هم‌قافیه با باران

۹ مطلب با موضوع «شاعران :: رضا طبیب زاده ـ قصاب کاشانی» ثبت شده است

مرا به بسته ترین در سپرده است کسی
کجا به شانه ی من سر سپرده است کسی؟!

سری به شانه ی من بود، نیست، می گویند
که سر به شانه ی بهتر سپرده است کسی

مرا که خواسته ام عشق بود و گفت و شنود
به پای فاحشه ای کر سپرده است کسی

همه قبیله ی من مدعی دین بودند *
مرا به دایه ی کافر سپرده است کسی

مگر به خواب ببینیم خواب را... ما را
به بی قراری بستر سپرده است کسی

از آنچه غم به سرم بود رد شدم دیدم
مرا به یک غم دیگر سپرده است کسی

 رضا طبیب زاده

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۲:۱۷
هم قافیه با باران

قرار بود خود از حال خود خبر بدهی
نه این که نامه به دستان نامه بر بدهی

نوشته ای که: چنان باش در کشاکش درد
که زیر بار بر آیی و بار و بر بدهی

درخت باشی و سرسبز در تمامی عمر
اگر تبر بشوی باز هم ثمر بدهی

قفس قفس نفست را بریده باشند و
به میله های قفس شوق بال و پر بدهی

ندار باشی و در سالگرد در به دری
برای هدیه به معشوق خویش سر بدهی

نوشته ای و قبول است هرچه بنویسی
اگر که لطف کنی بوسه بیشتر بدهی

من و نداری و این راه پر خطر، ای کاش
لبی به لب بزنی، خرجی سفر بدهی

رضا طبیب زاده

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۳
هم قافیه با باران

خسته ام بسیار تا بسیار از بسیارها
سر سپردم سال های سال بر دیوارها

گرچه افتادم به خاک و خون، ولی برخاستم
خاک تبریزم، پر از سردارها، سالارها

با پرستوها تمام ابرها را گشته ام
پس کجا مانده ست خورشیدم؟ کجای کار؟ ها؟

«سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی»
سینه می دوزند بر دیوار، آتشبارها

داروک ها نغمه می خوانند با غوغای ما
دارکوبان ضرب می گیرند با رگبارها

خونمان جاری ست در رگ های خواب شهرمان
گرچه در شیشه ست، کنج حجره ها، بازارها

گل به گل در شهر گل می روید از باران خون
بارها آتش به پا شد، شد گلستان بارها

خسته ام اما اگر بنشینم از این خستگی
صندلی را می کشند از زیر پایم دارها

رضا طبیب زاده

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۷
هم قافیه با باران

لیلای گیسوان رها در باد!
لیلای شهرهای رها در خون!

لیلای چشمهای پر از آتش!
لیلای نسل نسل پر از مجنون!

آماده ام برای تماشایت
«بنمای رخ که باغ و گلستانم»

لبهای من به نام لبان توست
«بگشای لب که قند فراوانم»

دل برده است «شاهد بازاری»
«بنمای رخ» که «پرده نشین» باشم

«بگشای لب» که هرچه جهان در توست
آماده ام مسافر چین باشم

احساس آسمانی هر روزم!
بگذار غرق عاطفه ات باشم

پیراهنت حجاب سماواتست
بگذار در مکاشفه ات باشم

در من ندیمه ایست که می جنگد
با روزهای شب زده از آشوب

در من مبارزیست که می رقصد
با شیشه های مست تر از مشروب

من را ببخش ماه سحرگاهم
من را که از ستاره میاویزم

من را ببخش فصل بهار من
دارم شراب روی تو می ریزم

با من وضو بگیر به خون رَز
خون شهید پاک تر از آب است

مستی روزهای ترِ هفته
از غسلهای جمعه ی خوناب است

من غرق در حواشی این جنگم
تیمور بوده ام که نمیلنگم

ای شیشه های شهر! من از سنگم
اما برای پنجره می جنگم

رضا طبیب زاده

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۳۳
هم قافیه با باران

درها دوباره بسته شدند و جهان گرفت
راه نفس نفس زدنم را دهان گرفت
در من اتاق مضطربی باز جان گرفت
انگار ظهر بود، صدای اذان گرفت
با پرده حرف می زدم و پنجره شنید

- آغوش باز کن، هیجانات را ببر
ها! بیخیال فکر و خیالات و دردسر
آرام باش، شعر بخوان، بستنی بخر!
از در در آ... اگرچه اتاقت نداشت در!

هی شعر پشت شعر، فقط شعر، باز شعر!

دارد جهانِ دور و برم گیج می رود
دارد تمام بال و پرم گیج می رود
من یک مسافرم، سفرم گیج می رود
خورشید آمده، سحرم گیج می رود
من بت شکن شدم، تبرم گیج می رود
من یک پیمبرم که «برم» گیج می رود
باور کنید دور و برم گیج می رود، من سالمم
... اگرچه سرم گیج می رود

باور کنید اینکه صدا می رسد به گوش
فریاد می زند که: «لباسات رو بپوش!»
فریاد می زند که: «سلاحت کجاس؟! کوش?!»
فریاد می زند که: «همه مردمان به هوش!»
فریاد می زند... و صدا در صدا گم است...

ساکت شدیم توی اتاقی که در نداشت
من درک می کنم پدرم را، پسر نداشت
شمشیر تیز داشت ولیکن سپر نداشت
یا فکر کن شبیه عقابی که پر نداشت

اعلام شد که متهم اولی منم

- اقرار می کنم که نگاهم عمیق بود
اقرار می کنم که شرابم رقیق بود
اقرار می کنم که نگینم عقیق بود
اقرار می کنم که حسابم دقیق بود
اقرار می کنم که کتابم رفیق بود
اقرار می کنم که رفیقم شفیق بود
اقرار می کنم که نفس عاشقم شده ست
من را گرفته است و رها هم نمی کند

بردند رو به روی اتاقی که در نداشت
بستند دست و پای مرا که خطر نداشت
آمد نشست جوخه ی مرگی که سر نداشت
من را نشانه رفت اگرچه خبر نداشت
شلیک کرد، تیر زد اما اثر نداشت
گویا گلوله داشت ولی بیشتر نداشت
بی پرده جمع کرد، سریعا گریخت، رفت

پس مبتلا شدم به پر و بال دیگری:
پرواز کرده ایم به منوال دیگری
امسالمان گذشت از امسال دیگری
ما پا نمی دهیم به هر فال دیگری
دنبالمان بگرد در احوال دیگری
... گرچه، نگرد، نیست، که گشتیم ما، نبود

در من کبوتریست...
- نه، پرواز کرد و رفت
بی پرده درب و پنجره ای باز کرد و رفت
از نای و از لبت نفسی ساز کرد و رفت
این بار یار تو قدمی ناز کرد و رفت
حتی نماند تا که نیازی کنی... پرید!

- سر را بگیر بر سر دست انقلاب کن
ساعت نبند، هرچه زمان را جواب کن
با دستهای بسته جهان را مجاب کن
- بعدش برو کنار، اتاقت که در نداشت!

- خورشید نسلهای پس از من اذان نداشت
- پیغمبری که بعد من آمد زبان نداشت
- حتی خدای بعد من ایمان به آن نداشت
- دردی چنین رسید که مرگی چنان نداشت
- من درک می کنم پسرم را، دهان نداشت

پس می روم به سمت اتاقی که در نداشت
اقرار می کنم به جهانی که سر نداشت

- لطفا در این اتاق دری هم درست کن
تا پیش از آنکه پرده خودش پنجره شود
تا پیش از آنکه هر چه که دیوار، در شود

.
رضا طبیب زاده

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۲
هم قافیه با باران

اندوه شبهایی که خوابت را نباید دید
اندوه باغ سیب، سیبی که نباید چید
اندوه برگی زرد که جا مانده از هر باد
بر شاخه ی پیری که وافریاد سر می داد
اندوه پشت بوق ماشین های تکراری
اندوه ابری که تو باشی و نمی باری
اندوه هرچه هست، هرچه نیست، هر اندوه
اندوه در اندوه در اندوه در اندوه
جمع است قبل گریه کردن های من در تخت
رود است بعد گریه کردن های تو در کوه

تنهایی فنجان قهوه بعد هر دیدار
تنهایی دیدارهای مانده بر دیوار
تنهایی بذر نهفته در میان خاک
تنهایی جویی میان حجمی از خاشاک
تنهایی یک مرد وقت گریه کردن هاش
تنهایی یک زن زمان ظرف شستن هاش
بغض است قبل گریه کردن های من در تو
درد است بعد گریه کردن های تو در من

ای شانه ی زیر تمام اشک های من
دریایی از آغوش در آغوش پیراهن
عمریست خوابت را نباید دید حتی من
شعری برای تو نباید گفت اما من...

شب ها، خیابان ها، قدم ها، بغض ها، گریه
گوشه به گوشه رنگ و بوی توست با گریه
بی خوابی شب های بی تابی و اندوهی
خواب دم صبحی، که می آیی و... مکروهی!
ای چشمهایت شعر خیس آسمانهایم
با دستهایت اشکهای چشم من را هم...

رضا طبیب زاده

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۲۸
هم قافیه با باران

تا کی به بزم شوق غمت جا کند کسی؟
خون را به جای باده  به مینا کند کسی؟

ابروت می برد  دل و حاشاست کار او
با کج حساب عشق،چه سودا کند کسی؟

تا مرغ دل پرید،گرفتار دام شـد
صیاد کی گذاشت که پر وا کند کسی؟

دنیا و آخرت به نگاهی فروختیم
سودا چنین خوش است که یک جا کند کسی

ای شـاخ گل ! بـه هـر طرفی میل می کنی
ترسم دراز دستی  بی جا کند کسی

نشکفت غنچه ای که به باد فنا نرفـت
در ایـن چمن چگـونه دلی وا کند کسی؟

عمر عزیز خود منما صرف ناکسان
حیف از طلا که خرج مطلاّ کـند کسـی

دندان که در دهن نبـود، خنده بد نماست
دکان بی متاع چرا وا کند کسی؟

بر روضه های خُلد قدم می توان گذاشت
قصاب اگر زیارت دل ها کند کسی

قصاب کاشانی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

ما سر زدیم از فوران گناه ها
همرنگ با جماعتی از روسیاه ها

هر کاه می رسید نظر سمت کوه داشت
کوه است سرنوشت غم انگیز کاه ها

یک عده دزد و عده ی دیگر اسیر بند
زندان دلش پر است از این بی گناه ها

قاضی شده ست هرچه کلاه است توی شهر
عمامه رفت بر سر ما بی کلاه ها

خو کرده است مصر به این خشکسالگی
یوسف دلش خوش است به سرداب و چاه ها

ما چشم باز کرده در آغوشِ درد و آه
ما چشم بسته ایم بر این درد و آه ها

ما حالمان خوش است به حال کلاغ ها
ما حالمان خوش است به این «قاه قاه»ها

«مااا» میکشیم و «مَن مَن»مان سر به آخور است
«مااا» می کشیم ما همه در «مانقاه»ها

ما دلهره گرفته و دل را سپرده ایم
از اضطراب آب، به تصویر ماه ها

سرکش نبوده ایم سرِ دارمان کنند
سر می رویم سر به سرِ سر به راه ها

ابلیس سجده کرد به انسان عصر ما
عبرت گرفته است از آن اشتباه ها

رضا طبیب زاده

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۰
هم قافیه با باران
حول چشمان تو لا قوّةَ الّا بالله
قل غزلخوانی و شیدایی و مستی لـِلّه

آخرالامر غزلهای تو گمراهم کرد
هر که دارد هوس در به دری بسم الله:

باد می آید و موهات پریشان شده است
باد با توست... همین است که طوفان شده است!

آخرش خلق رطب ختم به لبهای تو شد
مثلا معجزه ها ختم به قرآن شده است

طعم لبهات عسل: "فیهِ شفاءٌ للناس"
کافر از آیه ی لبهات مسلمان شده است...

شب یک روز کذایی به خیابان رفتی
بعد از آن شب همه ی شهر خیابان شده است

زل زدی سمت افق... بغض شدی... فهمیدم
پشت چشمان تو یک فاجعه پنهان شده است

"جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه"
جنگ از دوری چشم تو فراوان شده است

رگ زدی... خون دلم ریخت به "گرمابه ی فین"
فرض کن یک شبه شیراز تو کاشان شده است

خون به پا کرده ای و شال به سر کرده ای و
راه افتاده ای و جاده هراسان شده است

جاده ها حسرت گیسوی تو را می خوردند
پیچ هر گردنه در موی تو "حیران" شده است

این! همین کوه فرو ریخته اندام من است
ترک آغوش تو کرده ست که ویران شده است

یوسف مصر! به برگشتن خود فکر نکن
مدتی هست که کنعان تو زندان شده است

رضا طیب زاده
۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۱۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران