..؟) باور بکن
می خواهم این اخم تو را از ناز "لیلا"... بیشتر!

می خواهم آغوش تو را در اوج لذّت اوج غم
هر چند با بُر خوردنِ لبها به لب ها بیشتر !

حس می کنم حسّ خدا در من تجلّی می کند
در کوچه های عاشقی در قلب رسوا بیشتر!

شیرین ترین درد منی ذکر دعای هر شبم
درمان نمی خواهم بکن دردم خدایا بیشتر!

وه لذّتی دارد که در گوشت بگویم نرم نرم
می خواهمت از قصه ی عشق مسیحا بیشتر!!!


علی نیاکوئی لنگرودی 

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

خواب دیدم که خدا عاشق چشمان تو شد
اشک ریزانِ دعا، دست به دامان تو شد

مات و مبهوتِ از این خلقت زیبای عجیب
آسمان را به تو بخشید و گُل افشان تو شد

 روسری از سر تو رفت عقب، ماه گرفت
 ماه پَرپَر شد و پژمرد و به قربان تو شد

چه شد این چشم منِ مُلحد افسانه پرست
تار مویی ز تو را دید و مسلمان تو شد

با دل سرکش بی عاطفه ی خسته ی من
تو چه کردی که دلم گوش به فرمان تو شد

 آنقدر از تو نوشتم همه جا پیش همه
 قصّه ی شاعری ام یکسره دیوان تو شد

جگرم خون شده، ای کاش که می فهمیدی
در خودش گم شده بود آنکه غزل خوان تو شد

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران

ای در آغوش تو آرام ترین خواب جهان
چهره ی ماه تو در چشمه ی مهتاب عیان

صوت شیوای دل انگیزِ اهورایی من
جلوه ی حسن تو در سینه ی مضراب نهان

شاهدِ مطلعِ قربانی تو دیده ی من
پای کوبان به سرِ مسلخِ محراب کشان

حس لمس لب تو شیوه ی تقدیس برین
در پی طاعت لب های تو ارباب مغان

ای فروغِ رخ تو فاطِر این شعر و شعور
قدرت خالقِ تو معجزه ی ناب جهان

ای نسیم نفس قدسی تو نفخه ی نور
کفر و ایمانِ من دل شده سیراب درآن

ای که آرامش افکار پریشان منی
غرق آغوش توام این همه اسباب نشان

قصه ی نیمه تمامِ همه ی زندگیم
بی قرار توام و در دل بی تاب بمان

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۸
هم قافیه با باران

چشم تو حکمِ به اعدام چه آسان می داد
پادشاهی که به قتل همه فرمان می داد

آتش وسوسه ات بود که ویران می کرد
مثل حوّا که دلش گوش به شیطان می داد

لذّت عشق به آواره گی اش هست و همین
وعده ای بود که ابلیس به انسان می داد

"به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزید"
پاسخی بود که در پرسش وجدان می داد

این غزل قصّه ی لاینحل یک شاعر بود
تا به این مسئله چشمان تو پایان می داد

دل من پیش تو بود و دل تو پیش کسی
و نشان گوشی خاموش تو بر آن می داد

بوق بی پاسخ و ... افسوس نمی فهمیدی
پشت این گوشی خاموش یکی جان می داد

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

سال نو آمد ولی بهتر از آن پاریینه نیست
هیچ دردی بدتر از وامانده دل در سینه نیست 

خوشبحال آینه هر روز می بیند تو را
قسمتم امّا به قدر سهم یک آیینه نیست

گر چه می نالم به هر زخمه شباشب بی دلیل
ناله های تار من باور بکن از کینه نیست

تیر پرّاندی به دل تا مرغ دل را آه برد
قلب مروارید هم کنج صرف رویینه نیست

آدم و یک قلب صاف و ناله ها از سوز عشق
ماکیان را، جز غم ارزن غمی در چینه نیست..!!

علی نیاکوئی لنگرودی

۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

گاه یک سلسله ویران شده از آتش آه
گاه یک کوه بهم می خورد از یک پر کاه

آه از احساس زلیخا که نفهمید چطور
یوسف از چاه درآمد خودش افتاد به چاه

هر چه در سینه نگه داشته باشی یک عمر
می رود از کف تو گاه به یک لحظه نگاه

بغض من خسته شدی بس که معطل ماندی
من کویرم خبری نیست برو از سر راه

شب ما ابری و بی ماه خدا می داند
برساند چه کسی بوسه ی مرداب به ماه

سجده کن سجده اگر هر چه گنه کار تری
مستجاب الدعوات است دل غرق گناه

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

مجنون تر از مجنون منم لیلاتر از لیلا تویی
این روز ها در من گمم در من ولی پیدا تویی

تو منتهای گفتنی در هر چه که"نیما"منم
بانوی در"منظومه"و افسانه ی"ری را"تویی

گل واژه های شعر من با حسّ تو کاشی شده
هر مصرع از گل کاری این کاشی مینا تویی

طوفان اخمت را بگو در موج اشکم بشکند
تا ناخدای کشتی این مانده در دریا تویی

بگذار سر بر شانه ام چیزی نگو حرفی نزن
اینجا بهشت و"آدمم" لیلای من"حوّا"تویی

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۲۸
هم قافیه با باران

بدهم تکیه به تو شانه شدن را بلدی؟
گرمی ثانیه ای خانه شدن را بلدی؟

تو که ویرانه کننده است غمت می دانم
خوردن غصّه و ویرانه شدن را بلدی؟

آنقدر سوخته قلبم که قلم می سوزد
شمع گریان شده، پروانه شدن را بلدی؟

مرغ عشقی شده دل میل پریدن دارد
بال و پر در قدمت لانه شدن را بلدی؟

می نویسم من عاشق فقط از قصّه ی تو
در غزل های من افسانه شدن را بلدی؟

اشک شب های سحر سوخته ام پیش کشت
تلخی گریه ی مردانه شدن را بلدی؟

هر کسی دیده مرا شاعر "مجنون" خوانده
تو بگو "لیلی" "دیوانه" شدن را بلدی؟

این همه ناز کشیدم بشوم معتکفت
بدهم تکیه به تو شانه شدن را بلدی؟

علی نیاکوئی لنگرودی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

در این شب یلدایی موهای تو یلداتر
موهای غزل خوانت زیباتر و زیباتر

صدها شب یلدا در جادوی نگاه تو
در ظلمت جادوی موهای تو پیداتر

فال غزل "حافظ" با نیّت سرمستی
در مستی تعبیر لب های تو گیراتر

در این شب یلدایی بر بسترم آشفته
افسانه ی "مینو"ی یلدای تو رعناتر

لب بر لب و آشفته چون پیچک بی تابم
در پیچ و خم رقص اندام تو شیداتر

از برق نگاه تو تا داغ نفس هایت
در گرمی آغوشم هر ثانیه حوّاتر

من قافیه بر دوشم می چرخم و می خوانم
مستی و غزل خوانی با بوسه گواراتر

ای موی تو یلدایی ای چشم تو یلدایی
از هر که تو را دیده من از همه رسواتر

علی نیاکوئی لنگرودی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران
بی رحم ترینی به خدا نیست حواست
دیوانه شدم شُرّه نکن خرمن یاست

ظرفیّت یک لحظه نگاه تو ندارم
ای دادِ از آن چشم خدا را نشِناست

با دامن پر چین و بلوزی عسلی رنگ
تو محو غذا خوردن و من محو لباست

نزدیک نشستی و دلم تاب نیاورد
این طاقت تنگِ من و من فکر تقاصت

نوشیدی از آن قهوه ی ترک و من مبهوت
در خاصیت طعم لب قهوه شناست..!!

چشم تو و مژگان تو و موی تو ای داد
هر رکعت من پر شده از ذکر ثلاثت

ای من به فدای لب و چشمان تو بی رحم
در سینه گلوگیر شدی..هست حواست..؟؟

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

تو که رفتی به خدا از همه وحشت کردم
آن همه خاطره را طعمه ی حسرت کردم

آمدم پشت سرت با غزلی تازه ولی
تو نبودی و من احساس خیانت کردم

با دل ساده ی خوش باورم این بار فقط
از تو و نفرت این فاصله صحبت کردم

بعد تو حوصله همراه دلم رفت به باد
با خودم با در و با پنجره خلوت کردم

تو که رفتی گذر ثانیه ها کشت مرا
به غم و غربت هر ثانیه لعنت کردم

آمدم پشت سرت شعر بخوانم بروم
هر کجا می شد و هر قدر که فرصت کردم

هی غزل گفتم و هی گفتم و آزار شدم
به همین بغض به دل مانده ام عادت کردم

قول دادم که نگویم  غزل این دفعه ولی
باز گفتم غزل و.. نیّت قربت کردم...

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

شاعری خسته ام از دست تو بیمار منم
راوی چشم تو در این همه اشعار منم

گفته بودم همه جا وصف نگاه تو ولی
زخمی حادثه ی چشم تو این بار منم

میهمان شب و مهتابم و تا وقت سحر
همدم لب به لب بسته ی سیگار منم

کوه سنگی شده معبود من ای وای..اگر
دلخوش از عاطفه ی سنگی دیوار منم

بر سر کشمکش کشور آغوش تو آه
شاه بی خاصیّت بزدل قاجار منم

من همان کهنه ردیفم به خدا در غزلت
در خم قافیه هایی که نه انگار منم

بس کن از گردش این ثانیه ها هیچ نگو
نقطه ثابت این گردش پرگار منم

تو برو پابکش از شعر من و این غزلم
از خودم از تو و این فاصله بیزار منم

خسته از شعر من و این همه اصرار تویی
دلخور از حسرت یک ریزه ی دیدار منم


علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

از خودم خالی ام و از تو پرم باور کن
از تو و خاطره ات خون جگرم باور کن

به هوای تو شدم شعله کش ثانیه ها
شمع ته مانده ی وقت سحرم باور کن

چشم می بندم و هر لحظه تو را می بینم
چه کنم آینه ای در نظرم باور کن

بی تو هر ثانیه یک عمر شد و بعد تو من
در پی عقربه ها در سفرم باور کن

تو نمی فهمی از آوار فروریخته و
زلزله در پس چشمان ترم باور کن

کم بگو از دل من شعر نگو قصّه نخوان.. 
از تو گفتن شده تنها هنرم باور کن

"چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش!"
تو کجایی که در آمد پدرم باور کن

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۲۱
هم قافیه با باران

توی اتاقی روی تختش جابجا می شد..
دل تنگی امشب حسّ آرامش نمی ذاره
به شیشه ی مشروب رو میزش نگاهی کرد
لعنت به احساسی که از دیوار می باره

یک پیک رو با تلخی کنیاک بالا رفت..
پهلو به پهلو شد.. خدایا داشت غش می کرد
چشماش روی عکس تو گوشیش وا می خورد
بد بود حالش.. پیک آخر بدترش می کرد

تو استکانش تلخی سیگار رو تف کرد :
دو در دوی آشغال این دنیا چه غم باره..
لعنت به روزایی که هیچش مثل آدم نیست
لعنت به جمعه های این تقویم پتیاره...

دیگه زمین و آسمون هم زیر پاهاش بود
مثل یه بودایی تو وهم نیروانا که
فک می کنه لبریز جادوشه تموم شهر
ارزش نداره بی وفایی های دنیا که..

تازه به حسّ داش آکل دید مرجان رو
با گریه های حسرتش.. در عالم مستی..
"ای کاش! پائیزی ترین بارانِ حسّت رو...
بی وقفه، روی قلب من رگبار می بستی"

اصلا نفهمید این که می گیره نفس هاشه
یک سگ نشسته توی ذهنش گاز می گیره
اصلا نمیشه قلب عاشق رو که کاریش کرد
فردا دوباره از سر نو باز می گیره..

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

دچار خشکسالی می شوم وقتی که پاییزی
زمانی که پر از بی رحمی و سرمای پرهیزی

منی که خالی ام از لمس دستان تو در دستم
و از اعماق چشمانت نمی گویی به من چیزی

نمی دانی که درّنده است چشمان غزل خیزت
چه می دانی گرفتاری به چشم سبز خونریزی

نمی دانی چقدر این روزها محتاج بارانم
ببار ای ابرکم بر من که غم ها را فرویزی

غزل هایم فدای تاری از موهات مهتابم
بتاب از نو به احساسم که شوری را برانگیزی

ببر از خاطرت گرد و غبار تیره ی پرهیز
بگو با من بگو .. فریاد کن از عشق لبریزی

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

سکوت می کنی دلم پر اضطراب می شود
تمام لحظه لحظه های من خراب می شود

نپرس از عاشقی که در خیال تو نشسته بود
ببین که ذرّه ذرّه ام چگونه آب می شود

شدم غریبه ای که در میان آسمان تو
در انتظار پر زدن فقط عذاب می شود

به روی موج آبی نگاه بی کرانه ات
تمام عاشقانه های من حباب می شود

غزل بهانه می کند دلم به شوق خواندنت
دریغ از آرزوی دل همه سراب می شود

سکوت می کنی ولی توجّه ای نمی کنی
برای دار این غزل اگر طناب می شود

سکوت می کنی و من اسیر یک اشاره ام
برای شاعرت همین نفس حساب می شود

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران

می شود معجزه با چشم تو آغاز شود
در دل کافر من پنجره ای باز شود

می شود باز بیایی و دچارم بکنی
زخمی حادثه ی عشق و شکارم بکنی

عشق را زنده کنی شعله به عالم بزنی
آتشی بر همه ی فکر و خیالم بزنی

می شود حادثه ات حال مرا خوب کند
تلخی شعر مرا تلخی مطلوب کند

می شود باز تو بانوی غزل ساز شوی
در سکوت قلمم زمزمه پرداز شوی

همه جا صحبت افسانه ی لیلا بشود
چهره ی ماه تو در قافیه پیدا بشود

بگذاری نفسم با نفست گرم شود
سختی عاطفه ام با قلمت نرم شود

که بدون نفست هر غزلم تاریک است
کوچه پس کوچه این قافیه ها باریک است

تو بیایی غزلم را به تو تقدیم کنم
از تو در خاطره ها زمزمه ترسیم کنم

می شود شانه ات آرام به دادم برسد
مثل آرامش حوّا که به آدم برسد

حلقه ی دست تو در گردن من تنگ شود
رنگم از لمس نفس های تو پر رنگ شود

تو بیایی همه ی حادثه ها بی خطرند
به خدا از دل ما ثانیه ها بی خبرند..

تو بیا قصّه ی ما قصّه ی جاوید شود
قصّه ی آنکه دلش را به تو بخشید شود

مشکلی نیست بگویند همه، کافر شد..
شاعری عاشق و دل بسته ی یک شاعر شد..

علی نیاکوئی لنگرودی

۱ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران