هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

از جانب خدای تعالی گُزین شدی
و آیینه‌دار حُسن جهان‌آفرین شدی

زیبا به خُلق و خوی و به روی و به موی هم
مجموعه‌ی محاسن روی زمین شدی

گرچه حَسَن به معنی زیباست، لیک تو
پیشی ز خویش جُسته و زیباترین شدی

بعد از علی به باغ امامت دُوُم‌ گُلی
در بوستان عصمت اگر چارُمین شدی

صلح تو، خود مقدمه‌ی جنگ کربلاست
تو رهگشای کوکبه‌ی شاه دین شدی

ای نور چشم فاطمه! ای آنکه در لقب
«احسان» و «حٌجّت» آمده، «بسط الامین» شدی

علم از نبی گرفته، شکیبایی از امام
وان‌گاه بر رسول و علی جانشین شدی

ای تابناک‌ اختر چرخ ولا!‌ حسن!
ای آنکه خود به نور ولایت عجین شدی

داغ تو سوخت جان مرا نیز و این سزاست
زیرا تو نیز سوخته‌ی زهر کین شدی

حسین منزوی
۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

خرداد.... پر ز حادثه ها... انتظارها
کوچ غزل، سرود دل سربدارها

"اشعار انقلاب" یتیم اند بعد او
آهی ز ماتمش به دل "سبزوارها"


هادی حسینی

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران

در تکاپوی بغض را خوردن
خسته از شعرهای تکراری
پشت دیوار لحظه ماندن با
غصّه ی خاطرات اجباری

پای تقویم های بی برگشت
حرف ها را یکی یکی گشتن
دردها را دوباره لرزیدن
بغض ها را دوباره برگشتن

منتظر بودم از تو تا.. که خودم
پای تقویم‌ها ورق خوردم
عصر جمعه دوباره با تلخی
جرعه جرعه فقط عرق خوردم

خالی از گرمی نفس مانده
قسمتم بوده انتظار با تردید
در مسیری که چشم هایت بود
پشت پلکی نشسته در تبعید

موج‌ و ساحل تضادها باقیست
گفته باشم که خاطرت باشد
آنکه با تو همیشه صادق بود
آرزو داشت شاعرت باشد

مانده ام در کلاف سر در گم
فتنه ی فکر های پوسیده
من اگر کافرم چه می دانی
نسل نسلم خدا پرستیده

بوی کافور می دهد مغزم
زوزه ی مرگ در رگم جاریست
هر قدر هم عزیز باشی باز
شعر با تو‌ فقط خود آزاریست...
 
علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۵۳
هم قافیه با باران

کاری به کار عقل ندارم،به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا ؟!

فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۴۶
هم قافیه با باران

تو رفته‌ای از دست، دستم بند ِجایی نیست
من رفته‌ام از دست، امّید شفایی نیست

کشتی سرگردان طوفان دیده‌ای هستم
بعد از تو طوفان هست اما ناخدایی نیست

تو مانده‌ای آن سو و من این سو، میان ِما
نیلی خروشان است و اعجاز عصایی نیست

برف فراموشی چنان باریده بر ذهنت
انگار از من هیچ جایی، ردّپایی نیست

اما برایت باز هر شب شعر خواهم گفت
قلبی که ناآرام شد، رام ِجدایی نیست...

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۷
هم قافیه با باران

تاریخ لای چرخ زمان گیر می کند
تقویم روی فصل خزان گیر می کند

وقتی کنار حوض وضو تازه می کنی
در سینه ی مناره اذان گیر می کند

این قدر ابروان خودت را گره نزن
آرش میان این دو کمان گیر می کند

هربار پلک می زنی انگار ناگهان
دریا درون قطره چکان گیر می کند

در کوچه ها بدون هدف راه می روم
از راه می رسی و زبان گیر می کند

از شهر کوچ می کنی و لقمه های نان
یک باره در گلوی جهان گیر می کند

در پارک ها مجسمه ها پیر می شوند
در پخش ها نوار بنان گیر می کند

هر شب برای عطر تنت آه می کشد
پیراهنی که در چمدان گیر می کند.

عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۰
هم قافیه با باران

نفهمیدی پریشانم از این چشمان پژمرده ؟
ازاین شعری که حرفش را میان بغض ها خورده
.
دلم می خواست تا یک شب بگویم “دوستت دا…” نه
امان از عقل مغروری که من را تا جنون برده
.
از این زیباییت یوسف چه خواهد ماند، می دانی ؟
ترنجی غرقه در خون و زلیخایی که افسرده
.
تو دیگر در دلم مُردی … خدا باشد نگهدارت …
رقیبانم کمین کردند کرکس گونه بر مرده
.
خداحافظ که دستانت … خداحافظ که چشمانت
که گیسویت… خداحافظ که دل خونم دل آزرده
.
مجید ترکابادی

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۱۰
هم قافیه با باران

گفتی به من کجـایی کزتوخبرندارم؟
جززیرسایه ی تو ، جای دگرندارم

تصویری ازتودارم دردل نشسته دایم
گرروی چون مهت را،پیش نظرندارم

چندان که بودممکن،دندان به دل فشردم
طاقت برای دوری ، زین بیشترندارم

من بـــا تو همعنانی هــرگزنمی توانم
شـــوق سفراگرهست ، پای سفرندارم

ای آفتابِ تابان،رحمی به حال من کن
بی تو شبم همیشه ، رنگِ سحرندارم

تادوردست رفتن،خودرابه تورساندن
در وهم هم نگنجد، وقتی که پرندارم

آیی چوازسفرباز،ازشوق پیش پایت
چون سرنهم به سجده،خواهم که برندارم

پامال کن سرم را،مانندِ خاکِ راهت
کزشـوق دیدن تو ، پروای سرندارم

نتوان گذشت زین عشق،من بهترازتودانم
کــزمن گذرنــداری ، وزتوگذرندارم

شرمنده ازبهارم،زیرا چو بیدِ مجنون
خــم زیـربـار بـــرگم ، امّا ثمرندارم

محمد قهرمان

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۱
هم قافیه با باران

نه دلسپرده ام نه سرسپرده ام
به آتش تو خشک و تر سپرده ام

 قنوت نیمه شب اثر نمی کند
تو را به گریۀ سحر سپرده ام

رسیدن تو را به خواب دیده ام
به کوچه گفته ام به در، سپرده ام

نشانی تو را به کاروانیان
به شهرهای دُور و بر سپرده ام

چه نامه ها به هر طرف نوشته ام
به قاصدان معتبر سپرده ام

به آشنا سفارش تو کرده ام
به هر غریب رهگذر سپرده ام

تو نیستی و بُت درست می کنند
به صیقلی ترین تبر سپرده ام،

 بت بزرگ را نصیب من کند!
که جان به آخرین خبر سپرده ام

به راهی آمدم که بر نگشتنی است
به کاسه آب پشت سر سپرده ام

مهدی جهاندار

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۲
هم قافیه با باران

رفتم از چند مبداء ِ معلوم
تا رسیدم به مقصدی مجهول
آخر ِ عمر هم نفهمیدم
زندگی فاعل است یا مفعول !

هرچه من گوسفند تر شده ام
صاحب گله گرگ تر شده است
سال ها رفته است و چهره ی من
با نقابم بزرگ تر شده است

اشک من قطره های خون من است
خون من در رگ قلم جاری ست
قلم ِ من به عشق می چرخد
که نخستین دلیلِ بیزاری ست ...

شعراز گونه هام می‌ریزد
زیر ِ هر چتر ، زیر ِ هر باران
شعر از دست دادن ِ عشق است
بعد ِ از دست دادن ِ ایمان

زندگی آنچان نبود که من
آنچه باید که می‌شدم باشم
تو خودت باش و آنچه باید شو
من بلد نیستم خودم باشم !

من فقط روزنامه ای بودم
بین انبوه دسته بندی ها
مرگ در صفحه ی حوادث بود
زندگی در نیازمندی ها

سادگی کردم و پیاده شدم
که سواران پیاده می خواهند
که تمامی کارفرمایان
کارگر های ساده می خواهند ...

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۰
هم قافیه با باران

سر گیسوی تو در مشت گره خورده ی باد
خبر از خانه ی ویران شده در مه می داد

من همان نامه ی نفرین شده بودم که مرا
بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد

داس بر ساقه ی گندم زدی و بی خبری
آه یک مزرعه در پشت سرت راه افتاد

هر چه فریاد زدم ، کوه جوابم می کرد
غار در کوه چه باشد ؟  دهنی بی فریاد

داشتم خواب شفایی ابدی می دیدم
که تو از راه رسیدی مرض مادرزاد

بغض من گریه شد و راه تماشا را بست
از تو جز منظره ایی تار ندارم در یاد

احسان افشاری

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۲۰
هم قافیه با باران

من خیس ِ باران باشم و در را برویم وا کنی
عطر ِ تمشک و پونه را با خنده ات معنا کنی

مانند ِ برگ و شبنمی، سرد از هوای ِ نم نمی
در خود بلرزم تا کمی در دستهایم "ها" کنی

بگذاری آن سو صندلی، محو ِ هوای ِ مخملی
با چوبهای ِ جنگلی شومینه ای برپا کنی

کتری و رقص ِ شعله ها، آویشن و هِل در هوا
یک سینی از عشق و صفا سهم ِ من ِ تنها کنی

فنجان پُر از چایی شود، از من پذیرایی شود
عصرم تماشایی شود وقتی سری بالا کنی

یک عمر زن باشی ولی، غرق ِ سخن باشی ولی
دلتنگ ِ من باشی ولی با خنده ای حاشا کنی

حالی به حالی جای ِ گل، رقص ِ شمالی جای ِ گل
بر روی ِ قالی جای ِ گل، نقش ِ نگار ایفا کنی

آیینه ای بگذاری و دل بر دلم بسپاری و
آن شانه را برداری و با تار ِ مو غوغا کنی

مو جنگلی ِ تا کمر! با روسری ِ مِه به سر
ای وای اگر چشمت خزر، لب را قزل آلا کنی

با مزه ی ِ توت ِ ملس، با شعر ِ حافظ همنفس
رقص ِ الا یا ایها الساقی ادر ودکا کنی

ای جویبار ِ زمزمه! ای مستی ِ بی واهمه!
اصلن که گفته اینهمه آیینه را زیبا کنی؟

جرم ِ من عاشق بودنم، شلاق ِ مویت بر تنم
بهتر که این حد خوردنم را زودتر اجرا کنی

چیدی گل ِ مهتاب را، تا پشت ِ پلک ِ خاب را
سهم ِ هزاران قاب را تصویری از رویا کنی

من صبح شعری خانده ام، شاید تو را گریانده ام
تا جای ِ خالی مانده ام یک شاخه گل پیدا کنی

شهراد میدری

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۸
هم قافیه با باران

همقدم با تو.. خیابان خودم را دارم
دین من: بودنت، ایمان خودم را دارم

کاشکی حبسِ ابد خورده ی بازوت شوم
کنج آغوش تو زندان خودم را دارم

تو نباشی همه ی سقف اتاقم ابر است
بی حضورت غم و باران خودم را دارم

با تو هر لحظه ی دل بستن من پاییزی ست
من برای خودم آبان خودم را دارم

شانه ات بام من و قلعه ی آغوشت اوین
منِ دربندِ تو تهران خودم را دارم

تو پریشان من و موی سیاهم اما*
بغلت فکر پریشان خودم را دارم:

که مبادا نفسی از تو دلم دور شود
بر دل آشوب فراوان خودم را دارم

من به پایان غم انگیز جهان تن ندهم
"تو و من"..قصه ی پایان خودم را دارم

حانیه دری

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۸
هم قافیه با باران

به تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟
سربه تایید تکان دادی و گفتی آری !

عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود
او که از جان خودت دوست ترش می داری

ای که نزدیک تری از من دلتنگ به من
بین ما نیست به جز فاصله ای اجباری

من عروس توام ای از من و آغوشم دور
خطبه را گریه من می کند امشب جاری

زندگی چیست به جز خاطره ای افسرده
زندگی چیست به جز رنج و غمی تکراری

گله ای نیست به تنهایی خود دل بستم
به -غزل گریه- هر روز. . . به شب بیداری

روی دیوار دلم سایه ای از قامت توست
مثل تنهایی من قد بلندی داری . . . !

سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۳
هم قافیه با باران

ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺳـﻼﻣـﺖ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﺭﻭﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ
ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺳﺤﺮ ﺻﻮﺗﺖ ﺟﺬﺑﻪ ﺩﺍﻭﻭﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ

ﺑﻬﺸﺘﺖ ﺳﺒﺰ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻭﻋﺪﻩ‌ی ﺷﺪﺍﺩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ
ﺑﺮﺍﯼ، ﺑﺮﮒ ﺑﺮﮔﺶ ، ﺩﻭﺯﺥ ﻧﻤﺮﻭﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ

ﺑﺒﺨﺸﺎﯾﻢ، ﺍﮔﺮ ﺑﺴﺘﻢ ﺩﮔﺮ ﭘﻠﮏ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﺭﻗﺺ ﺷﻌﻠﻪﺍﺕ ﺩﺭ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺑﺶ ﺩﻭﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ

ﺳﯿﺎﻭﺵ ﻭﺍﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﭼﻪ
ﺩﻝ « ﺳﻮﺩﺍﺑﻪ » ﺳﺎﻥﺍﺕ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﺗﺶ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ

ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺑﺮﮐﻪ ﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭ ، ﺩﺭﯾﺎ ﺍﺭﻣﻐﺎﻥِ ﺗﻮ
ﺑﮕﻮ: ﺟﻮﯼ ﺣﻘﯿﺮﯼ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺭﻭﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ

ﻣﺤﻤﺪﻋﻠﯽ ﺑﻬﻤﻨﯽ

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۸
هم قافیه با باران
آسمانها گله دارند؛ زما سیر شدید
بس که بر خاک نشستید زمین گیر شدید

پی اکسیر بریدید ز گهواره تان
وایتان باد، نجستید و چنین پیر شدید

سر آن ” بار امانت ” چه بلا آوردید
که به جرمش همه مستوجب زنجیر شدید

هر چه دفتر، ورقی بود به توصیف شما
یادتان رفته که با دست که تحریر شدید

همه جان و همه احساس رهاتان کردیم
چه گذشته است؟ به بی روحی تصویر شدید

صورتی مانده از آن سیرت و آن هم بی اصل
بس که هر آینه در آینه تکثیر شدید

دیو می رفت در این چشمه به تطهیر رسد
بر شمایان چه گذشته است که تبخیر شدید

باز هم موعظه تان راه به تاثیر نبرد
آسمانها! که به یک شعبده تسخیر شدید

ما که تبخیر شماییم، شمایان آیا
روی این خاک چه دیدید که تقطیر شدید

محمدعلی بهمنی
۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۹
هم قافیه با باران
باران که می بارد دلم درگیر یک حس است
انگار دستی در درونم رخت می شوید
انگار در پس کوچه های شهر دلگیرم
مردی مسافر قصه های خیس می گوید

هی پشت شیشه ضرب می گیرد به دلتنگی
انگشتهای خسته ام آهنگ سردی را
یک هنگ سرباز پیاده پای می کوبند
با ساز باران بر دلم آوار دردی را

یادم به تهران می کشد آن روزها با او
هی دوره گردی ... در هوای سرد بارانی
جا مانده از آن روزها تصویر جان داری
از یک سکانس کهنه در بغضی زمستانی

تجریش بود و جای پاهامان کنار هم
برسنگفرش شهر باران تند می بارید
من محو او بودم ز جانم شعر بر می خواست
او غرق من بود و مرا تنها مرا می دید

از دورها آوازه خوانی با صدای مست
می خواند تنهایم به باران آی لیلی جان
سوز صدایش زیر باران تا خدا می رفت
زنگ جنون بود آن صدا آهای لیلی جان

او بوسه هایش را کنار شانه ام می ریخت
من در پناه شانه های سنگی اش بودم
باران به باران زیر چترش عاشقی کردم
من بانی آرامش و دلتنگی اش بودم

از ما گذشت آن دل تکانی های بارانی
(صد سال تنهایی ) نصیب روزگارم شد
باران که می بارد یکی با بغض می خواند
لیلی کجایی آآی دلتنگی دچارم شد

باران که می بارد دلم درگیر یک حس است
انگار دستی در درونم رخت می شوید
انگار در پس کوچه های شهر دلگیرم
مردی مسافر قصه های خیس می گوید

بتول مبشری
۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۹
هم قافیه با باران

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده
انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده
تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم
آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم
آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

در حسرت فردای تو تقویممو پر می کنم
هر روز این تنهاییو فردا تصور می کنم

هم سنگ این روزای من حتی شبم تاریک نیست
اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم
آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم
آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

دنیای این روزای من همقد تن پوشم شده
انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده
تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

روزبه بمانی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۰
هم قافیه با باران
همراه و هم قبیله ی بادِ خزان شدیم
بر ما چه رفته است که نامهربان شدیم؟!

بر ما چه رقته است که در ختمِ دوستان
هی هی کنان به هیاتِ شادی دوان شدیم

بر ما چه رفته است که از هم بریده ایم؟
بر ما چه رفته است که بی ساربان شدیم؟

دنیا به جز فریب چه دارد؟ دریغ! هیچ!
تیری زده ست بی هدف و ما نشان شدیم!

هرجا که می رویم دریغی نشسته است
امید و عشق را به خدا قصه خوان شدیم

گفتید روشنیم و جوانیم و سربلند
گفتم که پیر و خسته دل و ناتوان شدیم

برباد داده ایم شکوه گذشته را
دیگر چه جای قصه که بی خانمان شدیم

جویا معروفی
۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۸
هم قافیه با باران

با توام امشب و می ترسم از آن سان بی تو
که پس از این شب و شب های فراوان بی تو

آه اگر این شب بی سایه به پایان برسد
چه کنم با تب فردای هراسان بی تو

خوش به حال من خوشبخت سر افشان با تو
بد به حال من بدبخت پریشان بی تو

با توام امشب و می خوانم از اندوه اتاق
بهت فردا شب این کلبه حیران بی تو

تو نباشی و نریزی و نپاشی در آن
به چه کار آیدم این خانه ویران بی تو؟

به تماشای عبور چه کسی باز شود
چشم این پنجره رو به خیابان بی تو؟

چشم این پنجره خیس تماشا دارد
صبح از آینه گردانی باران بی تو

اتفاقی که قرارست بیفتد این است:
دل ویران و سر بی سروسامان بی تو
#
چشمم از گریه چه سیلی که نینداخت به راه
به کجا می رود این رود شتابان بی تو؟

بهروز یاسمی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران