هم‌قافیه با باران

بشوید از رخ

غبار این کوچه باغ ها را

که در زلالش

سحر بجوید

ز بی کران ها

حضور ما را

به جست و جوی کرانه هایی

که راه برگشت از آن ندانیم

من و تو بیدار و

محو دیدار

سبک تر از ماهتاب و

از خواب

روانه در شط نور و نرما

ترانه ای بر لبان بادیم

به تن همه شرم و شوخ ماندن

 به جان جویان

ندانم از دور و دور دستان

نسیم لرزان بال مرغی ست

و یا پیام از ستاره ای دور

که می کشاند

بدان دیاران

تمام بود و نبود ما را

درین خموشی و پرده پوشی

به گوش آفاق می رساند

طنین شوق و سرود ما را

چه شعرهایی

که واژه های برهنه امشب

نوشته بر خاک و خار و خارا

چه زاد راهی به از رهایی

شبی چنان سرخوش و گوارا

درین شب پای مانده در قیر

ستاره سنگین و پا به زنجیر

کرانه لرزان در ابر خونین

تو دانی آری

تو دانی آری

دلم ازین تنگنا گرفته

بگو به باران

ببارد امشب

بشوید از رخ

غبار این کوچه باغ ها را

که در زلالش سحر بجوید

ز بی کران ها

حضور ما را

شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران
هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
_زان که بر این پرده ی تاریک،
این خاموشی نزدیک،
آنچه می خواهم نمی بینم،
و آنچه می بینم نمی خواهم.

دکتر شفیعی کدکنی
۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

گون از نسیم پرسید

دل من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان ؟

 همه آرزویم اما

 چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان ؟

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم

سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

 برسان سلام ما را


محمدرضا شفیعی کدکنی


۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

هرچند شاگردِ تو ذهن ِتنبلی دارد

اما نظر بازی ِ به عشق اولی دارد 

یک دسته گل آورده اما سایه ی سردی 

همراه خود آواره روی صندلی دارد 

با ریزش فکر و خیالاتت درون خود

حس قرابت با نگاه ریزعلی دارد

آتش بزن پیراهن تنگ غزل ها را

نمرود من با خویش وحی منزلی دارد

یک پلکان بالا ببر آسوده تر امشب

دیوانه ای در زیر پایش صندلی دارد

کوچکتر از آن است خان ِ خانه ات باشد

دیوانه ای در شهر روح جنگلی دارد

از درس جبر زندگانی نمره می گیرد 

شاگرد بدبختی که ذهن تنبلی دارد 


مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران
خوشم با شمیم بهاری که نیست
غباری که هست و سواری که نیست

به دنبال این ردّ خون آمدم
 پی دانه های اناری که نیست

مگردید بیهوده ای همرهان
 به دنبال آیینه داری که نیست

به کف سنگ دارم ولی می دوم
 پی شیشه های قطاری که نیست

تهمتن منم تیر گز می زنم
 به چشمان اسفندیاری که نیست

دو فصل است تقویم دلتنگی ام
 خزانی که هست و بهاری که نیست ...

سعید بیابانکی
۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران

دلم برگرمی ِ دستِ عروسک باز راضی نیست 
شبیه پادشاهی مست ِ پیروزی در این میدان 
دلت جز بر زمین افتادن ِ سرباز راضی نیست!
من و ما را جدا از هم نکن آشوب می گیرم
خدا از چشم های تفرقه انداز راضی نیست 
از این بی آبرویی ها نمی دانم چه می خواهد ؟
اگر شیطان به این حس ِ جهنم ساز راضی نیست 
.
بگیر از تلخی فنجان قهوه چشم هایت را 
نگاهم جز به فال خواجه ی شیراز راضی نیست 
.
از این نیل نگاهت بگذردیا نگذرد، قلبم 
به پیغمبر شدن بی لذت اعجاز راضی نیست 
.
بیا با خود دگرگون کن جهانی را که این دنیا 
به این اشعار سرد ِ صد من و یک غاز راضی نیست 
.
پرنده می شوم اما بدون تو دل تنگم 
به این بام بلند و فرصت پرواز راضی نیست

سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

درگیـرم این ایـام با سودای رفتن
شوق دویـدن ها و امّـاهای رفتن

از صبح تا شب در خیالات رسیدن
شب تا سحر مدهوش از رؤیای رفتن

"ماندن"؟،نه اصلاً اسم "ماندن" را نیاور
ماندن چرا؟، وقتی پرم از پای رفتن

تنها دلیل "بودن" یک رود این است :
فانی شدن در موج ، در دریای رفتن

دل دل نباید کرد ، باید زد به جاده
همراه باید گشت با غوغای رفتن

آغوش گرمش کار خود را کرد آخر...
آتش گرفته جانم از گرمای رفتن


مصطفی هاشمی نسب
۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

با من چه کرده است ببین بی ارادگی

افتاده ام به دام تو ای گل به سادگی


جای ترنج،دست و دل از خود بریده ام

این است راز و رمز دل از دست دادگی


ای سرو! ذکر خیر تو را از درخت ها

افتادگی شنیده ام و ایستادگی


روحی زلال دارم و جانی زلال تر

آموختم از آینه ها صاف و سادگی


با سکّه ها بگو غزلم را رها کنند

شاعر کجا و تهمت اشراف زادگی ....


سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران
مستی به شکستن سبویی بند است
هستی به بریدن گلویی بند است

گیسو مفشان ،توبه ی ما را مشکن
چون توبه ی عاشقان به مویی بند است ..!

سعید بیابانکی
۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران

طبیب نسخه ی درد مرا چنین پیچید:

دو وعده خوردن چایی به وقت چاییدن


معاونی که مشاور شده است می داند

چقدر شغل شریفی است کشک ساییدن


به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات

بخواست جام می و گفت: ژاژ خاییدن


حکیم کاردرستی به همسرش فرمود:

شنیده ایم که درد آور است زاییدن ...


بد است زاغ کسی را همیشه چوب زدن

جماعت شعرا را مدام پاییدن


خوش است یومیه اظهار فضل فرمودن

زبان گشودن و دُر ریختن ... "مشاییدن"


صبا به حضرت اشرف ز قول بنده بگو:

که آزموده خطا بود آزماییدن


تمام قافیه ها ته کشید غیر یکی

خوش است خوردن چایی به وقت چاییدن!


سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

عشق تو آخر مرا در ناتوانی می کشد 
مثل پیری خسته در اوج جوانی می کشد 


بی تو سربازی زمینگیرم ولی احساس تو
با کبوتر ها دلم را آسمانی می کشد 


یک گلوله ،راه گم کرده مرا بی دردسر
می رسد از راه و روزی ،ناگهانی می کشد 


دوستت دارم ولی آشفته بازار جنون 
عاقبت این عشق را از بد گمانی می کشد 


بی خیال تو به هر سو میرم آخر مرا 
فکر اینکه روز وشب با دیگرانی می کشد 


سر به بالین از پر قو می گذاری نیمه شب 
غم مرا بی آنکه تو چیزی بدانی می کشد 


طرح لیلی می چکد از پیچش دیوار ها 
یک نفر را مثل مجنون روانی می کشد! 


غربت موی تورا قد می کشد،روح مرا
گچبری خانه های سازمانی می کشد 

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران
به زمین و زمان بدهکاریم
هم به این، هم به آن بدهکاریم

به رضا قهوه‌چى که ریزد چاى
دو عدد استکان بدهکاریم

به على ساربان که معروف است
شتر کاروان بدهکاریم

شاخى از شاخهاى دیو سفید
به یل سیستان بدهکاریم

مثل فرخ لقا که دارد خال
به امیرارسلان بدهکاریم

نیست ما را ستارهاى، اى دوست
که به هفت آسمان بدهکاریم

مبلغى هم به بانک کارگران
شعبه طالقان بدهکاریم

این دوتا دیگ را و قالى را
به فلان و فلان بدهکاریم

دو عدد برگ خشک و خالى هم
ما به فصل خزان بدهکاریم

هم به تبریز و مشهد و اهواز
هم قم و اصفهان بدهکاریم!

به مجلات هفتگى، چندین
مطلب و داستان بدهکاریم

قلک بچه‌ها به یغما رفت
ما به این کودکان بدهکاریم

مبلغى هم کرایه خانه به این
موجر بدزبان بدهکاریم

عمران صلاحی
۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

دوستت دارم ولی اصلاً نمی‌دانم چرا؟!

آه! این بی‌پاسخی دیوانه‌تر کرده مرا


آن‌قَدَر دیوانه‌ام که حاضرم عاقل شوم!

گرچه این دیوانگی از من نخواهد شد جدا


عقل را مأمور کردم پاسخی پیدا کند

گفت معذور است از فهمیدن دیوانه‌ها


حال این دیوانه را دیوانه می‌فهمد فقط

عشق جز دیوانه‌بازی نیست! آن هم بی‌هوا!


من نمی‌ترسم... تو با من دل به دریا می‌زنی؟

شک نکن دیوانه جان! من می‌روم، با من بیا...

 

  رضا احسان پور 

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران

امشب به قصه ی دل من گوش می‌کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست!

می‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی؟

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش می‌کنی؟

در ساغر تو چیست که با جرعه‌ی نخست

هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی؟

مِی جوش می‌زند به دل خم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش می‌کنی

گر گوش می‌کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش می‌کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش می‌کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می‌کنی


هوشنگ ابتهاج

۱ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

” آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند ”
یک شب به جای همسرم از من پرستاری کند !

اول به بانکی دولتی! ملی ، سپه یا ملتی…
وام ِ مرا ضامن شود ! عمری سپس زاری کند

ارثی بدون شک نخواهد ماند بعد از من ولی ،
از شعرهایم لااقل ایشان نگهداری کند

آن دلبر بی چشم و رو ، کز عشق نشنیده ست بو
گر بشنود نام هوو ، در جا نکو کاری کند !

دولت که قربانش روم ، گسترده خوانی از کرم
در خواب دیدم از همه رفع گرفتاری کند

(در خواب که عمرا نشد، فکری به حال من نشد
ای کاش کارش را فقط در وقت بیداری کند!)

زآن پس دهد یارانه ام ، بعد از اجاره خانه ام
فکری به حال ِ این همه قرض و بدهکاری کند

مشکل که حل شد کاملا ، تنها نه در شام و یمن
در کل عالم بعد از آن ، اسلام را یاری کند!

راشدانصاری

۱ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۱۴:۴۱
هم قافیه با باران

بعضی اوقات 

از همین بالای سرِ ما 
چیزی می‌آید و می‌گذرد 
نه حتی که با شتاب، خیلی هم آهسته، آرام،‌آشنا
مثلا سایه‌یِ ابری، کبوتری، پاره‌یِ کاغذی خواب‌آلود ... 

ابر می‌آید و می‌گذرد 
ابرِ آسوده انگار از سیبِ خود سوخته سخن می‌گوید 
کبوتر می‌آید و می‌گذرد 
کبوترِ خسته انگار از انارِ خشکیده خبر می‌دهد 
کاغذِ کهنه هم می‌آید و می‌گذرد 
اما کاغذِ کهنه 
از هیچ مشقِ خط خورده‌ای خبر ندارد


من هم هنوز همین جا میان همین اوقاتِ آشنا 
هی آهسته با خود سخن می‌گویم 
هی آرام به سایه‌سارِ چیزهایی در هوا نگاه می‌کنم:
کاش تو از باران سخن می‌گفتی، ابرِ آسوده
کاش تو از آسمان سخن می‌گفتی، کبوترِ خسته
کاش تو از بادبادک و از خنده، 
از خاطراتِ کودکان سخن می‌گفتی، کاغذِ کهنه‌یِ خواب‌آلود
چرا بعضی اوقات چیزی هیچ سرِ جای ممکنِ خود نیست؟ 
پس تکلیف من این همه ترانه چه می‌شود؟


سید علی صالحی

۱ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست

روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان 

چرا که آن گل خندان چنین روا دانست

صفای خاطر آیینه دار ما را باش

که هر چه دید غبار غمش صفا دانست

گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال

که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست

تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق

به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست

ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار

که خاک راه تو را عین توتیا دانست

 

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم

وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

گر سوختنم باید افروختنم باید

ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم

صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد

تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان

صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش

وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم

چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم

چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم

ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند

زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۱
هم قافیه با باران

باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست

وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست

جز باده ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می پرست

چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

سیری مباد سوخته تشنه کام را

تا جرعه نوش چشمه شیرین گوار توست

بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد

ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

ای سایه صبر کن که بر آید به کام دل

آن آرزو که در دل امید وار توست

 

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۲۱:۲۴
هم قافیه با باران

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند

سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند

دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود

تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند

خوش تر از نقش توام نیست در آیینه ی چشم

چشم بد دور ، زهی نقش و زهی نقش پسند

خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن

که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند

من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام

تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند

قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند

همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند

سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود

اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند ..

 

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران