هم‌قافیه با باران

ساعت دو شب است که با چشم بی رمق
چیزی نشسته ام بنویسم بر این ورق

چیزی که سال هاست تو آن را نگفته ای
جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق

هر وقت حرف می زدی و سرخ می شدی...
هر وقت می نشستی به پیشانی ات عرق...

من با زبان شاعری ام حرف می زنم
با این ردیف و قافیه های اجق وجق

این بار از زبان غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق

من رفتنی شده ؛ تو زبان باز کرده ای
آن هم فقط همین که : برو در پناه حق

نجمه زارع

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران
پیشتر عاشق ِکسی بودم، دختری اهل ِاین حوالی بود
نه مدل، نه ستاره، نه مانکن، ساده اما عجیب عالی بود

مثل ِقالیچه‌ی پرنده، مدام از خوشی توی ابرها بودم
روزهایم ستاره باران و رنگ ِشبهام پرتقالی بود

من به پاییز فکر می‌کردم، زیر چتری که مشترک می‌شد
شعر از لای دفترم می‌ریخت، دست ِجیبم اگرچه خالی بود

شعر در من شبیه یک چشمه، بی‌توقف مدام می‌جوشید
مملکت رنگ و بوی دیگر داشت، مملکت غرق ِخشکسالی بود

کار، کم کم رقیب ِشعرم شد تا که از هفت خوان عبور کنم
خوان ِهفتم نگاه ِاو بود و اولی، مشکلات ِمالی بود

ناگهان دیر شد، چه زود و چه بد، به همین سادگی و تلخی رفت
بعد من ماندم و دلی مبهوت، ظاهرا وقت ِماستمالی بود

پیش ِیک مرد ِمردتر از من، در لباس ِعروس می‌خندید
مثل بخت ِبد ِنداشته‌ام، رنگ ِماشینشان ذغالی بود

مادرم از مخاطب ِغائب، صبح تا شب سوال می‌پرسد
من صریحا دروغ می گویم: بانوی شعرها خیالی بود...

سجاد رشیدی پور
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده است

ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است

پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده است

آیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

فاضل نظری

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

سرما تمام قلب مرا از حدید کرد
سرما زد و نفس زدنم را شهید کرد


سرما مرا شکست و به زانو نشاند و بعد
با یک قلم شقیقه ی من را سفید کرد


سروی که سر نکرده خم از روزگار سخت
افکنده سر چو قامت پردرد بید کرد


نوشاند از پیاله ی قالوا بلی ، بلا
من را مجاب مصرع " هل من مزید" کرد

زین باده در پیاله ی خود پر گرفته ایم
از سردی زمین و زمان گر گرفته ایم

مجتبی شریف (متین)

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران
خدا را حلقۀ کعبه‌ست این یا حلقۀ مویت 
چه دور افتاده‌ام از حجراسماعیل پهــلویت 

تمام عاشقان بر گرد گیسوی تو می‌چرخند 
بخوان امسال ما را هم به بیت الله گیسویت 

شبی از خطّ نسخ روی ماهت پرده را بردار 
شکسته قلب‌ها را خطّ نستعلیق ابرویت 

نه تنها چشم هایت سورة والشّمس می خوانند 
به المیزان قسم، تفسیر یوسف می‌کند رویت 

تعالی الله خود لبّیک اللّهم لبّیکی 
چه لبّیکی که در هفت آسمان پیچیده هوهویت...

علیرضا قزوه

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران

نیامدی و نچیدی انار سرخی را

 که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد

نیامدی و ترک خورد سینه ‏ی من و آه
چقدر یک شبه یاقوت سرخ ارزان شد

چقدر باغ پر از جعبه‏ های میوه شد و
چقدر جعبه‏ ی پر راهی خیابان شد

چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر
گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد

چطور قصه‏ ام آنقدر تلخ پایان یافت؟
چطور آنچه نمی‏خواستم شود آن شد؟

انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتاد
و گوش باغ پر از خنده‏ ی کلاغان شد

پانته‏ آ صفایی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران
فواره‌وار،‌ سر به‌ هوایی و سر به‌ زیر
چون تلخی شراب، دل‌آزار و دل‌پذیر

ماهی تویی و آب، من و تنگ، روزگار
من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر

مرداب زندگی همه را غرق کرده است
ای عشق، همتی کن و دست مرا بگیر

ای مرگ می‌رسی به من، اما چقدر زود
ای عشق می‌رسم به تو، اما چقدر دیر

شیرینی فراق کم از شور وصل نیست
گر عشق مقصد است، خوشا لذت مسیر

چشم‌انتظار حادثه‌ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

فاضل نظری
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

حافظ شیرازی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران

تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط

عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط

دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط

اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط

همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف ، حیف
خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط

وحشی بافقی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران
بوی بهار می شنوم از صدای تو
نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو

ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو

ای صورت تو آیه و آیینه خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو

صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو

رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو

چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو

امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو

در خاک هم دلم به هوای تو می تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانیشان لای لای تو

بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو

این حال و عالمی که تو داری، برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو
 
قیصر امین پور
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۸
هم قافیه با باران
 عالم امکان سراسر نور شد
شیعه بعد از سالها مسرور شد

پور زهرا تاج برسر می نهد
بر همه آفاق فرمان می دهد

حکم تنفیذش رسیده از سما
نامه ای با مُهرو امضای خدا

می نشیند بر سریر عدل و داد
آخرین فرمانروای ابرو باد

پادشاه کشور آیینه ها
تک سوار قصه ی آدینه ها

امپراتور زمین و آسمان
حُکمران سرزمین بی دلان

پهلوان نامی افسانه ها
تحت امرش لشگر پروانه ها

لشگری دارد بزرگ و بی بدیل
افسرانش نوح و موسی و خلیل

عرشیان و قدسیان فرمانبرش
مردمان مهربان کشورش

ساحران مصر مبهوت اند و مات
از نگاه نافذ و افسونگرش

ساقیان و می فروشان جملگی
مست لایعقل شدند از ساغرش

عالمان حوزه های علم عشق
درس ها آموختند از محضرش

نام های شاعران شیعه را
ثبت کرده ابتدای دفترش

خیمه ای سبز و محقر قصر او
پایتختش شهر سبز آرزو

خادمان بارگاهش اولیاء
کاتبان نامه هایش اوصیاء

یوسف مصری سفیر دولتش
پیر کنعان هم وزیر دولتش

در حریمش قدسیان هو می کشند
فطرس و جبریل جارو می کشند

خیمه اش دارالشفای خاکیان
قبله گاه اصلی افلاکیان

عطرسیب و یاس دارد خیمه اش
گرمی و احساس دارد خیمه اش

بیرق عباس پیش تخت او
تکیه گاه لحظه های سخت او

چادری خاکی درون گنجه اش
گوشواری سرخ بین پنجه اش

نیمه شبها عقده ها وا می کند
مخفیانه گنجه را وا می کند

بوسه باران می شود با شوروشین
گوهر انگشتر جدش حسین

وحید قاسمی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران

همراه خود نسیم صبا می‌برد مرا 
یا رب، چو بوی گل به کجا می‌برد مرا؟


سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا می‌برد مرا

با بال شوق، ذره به خورشید می‌رسد
پرواز دل، به‌سوی خدا می‌برد مرا

گفتم که بوی عشق، که را می‌برد ز خویش؟
مستانه گفت دل که: مرا می‌برد، مرا

برگ خزان‌رسیده‌ی بی‌طاقتم رهی
یک بوسه‌ی نسیم، ز جا می‌برد مرا

رهی معیری

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم

بر شانه‌ی تنهایی خود سر بگذارم 

از حاصل عمر به هدر رفته‌ام ای دوست
ناراضی‌ام، اما گله‌ای از تو ندارم 

در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم 

از غربتم این قدر بگویم که پس از تو
حتی ننشسته‌ست غباری به مزارم 

ای کشتی جان حوصله کن می‌رسد آن روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم 

نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یک بار به پیراهن تو بوسه بکارم 
ای بغض فروخورده، مرا مرد نگهدار 
تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم 

فاضل نظری
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران
امشب به حکم چشم تو چشمان من تر است
من عاشق تو هستم و این غم مقدّر است
هرچند خنده‌های تو دل می‌بَرَد ولی
 این‌گونه اخم‌کردنت ای ماه محشر است
حرفی بزن که باز دلم را تکان دهی
 چیزی بگو، گلم، دل من زودباور است
یک عمر گِرد خانه‌ات این دل طواف کرد
 انگار این پرنده‌ی وحشی کبوتر است
اردیبهشت پُرگل شیراز سینه‌ات
 باری، غزل بخوان که دهانت معطّر است
تا سایه‌ی تو بر سر ِ من هست، عشق من!
 باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
 
بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۶
هم قافیه با باران

رفتم که از دیوانه بازی دست بردارم
تا اَخم کردم مطمئن شد دوستش دارم

واکرد درهای قفس را گفت: مختاری!
ترجیح دادم دست روی دست بگذارم

بیزارم از وقتی که آزادم کند، ای وای!
_روزی که خوشحالش نخواهد کرد آزارم_

این پا و آن پا کرد گفتم دوستم دارد
اما نگو سر در نمی آورده از کارم!

از یال و کوپالم خجالت می کشم اما
بازیچه ی آهو شدن را دوست می دارم

با خود نشستم مو به مو یادآوری کردم
از خواب های روز در شب های بیدارم

من چای می خوردم به نوبت شعر می خواندند
تا صبح، تصویر من و سعدى به دیوارم

مهدی فرجی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۵
هم قافیه با باران

چشم هایت جنبش سبز و زبانت فتنه گر

انقلاب مخملی موی تو با من چه کرد!


*****

گرگ بود که گرفتار نگاه تو شدم

بس که چشمان تو سگ های شکاری دارد


فرزاد نظافتی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران

زندگی، راز بزرگی است

که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی، آبتنی کردن در این رود است...

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است،                          

که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند...

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است،

جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم


سهراب سپهری

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۷:۱۳
هم قافیه با باران
به روزمرگ چوتابوت من روان باشد
گمان مبرکه مرادرد این جهان باشد

برای من مگِری ومگو"دریغ! دریغ! "
به دام دیودرافتی دریغ آن باشد

جنازه ام چوببینی مگو:" فراق! فراق! "
مراوصال وملاقات آن زمان باشد

مرابه گورسپاری مگو:" وداع! وداع! "
که گورپرده جمعیت جنان باشد

فروشدن چوبدیدی برآمدن بنگر
غروب ،شمس وقمرراچرازیان باشد

توراغروب نمایدولی شروق بود
لحدچوحبس نمایدخلاص جان باشد

کدام دانه فرورفت درزمین که نرست؟
چرابه دانه انسانیت این گمان باشد

کدام دلوفرورفت وپُربرون نامد ؟
زچاه، یوسف جان راچرافغان باشد

دهان چوبستی ازاین سوی ازآن طرف بگشا
که های هویِ تودرجولامکان باشد

توراچنین بنمایدکه من به خاک شدم
به زیرپای من این هفت آسمان باشد

مولوی
۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۶:۲۲
هم قافیه با باران

ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ، ﺳﭙﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﯾﻌﻨﯽ ﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﻄﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﻨﺪﯾﺶ ﻛﺒﻮﺗﺮ!

ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻗﻔﺲ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﭘﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺍﯾﻦ ﻛﻮﻩ ﻛﻪ ﻫﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﭘﺎﺭﻩ ﻟﻌﻠﯽ ﺍﺳﺖ

ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﺧﻮﻥ ﺟﮕﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺩﺭﺩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﭘﺮﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻍ

ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺷﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺍﺯ ﯾﻚ ﺳﻔﺮ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﮕﺎﺭ

ﺍﯾﻦ ﻗﺎﺻﺪﻙ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺧﺒﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺭﺍﻫﯽ ﺍﺳﺖ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ، ﻛﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ

ﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﻭ ﺳﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﻫﻢ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﺍﺑﯽ

ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺰﯾﻦّ ﺑﻪ ﻫﻨﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺯﺥ ﺗﺮﺩﯾﺪ

ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﺎ ﻭ ﺍﮔﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ

ﺟﺰ ﻋﺸﻖ ﺑﮕﻮ ﻛﯿﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ

ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﻭ ﺧﯿﻤﻪ ﻭ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ...


ﺳﻌﯿﺪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﮑﯽ

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۶:۱۵
هم قافیه با باران

در تاریکی 

در روشنایی 

در درز همین دیوارهای کهنه 

جایی میان شب و روز 

هر قدر هم که گریه کنم

هیچ 

پر رنگ ترین شکل من است...


مرا دوست بدار

تنها مرا دوست بدار..

چون بارانی 

که پلک پنجره را 

خیس می کند...


سیده تکتم حسینی

۴ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران