هم‌قافیه با باران

۳۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

 ما چون گدا به درگهِ دنیا نشسته‌ایم
باید به پای خاست که بی‌جا نشسته‌ایم

در تندبادِ جهل و ریا و فریب و زور
آسوده خویش را به تماشا نشسته‌ایم

با اینکه نقدِحال کنون در دو دست ماست
در آرزوی نسیه فردا نشسته‌ایم

دارو به دستِ ماست ولی ما ز بیمِ مرگ
در حسرتِ طبیب و مداوا نشسته‌ایم

دیوی پلید از دلِ ما بانگ می زند
ما با خیالِ خام به حاشا نشسته‌ایم

ما صاحب اختیارِ جهانیم و باز هم
چشم‌انتظارِ دیدنِ رؤیا نشسته‌ایم

ساقی و جام و باده و خمخانه‌مان یکی است
پس ما چرا چنین تک و تنها نشسته‌ایم؟

حامد شیخ پور
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران
خداوندا به دلهای شکسته
به تنهایان در غربت نشسته

به مردانی که در سختی خموشند
برای زندگانی، جان میفروشند

همه کاشانه شان خالی زقوت است
سخنهاشان نگاهی در سکوت است

به طفلانی که نام آور ندارند
سر حسرت به بالین میگذارند

به آن درمانده زن کز غم جانکاه
نهد فرزند خود را بر سر راه

به آن جمعی که از سرما بخوابند
ز آه جمع، گرمی میستانند

به آن چشمی که از غم گریه خیز است
به بیماری که با جان در ستیز است

به دامانی که از هر عیب پاک است
به هر کس از گناهان شرمناک است

دلم را از گناهان ایمنی بخش
به نور معرفتها روشنی بخش

مهدی سهیلی
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۰
هم قافیه با باران

گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند

عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند

دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند

بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند

گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند

خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند

مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند، مِهتری، شادّیِ او بر غم زند

افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند

نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند

نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند

نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند

اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند

برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقش‌های بی‌بدل بر کسوه معلم زند

حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند

خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند


مولوی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۲
هم قافیه با باران
آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ

ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ

چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ

تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی
گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ

از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ

ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ

در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ

پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ

تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ

کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی
کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ

طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید
با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ

کور و کران عالم دید از مسیح مرهم
گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ

مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

مولوی
۱ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۳۸
هم قافیه با باران
باز ای بهار!  بارِ دگر بر چمن برقص
ای خوش قدم دوباره به دشت و دمن برقص

باز آ بهار! از طرفِ روم و شام و مصر
تا هند و چین و مرو و سرخس و ختن برقص

تا وادیِ مغان برو و چون مغان بچرخ
تا خطۀ مغول برو و چون شمن برقص

در جنگ با سپاهِ زمستان چو مرد باش
در جشنِ خیرِمقدمِ گل مثلِ زن برقص

جانِ من ای بهار! بیا یک دهن بخوان
روح منِ ای بهار! بیا یک بدن برقص

هم در کنارِ پردۀ گوشم سرود ساز
هم روبرویِ پنجرۀ چشمِ من برقص

پروانه وار دور و برِ عطرِ گل بگرد
چون نورِ شمع در وسطِ انجمن برقص

آنک چو ماهتاب به شبهایِ ما بتاب
اینک چو آفتاب به خاکِ وطن برقص

باز آ بهار! بی همه با خویشتن نشین
باز ای بهار با همه بی خویشتن برقص

محمد شیخ پور
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۵
هم قافیه با باران
از سر زلف تو پیداست که "سر" می خواهی
از فروپاشی یک شهر خبر می خواهی

عشق، میدان جنون است نه پس کوچه ی عقل
دل دیوانه مهیاست! اگر می خواهی..

میوه ام عزت و آزادگی ام بود که رفت
از تهی دستی یک سرو، ثمر می خواهی؟

شاخه ی خویش شکستم که عصایت باشم
تو ولی از من افتاده، تبر می خواهی

عطر گیسوی تو تا ملک سلیمان رفته ست
زلف وا کرده ای و شانه به سر میخواهی

"مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز"!
مصلحت نیست که از هرکه نظر میخواهی..

وصف تو کار کسی نیست بجز "حافظ" و من
عاشقی اهل دل و اهل هنر میخواهی...

پوریا شیرانی
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۶
هم قافیه با باران
آسمان سینه‌ام خاکستری است
لطف و قهر و کینه‌ام خاکستری است

مشـرق یکـشنـبه‌های من سیاه
مغرب آدینه‌ام خاکستری است

آفتاب قلب من، بی‌سـایه است
شیشه آیینه‌ام، خاکستری است

صفــحه افســانه‌ام بی‌تهـمْـتن
قصه تهمینه‌ام خاکستری است

چـشـم‌هـایم زخـم و پـایـم آبـله
جامه پشمینه‌ام خاکستری است

غمگسارم، اشکبار، اندوهگین
غصه دیرینه‌ام خاکستری است

محمد شیخ پور
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران
با جانم ای عشق پنهان! چه کردی؟
با عقل و با دین و ایمان چه کردی؟

گیرم که نشنیدی از من صدایی
با شیون غمگساران چه کردی؟

تا عقل عشاقت آشفته گردد
با زلف آشفته ای جان چه کردی؟

چون رخ نهان کردی از من؟ شگفتا
با نور آن روی تابان چه کردی؟

سرچشمه‌ی چشمه ساران شود خشک
با چشمه‌ی چشم یاران چه کردی؟

یک دم ندیدی تو سیلاب اشکم
بنگر که با ابر و باران چه کردی

شاعر! تو از گفتنی ها سرودی
با درد آن زخم پنهان چه کردی؟

محمد شیخ پور
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

ﭼﻪ ﻏﺎﻓﻠﯽ ﮐﻪ ﺯ ﻣﻦ ﻧﺎﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽپرسی
ﺳﺮﺍﻍ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺍﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ

ﭼﻪ ﻣﻤﮑﻨﺴﺖ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻓﻬﻢ ﯾﮑﺘﺎﺋﯽ
ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ

ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺭ ﻣﮋﻩ ﺋﯽ ﮔﻢ ﺯ ﻧﺎﺭﺳﺎﺋﯽ ﻫﺎ
ﮐﻪ ﮐﯿﺴﺖ ﺯﺷﺖ ﻭ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﻧﮑﻮﺳﺖ ﻣﯽ ﭘﺮسی

ﺗﺠﺎﻫﻞ ﺗﻮ ﺧﺮﺩ ﺭﺍ به دﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ
ﺭﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻭ ﻣﻨﺰﻝ ﭼﻪ ﺳﻮﺳﺖ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ

ﺳﻮﺍﻝ ﺑﯿﺨﺮﺩﺍﻥ ﮐﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﻔﺲ ﺑﺪﺯﺩ ﮐﻪ ﺗﺎ ﮔﻔﺘﮕﻮﺳﺖ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ

ﺑﺨﺎﻣﺸﯽ ﻧﺮﺳﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﮐﻢ ﺯﻧﯽ ﺯ ﻧﺨﺴﺖ
ﺯ ﺑﯿﺪﻝ ﺍﻧﭽﻪ ﺣﺪﯾﺚ ﻧﮑﻮﺳﺖ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ

بیدل

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۰
هم قافیه با باران

دلم گرفته از این خاکدان بی برکت
مرا نجات دهید از جهان بی برکت

به دعوت کره خاکی آمدیم اینجا
به میهمانی این میزبان بی برکت

نه چشمه ای است که جوشد، نه سبزه ای، نه گلی
چه سنگدل شده این بوستان بی برکت

گل از عطش چو علف سر به خاک می ساید
چه خشک ناخنی ای آسمان بی برکت!

کجاست برکت گندم؟ که سخت آدم را
حریص میجکند این پاره نان بی برکت

زمانه دغل! آن به که بگذری به شتاب
برو! سریع برو! ای زمان بی برکت!

زبان، قلم، همه ابزار حرف مفت شده است
بس است ای قلم! ای بی‌زبان بی برکت!


محمد شیخ پور

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۱
هم قافیه با باران
همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود
آه از این راه که باریک تر از موی تو بود

رهرو عشق از این مرحله آگاهی داشت    
که ره قافله‌ی دیر و حرم سوی تو بود

گر نهادیم قدم بر سر شاهان شاید    
که سر همت ما بر سر زانوی تو بود

پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد    
بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود

پنجه‌ی چرخ ز سر پنجه‌ی من عاجز شد    
که توانایی‌ام از قوت بازوی تو بود

زان شکستم به هم آیینه‌ی خودبینی را    
که نگاهم همه در آینه‌ی روی تو بود

پیر پیمانه‌کشان شاهد من بود مدام    
که همه مستیم از نرگس جادوی تو بود

تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم    
که قیامت مثل از قامت دل‌جوی تو بود

ماه نو کاسته از گوشه‌ی گردون سر زد    
که خجالت‌زده‌ی گوشه‌ی ابروی تو بود

نفس خرم جبریل و دم باد مسیح    
همه از معجزه‌ی لعل سخنگوی تو بود

مهربانی کسی از دور فلک هیچ ندید    
زان که هم صورت و هم سیرت و هم خوی تو بود

هیچ کس آب ز سرچشمه‌ی مقصود نخورد    
مگر آن تشنه که جایش به لب جوی تو بود

دوش با ماه فروزنده فروغی می‌گفت    
کافتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود

فروغی بسطامی
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۳
هم قافیه با باران

عجیب است کارم گره خورده است
به دار و ندارم گره خورده است

سرِ سرنوشتم گره در گره
به گیسوی یارم گره خورده است

نفس با نفس خون به خون رگ به رگ
دلم با نگارم  گره خورده است

نواهای حلقوم من از ازل
به آوای تارم گره خورده است

من اهل دلم ریشه جان من
به خاک دیارم گره خورده است

من از نسل موی سیاه توام
کلاف تبارم گره خورده است

ملولم از این روزهای دراز
نخ انتظارم گره خورده است

گلو را گرفته است بُغضی سیاه
غم انفجارم گره خورده است

فنا سرنوشت من است از الست
طنابش به دارم گره خورده است

محمد شیخ پور

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۵
هم قافیه با باران

بار غم از دلم می گلرنگ برنداشت
این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت

از شور عشق، سلسله‌جنبان عالمم
مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت

شد کهربا به خون جگر لعل آبدار
از می خزان چهرهٔ ما رنگ برنداشت

یارب شود چو دست سبو، خشک زیر سر!
دستی که در شکستن من سنگ برنداشت

چون برگ لاله گرچه به خون غوطه‌ها زدیم
بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت

صائب ز بزم عقده‌گشایان کناره کرد
ناز نسیم، غنچهٔ دلتنگ برنداشت

صائب تبریزی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۲:۵۰
هم قافیه با باران

بیخود ز نوای دل دیوانهٔ خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانهٔ خویشم

زان روز که گردیده‌ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانهٔ خویشم

بی‌داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش، پریخانهٔ خویشم

یک ذره دلم سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانهٔ خویشم

دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شدهٔ همت مردانهٔ خویشم

آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحهٔ صد دانهٔ خویشم

صائب شده‌ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانهٔ خویشم

صائب تبریزی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران
با سینه داغدار باید خندید
با دیده اشکبار باید خندید

در قهقه هم به یاد غم باید بود
در هق‌هق، زار زار باید خندید

محمد شیخ پور
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۰
هم قافیه با باران

غم دل با که بگویم که مرا همدل نیست
جز غم یار مرا درد دگر در دل نیست

از شب هجر تو یارا دل عشاقت را
جز سر کوی تو در جای دگر منزل نیست

گرچه هر شمع برافروخت در این محفل لیک
همچو شمع رخ تو شمع در این محفل نیست

شوری افکند تجلی رخت در سرها
ای خوش آن کس که در این شور و طرب عاقل نیست

به هواداری عشقش ز دل و جان برخیز
ورنه بر بلبل مست آه و فغان مشکل نیست

گرچه گفتم کمی از وصف تو اما آن را
همچو دریای وجودت ابدا ساحل نیست

خوش بگو بلبل سرگشته غم دل با گل
چون که گل از دل مرغان چمن غافل نیست


محمد شیخ پور

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۴
هم قافیه با باران
بن بست جاده های تو دیوار من شده
از طاق و اتفاق و نگاهت سقوط: من

باید به ابروان خودم خم نیاورم
تو داد پشت محکمه ها و سکوت: من

با خاطرات رفته پر از عشق بازی ام
کز می کنم میان خودم، دم نمی زنم

خون می دود به صورت سرخم تمام روز
دریاچه ثبت می کنم از گریه کردنم

از دادگاه هر شبه اعدام می شوم
می دوزم امتداد دهان را که:لال شو

از خون توی شیشه ی این زندگی بنوش
گردن بزن تمام خودت را.. حلال شو

جاری شدی حساب تو از عشقمان جداست
من درد بی کس چک برگشت خورده ام

خالی شدم از عشق سپرده.. بی آب/رو
خالی شدم اگر چه ک فعلن نمرده ام

بی پرده تر در آینه ها درد می کشم
پیشانی ام لباس پر از خط و چین شده

این عشق، آب رفته ی بی بازگشتن است
با مارهای توی لباست عجین شده

من گریه هام را به خودم بغض می کنم
تا با تفاله های خودم همسری کنم

من مرد مانده ام که بمانم زنت عزیز
باید برای غصه ی خود مادری کنم

حانیه دری
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۲
هم قافیه با باران
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی
دلم بی‌تو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی
مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم خوار من گردی
از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردم
به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی

منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایم
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟

همه زان خودی، جانا، از آن با کس نپردازی
چه باشد، ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی؟

اگر تو آن من باشی، ازین و آن نیندیشم
ز کفر آخر چرا ترسم، چو تو ایمان من باشی؟

ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابم
بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی

فلک پیشم زمین بوسد، چو من خاک درت بوسم
ملک پیشم کمر بندد، چو تو سلطان من باشی

عراقی، بس عجب نبود که اندر من بود حیران
چو خود را بنگری در من، تو هم حیران من باشی

عراقی
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۲
هم قافیه با باران

جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی

چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو
بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی

نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی
آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی

در آرزوی رویت ای آرزوی جانم
دل نوحه کنان تا چند، جان نعره‌زنان تا کی

بشکن به سر زلفت این بند گران از دل
بر پای دل مسکین این بند گران تا کی

دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند
خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی

ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین
درباز دو عالم را این سود و زیان تا کی

اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی
پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی

گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر
هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی

گر عاشق دلداری ور سوختهٔ یاری
بی نام و نشان می‌رو زین نام و نشان تا کی

گفتی به امید تو بارت بکشم از جان
پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی

عطار همی بیند کز بار غم عشقش
عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی

عطار نیشابوری

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۰۹:۰۲
هم قافیه با باران

تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من
شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من

بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین
می‌کند کار سمندر، بلبل بستان من

طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست
صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من

گفتمش: از کاو کاو سینه‌ام، مقصود چیست؟
گفت: می‌ترسم که بگذارد در آن پیکان من

بس که بردم آبروی خود به سالوسی و زرق
ننگ می‌دارند اهل کفر، از ایمان من

با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا
از برای مصلحت بود اینهمه افغان من

رفتم و پیش سگ کویت، سپردم جان و دل
ای خوش آن روزی که پیشت، جان سپارد جان من

از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر
کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من

چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز
صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من

شیخ بهایی

۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران