هم‌قافیه با باران

۲۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

تا بپیوندد به دریا ، کوه را تنها گذاشت

رود رفت اما ، مسیر رفتنش را جا گذاشت 


هیچ وصلی بی جدایی نیست ، این را گفت و رود

دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت


هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا

هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت


اعتبار سربلندی در فروتن بودن است

چشمه شد فواره ، وقتی بر سر خود پا گذاشت


موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت

با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت ..


فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

ناخوش احوالی و من خوب تو را می فهمم

مثل یک شهرِ پر آشوب تو را می فهمم


شعله ای سرکشی و در مهِ بعد از باران

مثل یک هیزم مرطوب تو را می فهمم


عرقِ شرم و حیا می چکد از شعرت و من

مثل یک دختر محجوب تو را می فهمم


بین بحبوحه ی یک جنگ و شکستی سنگین

مثل یک لشگر مغلوب تو را می فهمم


زیر سنگینی آوار شکستن هایم

مثل یک #خانه ی مخروب تو را می فهمم


دل سنگ تو نفهمید مرا اما من

مثل یک شیشه ی مرغوب تو را می فهمم


محمد عابدینی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

اشتباه اول من و تو یک نگاه بود

عشق ما از اولین نگاه اشتباه بود

گر چه باورت نمی شود ولی حقیقتی است

اینکه کلبه ی من از غم تو روبراه بود

می دویدم و میان کوچه جار می زدم

های های گریه بود و اشک و درد و آه بود

گاه گریه می شدیم و گاه خنده مثل شوق

این هم از تب همان نگاه گاه گاه بود

جنگ بر سر من و خدا و عشق بود سیب

سیب بی گمان در این میانه بی گناه بود

هر کجای شب که مثل سایه پرسه می زدیم

ردی از عبور سرد آفتاب و ماه بود

آفتاب من تویی و ماه من بگو چرا

با حضور آفتاب، روز من سیاه بود؟

اهل شکوه نیستم وگرنه آنهمه غروب

بر غریبی من و تو بهترین گواه بود

هرچه می دوم به انتهای خود نمی رسم

مانده ام کجا، کجای کار اشتباه بود


محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

پلنگ سنگی دروازه های بسته شهرم

مگو آزاد خواهی شد، که من زندانی دهرم


تفاوتهای ما بیش از شباهت هاست، باور کن

تو تلخی شراب کهنه ای، من تلخی زهرم


مرا ای ماهی عاشق، رها کن، فکر کن من هم

یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم


کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم

تو با من آشتی کردی، ولی من با خودم قهرم


تو آهوی رهای دشتهای سبزی، اما من

پلنگ سنگی دروازه های بسته شهرم


فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند

با رنگ های تازه مرا آشنا کند

پاییز می رسد که همانند سال پیش

خود را دوباره در دل قالیچه جا کند

او می رسد که از پس نه ماه انتظار

راز درخت باغچه را برملا کند

او قول داده است که امسال از سفر

اندوه های تازه بیارد، خدا کند

او می رسد که باز هم عاشق کند مرا

او قول داده است به قولش وفا کند

پاییز عاشق است و راهی نمانده است

جز این که روز و شب بنشیند دعا کند

شاید اثر کند و خداوند فصل ها

یک فصل را به خاطر او جا به جا کند

تقویم خواست از تو بگیرد بهار را

تقدیر خواست راه شما را جدا کند

خش خش، صدای پای خزان است، یک نفر

در را به روی حضرت پاییز وا کند...


علیرضا بدیع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

دوست دارم که تو را دوست بدارم، به تو چه

بی تو هر ثانیه ای را بشمارم، به تو چه


عشق من میکشد این گونه پلنگت باشم

دل به مهتاب تو هر شب بسپارم، به تو چه


مست در آینه پلکی بزن، انگور بریز

من که بی جرعه ی چشم تو خمارم به تو چه


دل من هرچقدر تنگ تو باشد باشد

به درک اینهمه بی صبر و قرارم، به تو چه


بوسه از سیب لبت قند خیالم شد باز

نیوتن هستم و افتاده فشارم، به تو چه


چه بخاهی چه نخاهی همه ی من شده ای

همه ی زندگی و دار و ندارم، به تو چه


تو که یک بار به من شانه ندادی هرگز

روی دیوار اگر سر بگذارم به تو چه


تو به دیوانگی ام هرچه دلت خاست بخند

من اگر گریه کنم اشک ببارم به تو چه


دلخوش زندگی ات هستی و یارت، خب باش

گیرم اصلن که کسی جز تو ندارم به تو چه


اصلن این گونه دلم خاسته، عیبی دارد؟

لب اگر بر لب عکست بگذارم به تو چه


دیر یا زود به عشق تو فرو خاهم ریخت

می برد باد از این شهر، غبارم به تو چه


لب فرو بستم و یک عمر نگفتم حرفی

جز همین شعر که بر سنگ مزارم.. به تو چه


شهراد میدری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه

گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه

بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم....

گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!

سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم

از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته ام سر خود را اگرچه عشق

یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله های دلم درد میکشند

باید دوباره زاده شوم - عاری از گناه -


نجمه زارع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۱
هم قافیه با باران

دلم را خوب می فهمد هر آن کس ماجرا دارد …

میان سینه اش هر کس که قلبی مبتلا دارد


پر از دلشوره ی عشقی که سیرابم نخواهد کرد

به دریا می زند خود را دلِ من، تا تو را دارد !


هوا دم کرده در چشمم دو پلکم را کمی وا کن

که می خواهد ببارد او توان در خویش تا دارد !


در این دنیای دردآگین نمی بینی دل من را

غم عشق تو را یک سو، غم خود را جدا دارد …


اگر پرسید حالم را کسی از تو بگو...... اصلا،

میان شهرمان پر کن که درد بی دوا دارد !


مبادا هیچکس جز من... خداوندا! چطور آخر …

دلش می آید این غم را چنین بر من روا دارد؟


نمی دانی چه می کردم فقط گر می توانستم …

«عجب صبری خدا دارد ، عجب صبری خدا دارد» …


نجمه زارع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

من، میز قهوه خانه و چایی که مدتی ست...

هی فکر می کنم به شمایی که مدتی ست...

"یک لنگه کفش" مانده به جا از من و تویی

در جستجوی "سیندرلایی" که مدتی ست...

با هر صدای قلب، تو تکرار می شود

ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی ست...

هر روز سرفه می کنم اندوه شعر را

آلوده است بی تو هوایی که مدتی ست...

دیگر کلافه می شوم و دست می کشم

از این ردیف و قافیه هایی که مدتی ست...

کاغذ مچاله می شود و داد می زنم:

آقا! چه شد سفارش چایی که مدتی ست...


نجمه زارع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد

هر چه کردم - هر چه - آه انگار آرامم نکرد

روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی تو خشکیدند پاهایم کسی را هم نبرد

درد دل با سایه ی دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد

خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آن گونه در تب، آه از مادر بپرس

دستمال تب بر نم دار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا برد؟ که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد


نجمه زارع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران

غم که می آید در و دیوار شاعر می شود

در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود


می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط کش و نقاله و پرگار ، شاعر می شود


تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود


تا زمانی با توام ، انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم ، دلم انگار شاعر می شود


باز می پرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت ؟

تو دلت را جای من بگذار ، شاعر می شود

 

گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم

از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود


نجمه زارع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۸
هم قافیه با باران

کاروان از هفت شهر عشق و عرفان بگذرد

راه بیت الله اگر از هند و ایران بگذرد

مهربانا یک دو جامی بیشتر از خود برآ

مست تر شو تا غدیر از عید قربان بگذرد

"خون نمی خوابد" چنین گفتند رندان پیش از این 

کیست می خواهد که از خون شهیدان بگذرد؟

نغمه اش در عین کثرت، جوش وحدت می زند

هر که از مجموع آن زلف پریشان بگذرد

پرده عشّاق حاشا بی ترنّم  گل کند

شام دلتنگان مبادا  در غم نان بگذرد

وای روز ما که در اندوه و حرمان سر شود

حیف عمر ما که در دعوا و بهتان بگذرد

خون سهراب و سیاوش سنگفرش کوچه هاست

رستمی باید که از این آخرین خوان بگذرد

کافر از کافر گذشت و گبر یار گبر شد

کاش می شد تا مسلمان از مسلمان بگذرد

حال و روز عاشقان امروز بارانی تر است

نازنینا اندکی بنشین که باران بگذرد

از  شراب مشرق توحید خواهد مست شد

گر نسیم هند از خاک خراسان بگذرد


علیرضا قزوه

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۰۱
هم قافیه با باران
بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند
گل نمی روید. چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ روزی می‌رسد
قیمت لب‌های سرخت روزگاری بشکند

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

چشم‌ها پرسشِ بی‌پاسخِ حیرانی‌ها

دست‌ها تشنه‌ی تقسیمِ فراوانی‌ها

 

با گُلِ زخم، سر راهِ تو آذین بستیم

داغ‌های دلِ ما، جای چراغانی ها

 

حالیا دستِ کریمِ تو برای دلِ ما

سرپناهی‌ست در این بی‌سروسامانی‌ها

 

وقت آن شد که به گل حکمِ شکفتن بدهی

ای سرانگشتِ تو آغازِ گل‌افشانی‌ها

 

وقتِ تقسیمِ گل و گندم و لبخند رسید

فصلِ تقسیمِ غزل‌ها و غزل‌خوانی‌ها

 

سایه‌ی امنِ کسای تو مرا بر سر، بس

تا پناهی شود از وحشتِ عریانی‌ها

 

چشمِ تو لایحه‌ی روشنِ آغازِ بهار

طرحِ لبخندِ تو پایانِ پریشانی‌ها...


قیصر امین‌پور

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

داد می زد : کهنه قالی می خرم

دسته دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت :اقا سفره خالی می خرید !


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

همیشه بُردْخواهْ تو، همیشه ماتْ‌خواهْ من!

بچین! دوباره می‌زنیم؛ سفید تو، سیاه من!

 

ستاره های مهره و مربعات روز و شب

نشسته‌ام دوباره روبه روی قرص ماه، من!

 

 پیاده را دو خانه تو و من یکی، نه بیشتر

همیشه کل راه تو، همیشه نصف راه، من!

 

تمسخر و تکان اسب و اندکی درنگ، تو

نگاه و دست بر پیاده،  باز هم نگاهْ  من!

 

یکی تو و یکی من و یکی تو و یکی نه من!

دوباره روسفید تو، دوباره روسیاه من!

 

دوباره شاد ِ لذت ِ، نبرد تن به تن تو و

دوباره شرمسار ارتکاب این گناه من!

 

تو بُرده‌ای و من خوشم که در نبرد زندگی

تو هستی و نمانده ام دمی بدون شاه، من!


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

 نهاده است به غبغب ترنج قالی کرمان

نشانده بر عسل لب انارهای بدخشان

نشسته است به تختی به تختی از گل و کاشی

سی و سه بافه رها کرده در شکوه سپاهان

سپرده روسری اش را به بادهای مخالف

به بادهای رها در شب کویر خراسان

دو دست داغ و نحیفم میان زلف پریشش

لوار شرجی قشم است در شمال شمیران

برآن شدم که ببوسم عروس شعر خودم را

ببوسمش به خیال گلابگیری کاشان

غزل رسید به آخر هنوز اول وصفم

همینقدر بنویسم فرشته ایست به قرآن


حامد عسگری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

خدا کندکه کسی حالتش چو ما نشود

زدام خال سیاهش کسی رها نشود

 

خداکندکه نیفتدکسی زچشم نگار

به نزدیارچوماپست وبی بها نشود

 

جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر

خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

 

شنیده ام کزاین حرف یار خسته شده

خدا کند که به اخراج مارضا نشود

 

مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست

خدا کند که مریضی من دوا نشود.

 

امام خامنه ای

۲ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

خبر این است که: من نیز کمی بد شده ام

اعتراف این که: در این شیوه سرآمد شده ام

 

پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم

شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام

 

عشق برخاست که شاعرتر از آنم بکند

که همان لحظه ی دیدار تو شاید شده ام

 

شعر و عشق، این سو و آن سوی صراط اند- که من

چشم را بسته و از واهمه اش رد شده ام

 

مدعی، نیستم-اما-هنری بهتر از این؟

که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان

انتخابی است که کردیم برای خودمان

 

این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند

غم نداریم ، بزرگ است خدای خودمان

 

بگذاریم که با فلسفه شان خوش باشند

خودمان آینه هستیم برای خودمان

 

ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم

دو مسافر یله در آب و هوای خودمان

 

احتیاجی به در و دشت نداریم اگر

رو به هم باز شود پنجره های خودمان

 

من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم

دیگران را نگذاریم به جای خودمان

 

دیگران هر چه که گفتند بگویند ، بیا

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران