هم‌قافیه با باران

۴ مطلب با موضوع «شاعران :: پوریا میر رکنی ـ شروین سلیمانی» ثبت شده است

پیکِ مرگ آمد شبی شوقِ جهانم را گرفت
تا به خود جنبیدم عزرائیل جانم را گرفت

سرنشین بنز آن دنیا شدم بی گفت و گو
مرگ در پس کوچه ی دنیا ژیانم را گرفت

رد شدم با پای لرزان از پُلِ تنگِ صراط
یک فرشته دستهای ناتوانم را گرفت

خواستم وارد شوم در باغِ زیبای بهشت
حضرت هود آمد و نام و نشانم را گرفت

گفتم آن دنیا خودم مأمور دولت بوده ام!
اخم کرد و کارتهای سازمانم را گرفت

چونکه دانست آن جهان من گیر میدادم به خلق
گیر داد و حس و حال شادمانم را گرفت

بعد با اکراه ما را هم به داخل راه داد
اشتیاق زایدالوصفی امانم را گرفت

باغ سبزی دیدم و انواع نعمتها ولی
دیدن حور و پری تاب و توانم را گرفت

میگذشت ازدورحوری، گفتم "آی لاو یو، کامان"
دست هابیل آمدومحکم دهانم راگرفت

روبروی حورعینی غنچه شد لبهای من
حضرت لوط از عقب آمد لبانم را گرفت!

سعی کردم تا بنوشم جامی از جوی شراب
حضرت عیسی پرید و استکانم را گرفت

حضرت حوّا به همراه دوغلمانِ بلوند
رد شد و کلا لباسِ پرنیانم راگرفت

داشتم با حرص می لیسیدم از جوی عسل
حضرت داود با انبُر زبانم را گرفت

دیدم استخری پُر از حوری، پریدم توی آب
تا شدم نزدیک آنها کوسه رانم را گرفت

توی یک وان بلورین تخت خوابیدم در آب
نوح بیرونم نمود از آب و وانم را گرفت

یک پری شد میهمانم، بُردمش پشت درخت
بچه خوشگل یوسف آمد میهمانم را گرفت

خواستم وارد شوم در حلقه ی اصحاب کهف
سگ پرید از قسمتِ پا استخوانم را گرفت

پاتوقِ دِنجی برای عشق و حالم یافتم
گشتِ ارشادِ بهشت آمد مکانم را گرفت

یافتم اکسیر عمر جاودان را در بهشت
یک نفر اکسیر عمر جاودانم را گرفت

گفتم آخر ای خدا! این گیر دادنها به ما
لذتِ تفریح در باغِ جنانم را گرفت

پاسخ آمد: این سزای اوست که روی زمین
وقتِ عشق و حال ، حالِ بندگانم را گرفت...!

شروین سلیمانی

۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۰۹:۱۴
هم قافیه با باران

پیرمردی خوش و خندانم و کیفم کوک است
عاشق قهوه و قلیانم و کِـیفم کوک است

 پای تا سر همه جای بدنم می لرزد
مثل ظرف ژله جنبانم و کیفم کوک است

 راه که میروم از دم به همه می مالم
مثل راننده ی نیسانم و کیفم کوک است
 
یا پیِ بیمه ی تکمیلی و دفترچه و مُهر
یا پیِ دکتر و درمانم و کیفم کوک است
 
شاید این زندگی ام با نفس بعدی رفت
لبه ی تیغه ی بحرانم و کیفم کوک است

 شب که مسواک زدم ، لثه و دندانم را
می نهم داخل لیوانم و کیفم کوک است
 
راحتم از مُد و پوشیدنِ صد جور لباس
تا گلو آمده تنبانم و کیفم کوک است
 
با همین عینک و دمپایی و پیژامه ی سبز
عصرها توی خیابانم و کیفم کوک است
 
چون پیازی که شده قاطیِ ظرفِ میوه
توی هر جمع نمایانم و کیفم کوک است
 
نیم قرنی است که زن دارم و در این مدت
روز و شب گوش به فرمانم و کیفم کوک است
 
دارم از لطف خدا ده نوه و شش فرزند
پیششان یکسره مهمانم و کیفم کوک است
 
زن گرفتم یکی و بعد یکی دیگر هم
سخت از این کرده پشیمانم و کیفم کوک است
 
بابتِ آن زنِ دوم به عیالم گفتم:
که به درد آمده وجدانم و کیفم کوک است
 
گرچه نیروی جوانی شده در من تضعیف
پا دهد رستم دستانم و کیفم کوک است

 مرگ مانند بهار است و من آدم برفی
ساکن مرز زمستانم و کیفم کوک است

 همه گویند که پایش لبِ گور است طرف
باز هم این لبه می مانم و کیفم کوک است...


شروین سلیمانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران
یارب، از بالا به ما هم اعتنا کن لااقل!
بخت ما را هم از آن بالا صدا کن لااقل!

نصف کشورهای دنیای تو از ما بهترند؛
وضع ما را نصف آنها باصفا کن لااقل!

دیش عرش کبریایی گیر کرده سمت غرب؛
چند روزی روی دیشت را به ما کن لااقل!

در اتوبان جهان پت پت کنیم عین پراید؛
بنز نه، ما را شبیه پرشیا کن لااقل!

به اروپا این همه حال اساسی می دهی؛
یک کم از آن حال هم بر ما عطا کن لااقل!

هرچه نعمت بود دادی به "یو اس آ"ی خبیث؛
پنج شش درصد از آن را سهم ما کن لااقل!

وضع ما را که تمام هفته مثل گامبیاست،
هفته ای یک روز چون آنتالیا کن لااقل!

کشور ما را که در "تاریخ" سوتی داده است،
جابه جا در نقشه ی "جغرافیا" کن لااقل!

مرز ایران را جدا کن از عراق و روسیه،
مدتی همسایه ایتالیا کن لااقل!

رتبه ی ما را -که در دنیا از آخر سومیم-
از همان آخر، ششم در آسیا کن لااقل!

وقتی اینجا بین ما قانون جنگل حاکم است،
وضع ما را سوژه ی راز بقا کن لااقل!

هرکه آمد یک گره وا کرد؛ ده تا بست روش؛
آن گره های درشتش را تو وا کن لااقل!

این عصایی که تو دادی نیل را نشکافت خوب؛
محض خنده گاه آن را اژدها کن لااقل!

شروین سلیمانی
۲ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۸
هم قافیه با باران
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮ ، ﺭﻭﯼ ﺟﻌﺒﻪﺍﺵ ﺑﺎ ﻭﺍﮐﺲ
ﻏﺮﯾﺐ ﺑﻮﺩ ، ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﻻ ﻭﺍﮐﺲ

ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑـــﻮﺩ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺯ ﻧﮕــﺎﻩ ﺍﻭ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ
ﻭ ﮔﺎﻩ ﺑﻐﺾ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﺷﮑﺴﺖ : ‏«ﺁﻗﺎ ﻭﺍﮐﺲ؟‏»

ﺩﺭﺳﺖ ﺍﻭﻝ ﭘﺎﺋﯿــــﺰ ، ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﺶ ﺑـــﻮﺩ
ﻭ ﺭﻭﯼ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﻣﺸﻘﺶ ﻧﻮﺷﺖ : ﺑﺎﺑﺎ ﻭﺍﮐﺲ...

ﻏـــﺮﻭﺏ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪ
ﻭ ﻣﯽﺯﺩ ﺁﻥ ﭘﺴﺮﮎ ﮐﻔﺶ ﺳﺮﺩِ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭﺍﮐﺲ

‏(ﺳﯿﺎﻩ ﻣﺸﻘﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﻢِ ﺧﺪﺍ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﮐﻔﺶ
ﻧﻤﺎﺯ ﻣﺤﻀـﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﺠﺎﺯ ﻓﺮﭼﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻭﺍﮐﺲ‏)
 
ﺑـﺮﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻟﮕﺪ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺯﯾـــﺮ ﻗﻮﻃــﯽ ، ﺑﻌﺪ
ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩﯼ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ : ‏« ﻫﺎ ﻫﺎ ﻭﺍﮐﺲ -

ﭼﻘﺪﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿــﻦ ﺧﻨﺪﻩﺩﺍﺭ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ»!
‏(ﭼﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺠﯿﺒﯽ) ! ﺑﻠﻪ ، ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭﺍﮐﺲ-

ﭘﺮﯾﺪ ﺗــﻮﯼ ِ ﺧﯿــﺎﺑﺎﻥ ، ﭘﺴﺮ ﺑــــﻪ ﺩﻧﺒــﺎﻟﺶ
ﺻﺪﺍﯼ ﺷﯿﻬﻪﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺳﯿﺪ ، ﺍﻣﺎ ﻭﺍﮐﺲ-

ﯾﻮﺍﺵ ﻗِﻞ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ، ﮐﻨــــــﺎﺭ ﺟﺪﻭﻝ ﻣﺎﻧﺪ
ﻭ ﺧﻮﻥ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﺗﺎ ﻭﺍﮐﺲ ...

ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﺩﻧﯿـــﺎ ﻫﻨــــﻮﺯ ﻣــﯽﭼﺮﺧﯿﺪ
ﻭ ﮐﻔﺶﻫﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻮﯾﺎ ﻭﺍﮐﺲ

ﻭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺑـــﻪ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ
ﻫﻨﻮﺯ ﻃﺒﻖ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺻﺪﻫﺎ ﻭﺍﮐﺲ...

ﮐﺴـﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ " ﻣﺎﺩﺭ"! ﮔﻔﺖ
ﻭ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﮑﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺭﺩ ، ﺣﺘﯽ ﻭﺍﮐﺲ

ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺩ ، ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ، ﻭ ﺟﻌﺒــــﻪﺍﯼ ﭘﺎﺭﻩ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﯼ ﺟﻌﺒﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻭﺍﮐﺲ . . .

ﭘﻮﺭﯾﺎ ﻣﯿﺮ ﺭﮐﻨﯽ
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران