هم‌قافیه با باران

۱۱ مطلب با موضوع «شاعران :: قاآنی ـ حمزه کریم تباح فر» ثبت شده است

غروب میکنم اما در آسمان خودم
منی که هیچ ندارم بجز جهان خودم

یکی دریچه ی کوچک میان جان دیدم
از آن دریچه رسیدم به بیکران خودم

به راه میکده نه! میزنم به جوی شراب
که خسته گشته ام از این کشانِ کشانِ خودم

سکوت آینه ای را مقابلم بگذار
که بشنوم خبری را هم از دهان خودم

به پُر ستارگیِ عالمت نناز!  خوشَم_
به بی ستارگیِ محضِ کهکشان خودم

طلوع میکنی اما در آسمان کسی
غروب میکنم اما در آسمان خودم

حمزه کریم تباح فر

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۲۲
هم قافیه با باران

جدی بگیر بغض فرو برده ی مرا
جدی بگیر جانِ ترک خورده ی مرا

رزهای عاشقانه به دردم نمی خورند
مریم بیار بی کسیِ مرده ی مرا

این خُرد را به حجره ی میناگران ببر
صد آینه است ریز ترین خورده ی مرا

بشکاف پود پود  شبی جامه ی مرا
بشمار درد درد کمی گرده ی مرا

بر من ببخش اگر که لبم وا نمیشود
جانیش نیست خنده ی آزرده ی مرا

حیف از نفس که میدَمی ام! هان! که عاقبت
خاموشی است آتش افسرده ی مرا

دیشب اگر نشد! بِشُمُر حال از آستین
چکه به چکه گریه نشمرده ی مرا

حمزه کریم تباح فر

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران
ما به هموارگیِ عشق چه کاری داریم؟!
وقتی از دوست فقَط گاه گداری داریم

تو به دیدار کسی میروی و عطر زدی
ما از این برْکَتْ، با باد قراری داریم!

از دکانِ دل ما رد بشوی حق داری
فَقَط از درد،که تو هیچ نداری داریم!

فرصت بوسه فراهم بشود هم نزنیم
که از آیینِ حیا،  نیم وقاری داریم!

از تو در ما چِقدَر خاطره ی مهتابیست
که هنوز از شبِ آن کوچه گذاری داریم

نرو ای ابر! که این حادثه تقصیر تو نیست
حال گریه چه بباری چه نباری داریم

حمزه کریم تباح فر
۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

تا پنجره رفتیم و به دیدن نرسیدیم
تا شاخه رسیدیم و به چیدن نرسیدیم

گفتند خبر های خوشی آمده از راه
رفتیم به دیدن، به شنیدن نرسیدیم

خود را به لب پنجره ی پلک کشاندیم
اما به رهاییِ چکیدن نرسیدیم

این مصر چه مصریست که در اوج عزیزی
با برده فروشان به خریدن نرسیدیم

یک عمر دویدیم و دویدیم و دویدیم
قدر نفسی هم به رسیدن نرسیدیم

حمزه کریم تباح فر

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران
بارد چه؟ خون! که؟ دیده! چسان؟ روز و شب! چرا؟
از غم! کدام غم؟ غم سلطان اولیا

نامش که بد؟ حسین! ز نژاد که‌؟ از علی
مامش که بود؟ ‌فاطمه‌ جدش که‌؟ ‌مصطفی!

چون شد؟ شهید شد! به کجا؟ ‌دشت ماریه
کی‌؟ عاشر محرم، پنهان‌؟ نه برملا

شب کشته شد؟ ‌نه ‌روز چه هنگام‌؟ ‌وقت ظهر
شد از گلو بریده سرش؟ نی نی از قفا

سیراب کشته شد؟ ‌نه! کس آبش ‌نداد؟ داد!
که شمر از چه چشمه‌؟ ز سرچشمهٔ فنا

مظلوم شد شهید؟ بلی جرم داشت؟‌ نه
کارش چه بد؟ هدایت‌، یارش‌ که بد؟ خدا

این ظلم را که کرد؟ یزید! این یزید کیست‌؟
زاولاد هند ، از چه کس‌؟ از نطفهٔ زنا!

خود کرد این عمل‌؟ نه! فرستاد نامه‌ای
نزد که‌؟ نزد زادهٔ مرجانهٔ دغا

ابن زیاد زادهٔ مرجانه بد؟ نعم!
از گفتهٔ یزید تخلف نکرد؟ لا

این نابکار کشت حسین را به دست خویش‌؟
نه او روانه کرد سپه سوی کربلا

میر سپه که بد؟عمرسعد! او برید؟
حلق عزیز فاطمه نه شمر بی‌حیا

خنجر برید حنجر او را نکرد شرم
کرد از چه پس برید؟ نپذرفت ازو قضا

بهر چه‌؟ بهر آن که شود خلق را شفیع
شرط شفاعتش چه بود؟ نوحه و بکا!

کس کشته شد هم از پسرانش‌؟ بلی دو تن
دیگر که نه برادر دیگر که اقربا

دیگر پسر نداشت‌؟ چرا داشت آن که بود
سجاد چون بد او به غم و رنج مبتلا

ماند او به کربلای پدر؟ نی !به شام رفت
با عز و احتشام‌؟ نه ! با ذلت و عنا

تنها؟ نه ! با زنان حرم؛ نامشان چه بود؟
زینب سکینه فاطمه کلثوم بینوا

بر تن لباس داشت‌؟ بلی! گرد رهگذار
بر سر عمامه داشت‌؟ بلی !چوب اشقیا

بیمار بد؟ بلی چه دوا داشت‌؟ اشک چشم
بعد از دوا غذاش چه بد؟ خون دل غذا

کس بود همرهش‌؟ بلی اطفال بی‌پدر
دیگر که بود؟ تب !که نمی گشت ازو جدا

از زینب و زنان چه به جا مانده بد؟ دو چیز
طوق ستم به گردن و خلخال غم به پا

گبر این ستم کند؟ نه! یهود و مجوس؟ نه!
هندو؟ نه! بت‌پرست؟ نه! فریاد ازین جفا

قاآنی است قایل این شعرها بلی
خواهد چه؟ رحمت! ‌ازکه‌؟ ز حق! کی؟ صف جزا!

قاآنی
۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۹:۵۸
هم قافیه با باران

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت

این با طرب و خرمی و فرخی آمد
وان باکرم و محنت و رنج و مرضان رفت

عید آمد و شد عیش‌ و نشاط و طرب آغاز
مه رفت و خرافات خرافات خران رفت

ایام نشاط و طرب و خرمی آمد
هنگام بساط و شعب و زرق و فسان رفت

لاحول‌کنان آمد تا خانه ز مسجد
عابد که ز مسجد به سوی خانه دوان رفت

عید آمد و شد باز در خانهٔ خمّار
شاهد به میان آمد و زاهد ز میان رفت

این طُرفه‌ که با مسجد و سجاده و دستار
زاهد سبک از زهد پی رطل‌ گران رفت

ما هم چله سازیم دگر با می و معشوق
سی روزه به دریوزه انیمان‌که زیان رفت

رندانه به میخانه خرامیم وگذاریم
سر درکف آن پای که تا دیر مغان رفت

یعنی به در قبلهٔ عالم‌شه آفاق
سازیم ازین‌ روی ‌که بر یاد شهان رفت

ای ترک بپیما به طرب جام جهان‌بین
هان وقت غنیمت بشمر ورنه جهان رفت

چندی سپری‌ گشت‌ که بی‌خون دل خم
خوناب جگر ما را از دیده روان رفت

گلچهر بتا بادهٔ ‌گلرنگ بیاور
ما را نه جزآن قسمت برآب رزان رفت

مستم ‌کن از آن سان ‌که خراب افتم تا عید
واگه نه اگر دی شد وگر فصل خزان رفت

پیش آی و کن از بادهٔ ‌گلرنگ عمارت
ویرانهٔ دل را که به تاراج غمان رفت

یاقوت روان خیز مرا قوت روان دارد
ررزی نگری ورنه ز جسمم‌ که روان رهت

در مشرب چشم و لب تو باده حرامست
آن راکه‌کشد جام ز غم خط امان رفت

ای ترک کماندار که پیکان نگاهت
از را نظر ما را تا جوشن جان رفت

تو سروی و هرگز نشود سر‌و گرایان
وین طرفه‌ که با سرو روان‌ کوه ‌گران رفت

از موی میان‌کوه سرینت بود آون
پیوند چنین مو را باکوه چسان رفت

هر گه نگرم کوه تو چون چشمه که در کوه
بینندکه از حسرت آبم ز دهان رفت

بوسیدن آن لب هوسم باشد و از بیم
پیش تو حدیثیم نباید به زبان رفت

نشگفت ‌که رحمت ‌کند و کام ببخشد
پیری چو منی راکه به سر چون تو جوان رفت

پیش آی و بهل تا لب لعل تو ببوسم
کاندر غمت از جان و تنم تاب وتوان رفت

ای ماه زمین بوسه دریغ ار نکنی به
زان لب‌که درو مدحت دارای زمان رفت

دارای جوانبخت محمد شه غازی
کش صیت ظفر بر همه اقطار جهان رفت

شاهی‌که ز عدلش‌ن به چرا بی‌ژم و وحشت
آهو بره در خوابگه شیر ژیان رفت

ببریست عدو خوار چو در رزم عنان داد
ابریست‌گهربار چو در بزم چمان رفت

تا بوسه زند بر در او وهم بسی سال
بایدش فراتر ز برکاهکشان رفت

جز در دل بدخواه نشیمن نگزیند
پرنده عقابیش ‌که از ناف‌ کمان رفت

تیغش به وغا گرنه خلیفهٔ ملک‌الموت
چونست‌که بایدش پی غارت جان رفت

در دورهٔ عدلش شده عالم همه آباد
الاکه خرابی همه بر معدن و کان رفت

چون نعره‌کشدکوسش در ه‌قعه ز بیمش
از جان بداندیش بر افلاک فغان رفت

هرجاکه پی رزم‌ کند عزم به رغبت
سوزنده جحیمیست ‌که بایمش قران رفت

ماهیست فروزنده چو بر تخت خلافت
مهریست ‌درخشنده چو جامش ‌به ‌لبان رفت

آن روزکه می زد ازلی نقش دو گیتی
بر رزق دوگیتیش‌ کف راد ضمان رفت

شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
ای‌کایت حکمت به‌همه‌کون و مکان رفت

اوصاف جلال تو نهشتند به جایی
کانجا بتوان هرگز با پای‌ گمان رفت

تا هست جهان شاه جهان باش که ‌گیتی
با عدل تواش مسخره بر باغ جنان رفت

قاآنی

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۳
هم قافیه با باران

شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
دور از تو به جان هست مرا انده آونگ

تن خوار و روان زار و اجل یار و امل خصم
جان تفته و دل‌کفته و قد جفته و سر دنگ

با این همه از دور دهد چهر توام نور
چون مهر که از چرخ به یاقوت دهد رنگ

گر قرب عیان نیست ولی قرب نهان هست
با قرب نهان قرب عیان را نبود سنگ

دوریت ز من دوری معنی بود از لفظ
کز دیدهٔ سر دوری وز دیدهٔ سِرّ تنگ

هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز
هم در منی آنگه‌ که به وصلت‌ کنم آهنگ

جانی تو و من جسم‌که با دوری صوری
هست از تو مرا هوش و حواس و هنر و سنگ

قاآنی

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

بکش ار کشی به تیغم، بزن ار زنی به تبرم
بکن آنچه می‌توانی که من از تو ناگزیرم

همه شرط عاشق آنست که کام دوست جوید
بکن ار کنی قبولم، ببر ار بری اسیرم

سر من فرو نیاید به کمند پهلوانان
تو کنی به تار مویی همه روزه دستگیرم

نظر ار ز دوست پوشم که برون رود ز چشمم
به چه اقتدار گویم که برون شو از ضمیرم

ز جهان کناره کردم که تو در کنارم آیی
مگر ای جوان رهانی ز غم جهان پیرم

تو به راه باد گویا سر زلف خود گشودی
که ز مغز جای عطسه همه می‌جهد عبیرم

طلب از خدای کردم که بمیرم ار نیایی
تو نیامدی و ترسم که درین طلب بمیرم

مگرم نظر بدوزی به خدنگ جور ورنه
همه تا حیات دارم نظر از تو برنگیرم

به هوای مهر محمود چو ذره در نشاطم
که چو آفتاب روزی به فلک برد امیرم


قاآنی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

صدشکر گو‌یم هر زمان هم‌ چنگ را هم‌ جام را
کاین هر دو بردند از میان هم ننگ را هم نام را

دلتنگم از فرزانگی دارم سر دیوانگی
کز خود دهم بیگانگی هم خاص را هم عام را

خواهم جنونی صف شکن آشوب جان مرد و زن
آرد به شورش تن به تن هم پخته را هم خام را

چون مرغ پرد از قفس دیگر نیندیشد ز کس
بیند مدام از پیش و پس هم دانه را هم دام را

قاآنی ار همت کنی دل از دو عالم برکنی
یکباره درهم بشکنی هم شیشه را هم جام را


قاآنی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۳
هم قافیه با باران

کنون که برگ و نوا نیست باغ و بستان را
بساز برگ و نوای دی و زمستان را

گلوی بلبله و راح ارغوانی گیر
بدل گل سحر و بلبل خوش الحان را

چو آفتاب می و صبح روی ساقی هست
چراغ و شمع چه حاجت بود شبستان را

از آن فروخته گوهر که سوی نور جمال
دلیل شد به شب تیره پور عمران را

قرین شکر و عود و شراب و شمع کنید
طیور بابزن و برّه‌های بریان را

چو جمع‌ شد همه‌ اسباب عیش موی به ‌موی
به حلقه آر سر و زلفکی پریشان را

شو آستین بتی درکش و ز زلف و رخش
پر از بنفشه و گل کن کنار و دامان را

عبیر و عود بر آتش منه بگیر و بده
به باد طرهٔ مشکین عنبرافشان را

به ار نماند درختان و بوستان را بر
درخت قامت گیر و به زنخدان را

گهی به گاز فراگیر سیب غبغب را
گهی به مشت بیفشار نار پستان را

مفتحی نه از آن زلف عنبرین دل را
مفرحی ده ازین لعل شکرین جان را

بگیر زلفش و از روی لعل یکسو کن
به دست دیو منه خاتم سلیمان را

به‌ پیچ جعدش و از روی خوب یک جانه
به روی گنج ممان اژدهای پیچان را

ازین دو گوهر جانی نکوتر ار خواهی
به رشته کش گهر مدحت جهانبان را

قاآنی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

حیران کند جمال تو ماه دو هفته را
خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را

دارم چو ماه یکشبه آغوش از آن تهی
تا در بغل کشم چو تو ماهی دو هفته را

باید کنون گریست که دل پاک شد ز غیر
رسمی نکوست آب زدن راه رفته را

بینم به خواب روی تو آری به غیر آب
ناید به خواب تشنهٔ ناکام خفته را

هیچ افتدت که آیی و بازآوری به خلق
از روی و زلف خویش شب و روز رفته را

خاکم به سر که آب دو چشمم بسان باد
گرمی فزود آتش عشق نهفته را

طوفان به ‌چشم من نگر از آن و این مپرس
با دیده اعتبار نباشد شنفته را

سوز دلم ز گریه فزون شد عبث مگوی
کآ ‌بست چاره خانهٔ آتش گرفته را

بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ
در زیر پرگرفته گل نوشکفته را

وان طبله طبله عود که چون حلقه حلقه دود
بر سر کشیده چتر سیه نار تفته را

قاآنیا شه از سخن آبدار خویش
بر خاک ریخت آب سخن‌های گفته را

دیریست تا ز غیرت الماس فکر شاه
سوراخ گشته است جگر در سفته را

قاآنی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران