هم‌قافیه با باران

۲۸ مطلب با موضوع «شاعران :: عرفی شیرازی ـ مسعود انصاری» ثبت شده است

هوشم به نگاهی برد، جانانه چنین باید
یک جرعه خرابم کرد، پیمانه چنین باید

تا کرد بنا عشقت، افسانهٔ هجران را
در خواب فنا رفتم، افسانه چنین باید

از بس که غبار غم، از سینه بشد رُفته
تا زانوی دل گرد است، این خانه چنین باید

بیگانه به دور من، رخساره کند پنهان
رنجش نتوان کردن، بیگانه چنین باید

نادیده جمال او، مهرش ز دلم سر زد
ناکاشته می روید، این دانه چنین باید

می بینم و می جویم، می چینم و می ریزم
می خندم و می گریم، دیوانه چنین باید

در خون، جگرعرفی، می غلتد و می سوزد
در آتش خود رقصد، پروانه چنین باید

عرفی شیرازی
۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

ز بوی باده دلم آب و رنگ می گیرد
ز  نام توبه آیینه ام زنگ  می گیرد

ز محتسب مکن اندیشه ،  زود باده بیار
که او گناه بر اهل درنگ  می گیرد

دلم ز کوی خرابات دور کرده، هنوز
خبر ز کوچهٔ ناموس وننگ می گیرد

به ملک هستی ما رو نهاد سلطانی
که ما به صلح دهیم او به جنگ می گیرد

به لاک جوهر شمشیر، ناز خوبانیم
که تار زخم جدا گشته رنگ می گیرد

هجوم عشوهٔ یار است بر دل عرفی
سپاه کیست که شهر فرنگ می گیرد

عرفی شیرازی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۳:۳۱
هم قافیه با باران

مست و بد خوببم و هم صحبت جانانه ی مست
فتنه انگیز بود آتش و هم خانه ی مست

همه محتاج شرابیم ولی ساقی عدل
ندهد ساغر هشیار چو پیمانه ی مست

قول ارباب خرد دست کش صد غرض است
هیچ افسانه چنان نیست که افسانه ی مست

ابله مست و خرد پیشه ی هشیار یکی است
مصلحت دان طلبی رو سوی دیوانه ی مست

شور عالم همه جمع است در آن نرگس شوخ
مجمع فتنه و آشوب بود خانه ی مست

دوش با عرفی دیوانه زدم جامی چند
چه بلا فیض دهد صحبت دیوانه ی مست

عرفی شیرازی

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۷
هم قافیه با باران
در ازل رفتم به سیر کعبه و یاری نبود
آمدم در دیر، راهب بود و بیکاری نبود

کفر و دین و کعبه و دیر از ازل بودند، لیک
صلح و جنگی بر سر تسبیح و زناری نبود

در سبک روحی مثل بودند طاعت پیشه گان
از مصلای ریا بر دوش کس باری نبود

سیر کوی زاهدان کردم، چه ها دیدم، مپرس
هیچ سر بی کوبش سنگی و دیواری نبود

باز کردم دیده را دزدیده بر باغ مجاز
مشت زاغی آشنایان بود، جز خاری نبود

در تماشاگاه حسن، اهل نظر بودند جمع
دیده ها بگشوده و محروم دیداری نبود

بر سر خم رفتم و زاهل خرابات مغان
اولین جوش خم می بود و هشیاری نبود

از لب هر ذره ام خون اناالحق می چکد
طعنه ی نامحرم و اندیشه ی داری نبود

عشق بود، اما دل خود می گزید و جان خویش
بود بیماری ولی مجنون بیماری نبود

عشق اگر غم داد، جان و دل ستد، عیبی مکن
تیغ اول بود آشوب خریداری نبود

همچو لذت در شدم در ریشه ی دل های ریش
راست گویم خون دل بودست، خونخواری نبود

داستان هستی عرفی و دعوی های او
این زمان گویا برآمد،  در ازل باری نبود

عرفی شیرازی
۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۷
هم قافیه با باران

ما را به طرب موعظت و پند حرام است
بر اهل محبت دل خرسند حرام است

در مذهب ما تشنه لبان، شربت کوثر
بی چاشنی  آن لب چون قند، حرام است

ناصح مگشا لب که گنه کار نگردی
در شرع ملامت زدگان پند حرام است

در آرزوی وصل که در باغ محبت
چندین ثمر نخل برومند حرام است

دارم هوس دیدن ماهی که به رویش
غیر از نظر لطف خداوند حرام است

محرومی یعقوب از آن است که بگزید
شرعی که در آن دیدن فرزند حرام است

یا رب چه بلایی است که در مذهب خوبان
دشنام حلال است و شکرخند حرام است

زندانی غم باش که در شرع محبت
صیدی که نشد کشته درین بند حرام است

عرفی بود از میکده ی درد قدح نوش
آن باده ننوشد که بگویند حرام است

عرفی شیرازی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران

می مغانه که از درد شور و شر صاف است
به محتسب ندهی قطره ای که اسراف است

امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد
نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است

مذمت می و مطرب ز گمرهی چه عجب
که شیوه دانی شهدش بهین اوصاف است

لباس صورت اگر واژگون کنیم، بیند
که خرقه ی پشمین جامه ی طلا باف است

خیال مغبچه ای می برم که غمزه ی او
بلای صومعه داران قاف تا قاف است

گرفتم آن که بهشتم دهند بی طاعت
قبول کردن و رفتن نه شرط انصاف است

اگر به صحبت عرفی به سهو بنشینی
به گوش پنبه فرو کن که سر به سر لاف است

عرفی شیرازی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران

به گاه جلوه از آن ماه روی زیبا را
که جان ز شرم نماید ز آستین ما را

نظر به حال دل آن پر غرود نگشاید
که سیر دیده نبیند متاع یغما را

امید مغفرتت بس مرا که هم امروز
که می کشد غمت انتقام فردا را

به این جمال چو آیی برون به معجز عشق
ز کام خلق برم لذت تماشا را

لبت به خنده مرا می کشد، چه بد بختم
که داده خوی اجل، بخت من مسیحا را

چو یوسفم گذرد در بهشت بر صف حور
نشان دهم به تو هر گام صد زلیخا را

اگر اجازت عرفی اشاره فرماید
تهی کنم ز گهر گنج رمز ایما را

عرفی شیرازی

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۳۶
هم قافیه با باران

هرگز مگو که کعبه ز بتخانه خوشتر است
هر جا که هست جلوه ی جانانه خوشتر است

با برهمن حدیث محبت رواست، لیک
در دام طایر حرم این دانه خوشتر است

تسبیح و زهد خوش بود اما در این دو روز
جشن گل است، شیشه و پیمانه خوشتر است

گر در بهشت باده کشی فتنه گل کند
ساغر کشی به گوشه ی میجانه خوشتر است

گر شرط دوستی بشناسی به حسن شمع
اول محبت تو به پروانه خوشتر است

در صحبتی که شرم و ادب نیست فیض نیست
زان رو مرو به صحبت بیگانه خوشتر است

با نوش نیش مردم چشمم کرشمه ها ست
هم صحبتی به مردم دیوانه خوشتر است

کفران نعمت گله مندان بی ادب
در کیش من ز شکر گدایانه خوشتر است

عرفی منال بیهده، احوال دل مگو
کز ناله های بی اثر، افسانه خوشتر است

عرفی شیرازی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۶
هم قافیه با باران

کوی عشق است و همه دانه و دام است این جا
جلوه ی مردم آزاده حرام است این جا

هر که بگذشت در این کوی به بند افتادست
طایر بی قفس و دام کدام است این جا

آن که هر گام بلغزید در این کوی برفت
صنعت راه روان لغزش گام است این جا

عشرت بزم تو زآن ست که محنت بر ماست
صبح آن ناحیه وقتی است که شام است این جا

برو از عشق مچین معرکه ای شیخ حرم
طفل را شیوه ی بازیچه حرام است این جا

شوق موسی چه که آن مه چو بر آید بر بام
مشعل طور کمندافکن بام است این جا

در حرم ذکر بتی دیر نشین خاص من است
لله الحمد که این زمزمه عام است این جا

عشق بنشست ز پا در ره ی جویایی قرب
زاغ اندیشه همان کبک خرام است این جا

سر تقدیر در آن نشأ رسد شحنه به گوش
سر این مسأله نگشای که خام است این  جا

عرفی از هر دو جهان می رمد الا در دوست
همه جا وحشی از آن است که رام است این جا

عرفی شیرازی

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۴۳
هم قافیه با باران

جان می رود ای ناله ز دنباله روان باش

وی اشک تو هم چند قدم همره جان باش


ای شوق در افشای غمم این چه شتابست

گو راز من غمزه یکچند نهان باش


خاموشی من حالت پنهان تو گوید

گو شرم نگاه تو مرا بند زبان باش


مستانه پی سوختن جان و دل آمد

ای دل همه طاقت شو و ای تن همه جان باش


«عرفی» مشو آزرده هنوز اول صلحست

گو عشوه همان غمزه همان ناز همان باش


عرفی شیرازی

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

من و دل شکسته و کنج بقیع غربت تو

امیدم آنکه ببارد نمی ز تربت تو

فرشتگان و معرفت کبریایی‌ات ؟ حاشا

خدا، نبی، و علی هم تراز صحبت تو

اشارتی بنما مادر همه هستی!

که کائنات گدای تو و محبت تو


مسعو د انصاری

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

پرچمی سرخ

یله در باد

یادآورِ عهدِ ازلی‌ست

عهد با قبله‌ی دل

همان کعبه‌ی شش گوشه


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران

گفتی "خداحافظ"

و حتی بند کفش‌هایت را نبسته، رفتی

خنده‌ام گرفت

تو و رفتن؟!

وقتی دروغ در ذاتت نباشد

دستت هم رو می‌شود.


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

می‌دانم

چشم‌ها را می‌توان خواند

می‌توان فهمید

اما

 قلب که نم پس نمی‌دهد

لعنت به توکه

قلب مرا نیز می‌خوانی


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۰۶
هم قافیه با باران

در این باران پاییزی

و منظره‌ی برگ‌فرشِ زرد خیابان

قدم‌زنان‌ام...

و دست‌های تو را 

کم دارم فقط


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۳
هم قافیه با باران

خدا می‌داند و تهران

که این روزها

بیش از آنکه

فکرش را کنی

دچار روزمرگی‌ام

سخت



مسعود انصاری
۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران

بویِ عطرِ به بالش جامانده

گاهی

آنقدر خرابت می‌کند

که ویرانی‌های جنگ‌ جهانی


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۲
هم قافیه با باران

قاف حرف اول قلب است

همان حرفی که عشق را پایان می‌دهد

تو اما

 قله‌ی قلبِ مرا فتح کرده‌ای

ای مرغِ قافِ عشق


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

عسل از بوسه‌های تو می‌چکد

و فلفل;

از نگاهت می‌بارد

چه شیرینِ تندی تو!

... از من چه توقعی داری؟


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

دل، هوس دارد

هر شبِ جمعه

و گویی چشم‌به‌راه است

شش‌گوشه‌ی شما


مسعود انصاری
۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۰۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران