هم‌قافیه با باران

۱۳ مطلب با موضوع «شاعران :: شاه نعمت الله ولی» ثبت شده است

ما عاشق و مستیم کرامات چه باشد
ما باده پرستیم مناجات چه باشد

ما همدم رندان سراپردهٔ عشقیم
در خلوت ما حالت طامات چه باشد

گفتیم چنان است چنین بود که گفتیم
اینست کرامات کرامات چه باشد

ما عاشق مستیم ز جام می وحدت
خود کثرت معقول و خیالات چه باشد

چون خلوت ما گوشهٔ میخانهٔ عشق است
با منزل ما راه و مقامات چه باشد

ای زاهد سجاده نشین کعبه کدام است
وی عاشق میخواره خرابات چه باشد

سید چو همه اوست چه پیدا و چه پنهان
احوال بدایات و نهایات چه باشد

شاه نعمت الله ولی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۶:۰۰
هم قافیه با باران

هر کسی را عنایتی فرمود
این عنایت همه به ما بنمود

تا ببیند به نور خود خود را
چشم خود هم به روی ما بگشود

طینت ما ز خاک میخانه است
میل ما جز به می نخواهد بود

هر که آمد به خلوت دل ما
در بهشت آمد و خوشی آسود

آتش عشق سوخت عود دلم
خوش بود آتشی چنین بی دود

آینه هم ز جود پیدا شد
دل خود را هم او ز خود بربود

از سر ذوق گفته ام سخنی
به ازین گفتهٔ دگر که شنود

چون وجود است هرچه می یابم
غیر او نیست در جهان موجود

می و جام و حریف و ساقی اوست
نعمت الله این چنین فرمود

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران

دوش رفتم در خرابات مغان رندانه مست
دیدم آنجا عارفان و عاشقان مستانه مست

جوشش مستی فتاده در نهاد خم می
جان و دل سرمست گشته ساغر و پیمانه مست

جام می در داده ساقی خاص و عام مجلسش
آشنایان مست از آن پیمانه و بیگانه مست

عاقل و فرزانه دیدم مست جام عشق او
در خیال روی او خوش عاشق دیوانه مست

زاهدان از عشق او در کنج خلوت در خروش
در هوایش صوفیان در گوشهٔ کاشانه مست

عود جان در مجمر سینه به عشق بوی او
سوخت بر آن آتش عشق عاشق مستانه مست

در هوای آفتاب روی او یکسان شده
جمله ذرات وجود عاشق فرزانه مست

کعبه در وی گشته حیران بتکده مدهوش او
صومعه نالان ز عشقش آمده میخانه مست

در میان عارفان دیدم نشسته سیدی
خوش گرفته در کنار جان خود جانانه مست

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۱
هم قافیه با باران

هر ذره که می بینی خورشید در او پیداست
در دیدهٔ ما بیند چشمی که به حق بیناست

گر شخص نمی بینی در سایه نگر باری
همسایهٔ او مائیم این سایه ازو پیداست

تا صورت خود بیند در آینهٔ معنی
معنی همه عالم در صورت او پیداست

ما در طلبش هر سو چون دیده همی گردیم
ما طالب و او مطلوب وین طرفه که او با ماست

موجیم در این دریا مائیم حجاب ما
چون موج نشست از پا مائی ز میان برخواست

هر بنده که می بینی دریاب که سلطانیست
هر قطره ز جود او چون درنگری دریاست

گفتار خوشم بشنو کز ذوق همی گویم
گر بنده ز خود گوید سید به خدا گویاست

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۱
هم قافیه با باران

هفت دریا شبنمی از بحر بی‌ پایان ما است
جان عالم نفخهٔ ارواح آن جانان ما است

در خرابات مغان مستیم و جام می به دست
های و هوی عاشقان از نعرهٔ مستان ما است

موج دریائیم و عین ما و او هر دو یکی است
آبرو گر بایدت از ما بجو کان آن ما است

مدتی شد تا به جان فرمان سلطان می ‌بریم
این زمان سلطان ما فرمانبر فرمان ما ‌است

گنج اگر جوئی بیا کنج دل ویران بجو
ز انکه گنج کنت کنزاً در دل ویران ما است

سید مستان به صد جان دوست می ‌داریم ما
ز انکه رند سر خوش است و یاری از یاران ما است

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۶:۳۳
هم قافیه با باران

در آ با ما درین دریا و خوش بنشین به چشم ما
به عین ما نظر می کن ببین ما را درین دریا

اگر موج است اگر قطره به عین ما همه آبست
اگر تو آبرو جوئی بجو از آبروی ما

بهشت جاودان ما سرابستان میخانه
هوای جنت ار داری درآ در جنت الماوی

به نور آفتاب او همه عالم منور شد
نگر در ذرهٔ روشن که خورشیدیست مه سیما

اگر گوئی کرم فرما مرا نامی نشانی ده
نشان و نام را بگذار و می جو جای آن بیجا

بلا بالا گرفت امروز از آن بالا که می دانی
چه خوش باشد بلای ما اگر باشد از آن بالا

حریف نعمت الله شو که یار رند سرمست است
به نور او نظر می کن ببین یکتای بی همتا

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران

شک به عدم نیست که او هیچ نیست
شک به وجود است و هم او هیچ نیست

نیست گمانم که جز او هیچ نیست
هست یقینم که جز او هیچ نیست

معنی هو با تو بگویم که چیست
اوست دگر این من و تو هیچ نیست

یک سخنی بشنو و یکرنگ باش
قول یکی گفتن و دو هیچ نیست

ما و منی را بگذار ای عزیز
کز من و ما یک سر مو هیچ نیست

غیر خدا هیچ بود هیچ هیچ
هیچ نه ای هیچ مجو هیچ نیست

نوش کن و باش خموش و برو
هیچ مگو گفت و مگو هیچ نیست

خم می آور چه کنم جام را
مست و خرابیم و سبو هیچ نیست

عاشق سید شو و معشوق او
باش بکی رو که دورو هیچ نیست

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

در ره عشق چو ما بی سر و پا باید رفت
راه را نیست نهایت ابدا باید رفت

ما از این خلوت میخانه به جائی نرویم
که از این جنت جاوید چرا باید رفت

گر علاجی طلبد خسته به درگاه طبیب
دردمندانه به امید دوا باید رفت

هر که دارد هوس دار بقا خوش باشد
بی سر و پا به سر دار فنا باید رفت

عارف ار آنکه به میخانه رود یا مسجد
هر کجا می رود از بهر خدا باید رفت

در پی عشق روان شو که طریقت اینست
تو چه دانی که در این راه کجا باید رفت

نعمت الله سوی کعبه روانست دگر
عاشقانه چو وی از صدق و صفا باید رفت

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۳۶
هم قافیه با باران

بشنو ای دوست این سخن از دوست
به حقیقت حقیقت همه اوست

همه عالم وجود از او دارند
لاجرم هرچه باشد آن نیکوست

تار و پود وجود می نگرم
می نماید دو تو ولی یک توست

زلف او مشک ناب می ریزد
مجلس ما ز بوی خوش خوشبوست

ذره از آفتاب روشن شد
ذره ذره ببین که آن مه روست

نزد یارم کجا بود اغیار
نبود دوستدار او جز  دوست

نعمت الله که سید الفقراست
میر میران به پیش او انجوست

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران

چنان سرمست و شیدایم که پا از سر نمی دانم
دل از دلبر نمی یابم می از ساغر نمی دانم

برو ای عقل سرگردان زجان من چه می جوئی
که من سرمست و حیرانم به جز دلبر نمی دانم

شدم از ساحل صورت به سوی بحر معنی باز
چه جای بحر و بر باشد به جز گوهر نمی دانم

دلم عود است و آتش عشق و سینه مجمر سوزان
همی سوزد درون عودم درین مجمر نمی دانم

من آن دانای نادانم که می بینم نمی بینم
از آن می گویم از حیرت که سیم از زر نمی دانم

چو دیده سو به سو گشتم نظر کردم به هر گوشه
به جز نور دو چشم خود درین منظر نمی دانم

زهر بابی که می خوانی بخوان از لوح محفوظم
که هستم حافظ قرآن ولی دفتر نمی دانم

برآمد نورسبحانی چه کفر و چه مسلمانی
طرین مؤمنان دارم ره کافر نمی دانم

به جز یاهو و یا من هو نمی گویم به روز و شب
چه گویم چون که در عالم کسی دیگر نمی دانم

ندیم بزم آن ماهم حریف نعمت اللهم
درون خلوت شاهم برون در نمی دانم

هم او صورت هم او معنی هم او مجنون هم او لیلی
به غیر از سید و یاران شه و چاکر نمی دانم

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

عاقلی بودم به عشق یار دیوانه شدم
آشنائی یافتم ازخویش بیگانه شدم

رشتهٔ شمع وجودم آتش عشقش بسوخت
عارفانه با خبر از ذوق پروانه شدم

آمدم رندانه در کوی خرابات مغان
جام می را نوش کردم باز مستانه شدم

مدتی با زاهدان در زاویه بودم مقیم
چون ندیدم حاصلی دیگر به میخانه شدم

راز جانانه اگر جوئی بجو از جان من
زان که جان کردم فدا همراز جانانه شدم

خم می را سر گشودم جام می دارم به دست
توبه را بشکستم و در بند پیمانه شدم

چشم مست نعمت الله در نظر دارم مدام
عیب من کم کن اگر سرمست و دیوانه شدم

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران

گفتم که نقش رویت گفتا در آب بینی
گفتم خیال وصلت گفتا به خواب بینی

گفتم لبت ببوسم گفتا بیار جامی
گفتم چه می کنی گفت تا در شراب بینی

گفتم حجاب بردار تا بی حجاب بینم
گفتا توئی حجابم چون بی حجاب بینی

ای عقل اگر بیابی ذوقی که هست ما را
هر قطره ای درین بحر دُر خوشاب بینی

در بارگاه خسرو گر بگذری چو فرهاد
شوری ز عشق شیرین در شیخ و شاب بینی

گر چشم تو ببیند نوری که دیده چشمم
هر ذره ای که بینی چون آفتاب بینی

از بحر نعمت الله گر جرعه ای بنوشی
دریا و ماسوی الله جمله سراب بینی


شاه نعمت الله ولی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران

بیا ای مومن صادق بگو صلوات پیغمبر
اگر از جان شدی عاشق بگو صلوات پیغمبر

دل خود را منور کن جهانی پر ز عنبر کن
دهان پر شهد و شکر کن بگو صلوات پیغمبر

اگر تو امت اوئی رضای او به جان جوئی
چو ما شاید اگر گوئی بگو صلوات پیغمبر

خرد بویش به جان بوید ملک مهرش به دل جوید
خدا صلوات او گوید بگو صلوات پیغمبر

به عرش و فرش ، انس و جان دعای او کنند از جان
کریمانه تو در کرمان بگو صلوات پیغمبر

ز آتش گر امان خواهی حیات جاودان خواهی
بهشت و حوریان خواهی بگو صلوات پیغمبر

بیا و بندهٔ شه شو حریف نعمت الله شو
ز حال خویش آگه شو بگو صلوات پیغمبر

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران