هم‌قافیه با باران

۵ مطلب با موضوع «شاعران :: فخرالدین فخرالدینی» ثبت شده است

عمریست تا از جان و دل،ای جان ودل می خوانمت
تو نیز خواهانِ منی،می دانمت،می دانمت

گفتی اگر دانی مرا آیی و بِستانی مرا
ای هیچگاه‌ِ ناکجا !گو کِی ،کجا بستانمت

آوازِ خاموشی،از آن در پرده ی گوشی نهان
بی منّتِ گوش و دهان در جانِ جان می خوانمت

منشین خمُش ای جانِ خوش این ساکنی ها را بکُش
گر تن به آتش می دهی چون شعله می رقصانمت

ای خنده ی نیلوفری در گریه ام می آوری
بر گریه می خندی و من در گریه می خندانمت

ای زاده ی پندارِ من پوشیده از دیدارِ من
چون کودکِ ناداشته گهواره می جنبانمت

ای من تو بی من کیستی چون سایه بی من نیستی
همراهِ من می ایستی همپای خود می رانمت .

فخرالدین فخرالدینی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۴
هم قافیه با باران

من چه گویم که کسی را به سخن حاجت نیست
خفتگان را به سحَرخوانیِ من حاجت نیست

این شب آویختگان را چه ثمر مژده ی صبح ؟
مُرده را عربده ی خواب شکن حاجت نیست

ای صبا مگذر از اینجا ،که درین دوزخِ روح
خاکِ ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست

در بهاری که بر او چشمِ خزان می گرید
به غزل خوانیِ مرغانِ چمن حاجت نیست

لاله را بس بوَد این پیرهنِ غرقه به خون
که شهیدانِ بلا را به کفن حاجت نیست

قصه پیداست ز خاکسترِ خاموشیِ ما
خرمنِ سوختگان را به سخن حاجت نیست

سایه جان !مهرِ وطن کارِ وفاداران است
بادسارانِ هوارا به وطن حاجت نیست .

فخرالدین فخرالدینی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۴
هم قافیه با باران

ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهیِ کجام کنی!

درین جهانِ غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی!

بَسَم نوای خوش آموختی وآخرِ عمر
صلاحِ کار چه دیدی که بی نوام کنی!

چنین عبثم نگهم داشتی به عمرِ دراز
که از ملازمتِ همرهان جدام کنی !

دگر هر آینه جز اشک و خون چه خواهی دید
گرفتم آن که تو جامِ جهان نمام کنی!


مرا که گنجِ دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی!

زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی وفام کنی !

هزار نقشِ نُوَم در ضمیر می آمد
تو خواستی که چو سایه غزل سرام کنی!

لبِ تو نقطه ی پایانِ ماجرای من است
بیا که این غزلِ کهنه را تمام کنی !

فخرالدین فخرالدینی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۳
هم قافیه با باران

ز سرگذشتِ چمن دل به درد می آید
ببند پنجره را بادِ سرد می آید

دریغْ باغِ گلِ سرخِ من که در غمِ او
همه زمین و زمان زار و زرد می آید

نمی رود ز دلِ من صفای صورتِ عشق
وگرنه بر آینه بارانِ گرد می آید

به شاهراه طلب نیست بیمِ گمراهی
که راه با قدمِ رهنورد می آید

تو مرد باش و میندیش از گرانیِ درد
همیشه درد به سروقتِ مرد می آید

دگر به سوزِ دلِ عاشقان که خواهد خواند
دلم ز ناله ی بلبل به درد می آید .

فخرالدین فخرالدینی

۱ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست

نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیریست
بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست

میانِ این همه نا مردمی و نامردی
نشسته در غمِ مردم هنوز مرد اینجاست

بیا که مسئله بودن و نبودن نیست
حدیثِ عهد و وفا می رود نبرد اینجاست

بهار آن سوی دیوار ماند و یادِ خوشش
هنوز با غمِ این برگ های زرد اینجاست

به روزگار شبی بی سحَر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی صبحِ شب نورد اینجاست

جدایی از زن و فرزند سایه جان!سهل است
تو را ز خویش جدا می کنند ،درد اینجاست .

فخرالدین فخرالدینی

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران