هم‌قافیه با باران

گرچه گاهی بالشم از گریه تا فردا تر است

با خیالش خواب هایم شب به شب زیبا تر است


مثل دلفینی به دام افتاده در استخرم، آه!

ظاهراٌ مشغول رقصم، چشم هام امّا تر است


من نه، هرکس خواب اقیانوس را هم دیده است

چشم هایش مثل من تا آخر دنیا تر است


زندگی مثل سیابازی است، آدم هر چقدر

دوستدارانش فراوان تر، خودش تنهاتر است


گاه می گویم که باید چشم هایم را ... ولی

هرچه محکم تر ببندم چشم، او پیداتر است


پانته‌آ صفایی

۱ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۱:۱۱
هم قافیه با باران

بر حرب گاه چو ره آن کاروان فتاد

شور نشور واهمه را در گمان فتاد


هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخم های کاری تیر و کمان فتاد


ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

 بر پیکر شریف امام زمان فتاد


 بی اختیار نعره هذا حسین از او

سر زد چنان که آتش او در جهان فتاد


 پس با زبان پر گله آن بضعه ی رسول

رو در مدینه کرد که : یا ایها الرسول


 این کشته ی فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست


 این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست


 این خشک لب فتاده و ممنوع از فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست


 این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه

خرگاه از این جهان زده بیرون حسین توست


پس روی در بقیع و به زهرا خطاب کرد

مرغ هوا و ماهی دریا کباب کرد


 کای مونس شکسته دلان، حال ما ببین

ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین


اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطه ی عقوبت اهل جفا ببین


 تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر

سرهای سروران همه بر نیزه ها ببین


 آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلطان به خاک معرکه ی کربلا ببین


محتشم کاشانی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۰:۵۱
هم قافیه با باران

فصل بهشت و سیب و غزلهای روشن است

فصل دوباره زاده شدن، مرگِ مردن است

گاه خلوص و خلوت و انس است با خدا

یا هرچه غیر حضرت او را ندیدن است

شمع و شب است و شاپرک و شور و هلهله

یعنی کبوتران هِلِه، هنگام رفتن است!

اینجاست فصل زاده شدن در دلِ خدا

اینجا تمامْ خواسته‌هاشان مُبَرهن است

آن میوه‌های نوبری عاشقانه را

فصل تموز نیست ولی گاهِ چیدن است

ابلیس را که می‌شکند سنگ ریزه‌ها

تکرار سرد واژه تکراری« من» است

هر کس خلیلِ بت‌شکنی زاده در دلش

کورا فقط هوای«من»اش سر بریدن است

از حِجر تا حَجَر قدمی کوته است و بس

ترک هواست ورنه چه راه رسیدن است!؟

سعی و صفاست بهره‌ پروانه های عشق

اینجا نه گاه هَروَله وقت دویدن است

اینجا حریم شخصی حق خانه علی است

عیسی برو که بهره تو را لب گزیدن است

این بوی یوسفی که پر است از هوای یاس

یعنی که مسجدی که به حجت مزین است

این چشم زمزم است که می‌گرید از فراق

یا چشم عالمی که پر از شوق دیدن است؟!

غار حرا حقیقت مظلوم عصر کو؟

حالا که وقت ساز حجازی شنیدن است؟!

... 

دل بی حضور دوست در اینجا چه بی صفاست!

وقتی که جمعِ شمع و شب و تیغ و توسن است!


ابوعلی (هادی حسینی)

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۰:۵۱
هم قافیه با باران

دیگر به دل غمزده ام سامان نیست

عشقی ست به دل کز همگان پنهان نیست

وصلش به خیال خام من آسان بود

بس تجربه کردیم ولی آسان نیست

از درد غمش چنان پریشانم که

دل را بجز از وصال او درمان نیست

حافظ سخن از موی و میان تا "آن" برد

دلداده او شدیم و او را "آن" نیست؟!

نبود به طریقتش جز عاشق کشتن

آخر چه طریقی که درو بنیان نیست؟!

یعقوب نظر چنان ز هجرش گرید

کو را نظری به یوسف کنعان نیست

در حلقه گیسوان او حیرانم

کس نیست که در حلقه او حیران نیست

از باده جام چشم او سرمستم

وین مستی و سردرد مرا پایان نیست

گفتم چکنم که هجرش از یاد برم

دیدم که مرا چاره بجز قلیان نیست...


ابوعلی (هادی حسینی)

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۰:۴۹
هم قافیه با باران

حتی میان این شلوغی ها ، خالی ست جای تو زمانی که

حال مرا حتی نمی فهمد، چشمان خیس آسمانی که...


سخت است شاید باورش اما ، من هم نمی دانم چه می خواهم!

من هم نمی دانم چراهستم! گیرم تو دردم را بدانی که...


من یک غزال سرکشم هرچند، در دام چشمان تو افتادم

یک لحظه از بند تورا اما ، با وسعت کل جهانی که...


"خوشبخت" یعنی اینکه دستانت تنها به دست "من" سند خورده ست

خوشبخت یعنی اینکه "ما" باشیم ، یعنی نباشد "دیگرانی" که...

 

باران ببارد نم نم وُ نم نم ، ما زیر چتر آسمان باشیم

من پابه پایت ساکت و آرام... آن وقت تو شعری بخوانی که ...


"هرجا که باشم یاد تو هستم" گفتی قرار قصه این باشد

گفتی و من مثل تو خندیدم ، دور از نگاه این و آنی که...


"آرام جان خسته ام هستی. آرام جان خسته ات باشم؟"

 گفتی وُ باور کردمت اما ، باید کنار من بمانی که ...


هر روز بین رفتن و ماندن ... راه مرا چشم تو می بندد

می خواهم از تو بگذرم اما ... آن قدر خوب و مهربانی که...


رویا باقری

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۰۹:۴۱
هم قافیه با باران

«محمدرضا ترکی» استاد دانشگاه و از شاعران کشورمان در واکنش به زیر سوال بردن دوران دفاع مقدس توسط یکی از کارگردانان سینما شعری سروده است.


 گفت عباس کیارستمی آن جنگ و دفاع 

 پیش من یکسره بی معنی و بی مفهوم است

 ضمن ابراز ادب خدمت او میگوییم 

 بی ادب از نظر رحمت حق محروم است 

 معنی جنگ شرف بود و دلاورمردی 

وین سخن پیش حقیقت طلبان معلوم است

 جنگ مفهوم دفاع از وطن و ایمان بود

 وطنی کاین همه در اوج شرف مظلوم است 

 اگر آن روز تو در معرکه غایب بودی 

 و نگفتی که تجاوز به وطن محکوم است، 

 دست کم حرمت خونهای فروریخته را 

 پاس میدار که جز این ستمی محتوم است 

خانه دوست کجا بود؟ همان جا که در آن

 مادری پیر به سوگ پسری مغموم است

 آه از زخم زبانی که هدف میگیرد 

 شیمیایی شده ای را که تنش مسموم است

 هرچه سیمرغ، نه صدمرغ بگیری بی شک

 پیش یک قطره خون شهدا چون بوم است 

 چون که اسکار و نوبل مزد خیانت باشد

 پیش مردان وطن فضله جغدی شوم است 

 از پس عینک تیره به جهان می نگری 

زین سبب روز چو شب در نظرت مکتوم است

 تو هنرمندی و استادی و حرمت داری

 بیگمان طعنه و حرمت شکنی مذموم است 

 عذر میخواهم ازین گونه سخن گقتن خویش 

سخن تلخ شرار است و ادب چون موم است 

 شاید از خشم سخن گفته ای و سهو و خطا 

 هیچکس نیست که از خشم و خطا معصوم است

 وطنی را که تو از عمق دلت میخواهی 

اگر امروز نه در پنجه روس و روم است، 

 علتش جنگ بزرگی ست که از فرط شکوه

 در نگاه تو و امثال تو نامفهوم است!


محمدرضا ترکی

۱ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۰۹:۴۰
هم قافیه با باران

دل بسته ام به خط و به آن خال ... بگذریم

آهو ندیده ای و به هر حال ... بگذریم

 

یک شهر عاشقت شده ، بانو چه کرده ای؟

مردم برای چشم تو جنجال ... بگذریم

 

دلتنگ آسمان تو هستم مرا ببخش!

شاهینم و شکسته پر و بال ... بگذریم

 

جز سرپناه عشق تو جایی ندارم و ...

می ترسم اینکه قلب تو اشغال ... بگذریم

 

ای گل! خیال وصل تو در خواب هم نشد

ریحانی و به بوی تو از حال ... بگذریم

 

" ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم "

من دلخوشم به خواجه و این فال ... بگذریم

 

از خود بگویم؟ از تو چه پنهان که مدتی ست

این شاعر شکسته ی بدحال ... بگذریم

 

یوسف که نیستم به سلامت گذر کنم

یک شاعرم که داخل گودال ... بگذریم

 

می خواستم که عقده ی دل وا کنم ، ولی

امشب به احترام غمت لال ... بگذریم

 

این وعده های پوچ به جایی نمی رسند

امسال هم مطابق هر سال ... بگذریم

 

 حامد نصیری

۱ نظر ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۱:۴۸
هم قافیه با باران
حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق
زندگی کردن به عاشق‌ها نمی‌آید رفـــیق

روحمان آبستن یک قرن تــنـــها بودن اســت
طفل حســرت نوش ما دنیـــا نمی آید رفیق

دستهایت را خودت " ها " کن اگر یـــخ کرده اند
از لب معشوقه هامان "ها " نمی آید رفیق

هضم دلتــنگی برای مـــوج آسان نیست ، آه
آب دریـا بـی سـبب بالا نمی آید رفیق

یــا شبیـه این جماعت بـاش یـا تنها بمان
هیچکس سمت دل تنها نمی آید رفــیق

التیـام درد هـای مـا فقط مـرگ است و بس
حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیـق

سجاد صفری اعظم
۲ نظر ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۱:۴۴
هم قافیه با باران
سرتا سر مدینه پر از شوق و شور بود
لبریز از طراوت و غرقِ سرور بود

از آسمان شهر پیمبر در آن پگاه
صد آسمان ملائکه گرم عبور بود

وقت نزولِ سوره‌ی یاسین و هل أتی،
هنگامه‌ی تجلی آیات نور بود

بال فرشته فرش قدمهای آفتاب
روبند ماهتاب ز گیسوی حور بود

عطر بهشت از نفس باغ می چکید
تا اوج عرش زمزمه های حضور بود

عالم از عطر یاس مدینه معطر است
پیوند آسمانی زهرا و حیدر است

می خواستند تا که بمانند یار هم
همدل ترین و هم نفس روزگار هم

بی زرق و برق ، ساده‌ی ساده شروع شد
پیوند آسمانی شان در کنار هم

«سرمایه های اصلی شان مهر و عاطفه
بی اعتنا به ثروت و دار و ندار هم»

بر اعتماد شانه‌ی هم تکیه داشتند
سنگ صبور یکدگر و راز دار هم

بودند هر پگاه دل انگیزتر ز عشق
گرم طلوع روشنِ خورشید وار هم

چشم بد از جمال دو خورشید دور باد
چشم حسودِ بد دل و بد خواه کور باد

هم ، ماورای حد تصور کمالشان
هم ، ماسوای ذهن و تخیل جلالشان

آنجا که سوخت بال و پر آسمانیان
بام نخستِ پر زدن و اوج بالشان

باید که درس زندگی آموخت تا ابد
از بوریای کهنه و ظرف سفالشان

در جام کوزه روشنی خمّ سلسبیل
کوثر شراب خانگی لایزالشان

کی می توان به واسطه‌ی این مثالها
پرواز کرد تا افق بی مثالشان

آئینه‌ی ظهور صفات خدا شدند
یاسین و نور شدند هل أتی شدند

بر شانه های عرش خدا خانه داشتند
نه نه ، که عرش را به روی شانه داشتند

این ساکنان عرش خدا از همان ازل
چشمی به چند روزه‌ی دنیا نداشتند

هر چند داشت سفره شان نان خشکِ جو
اما همیشه خویِ کریمانه داشتند

سرشار از عشق و عاطفه و نور ِ معرفت
همواره لحظه های صمیمانه داشتند

گل داده بود باغِ بهشت امیدشان
یعنی چهار غنچه‌ی ریحانه داشتند

ما جرعه نوش چشمه‌ی جاریّ کوثریم
دلداده ایم ، شیعه‌ی زهرا و حیدریم

یوسف رحیمی
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران
یک آینه که حسرت دارالسّلام هاست
یک آینه که قبله ی بیت الحرام هاست

یک آینه که عین حقیقت، مجاز نه!
یک آینه که غرق سکوت و پیام هاست

یک سو جلال حضرت خیرالنّسای خلق
یک سو جمال واضح خیرالأنام هاست

پیوند پاک سوره ی یاسین و کوثر است
آغار انکشاف تمام ظلام هاست

تلفیق نهر کوثر و امواج سلسبیل
هنگام باده نوشی و شرب مدام هاست

«حبل متین» گوشه ی جلباب فاطمه
خورده گره به پیرهن «لاانفصام» هاست

دست علی به دست«فصلِّ لربّک» است
اشراق آسمانی و صبح امام هاست

دیگر نیاز تیغ دو دَم منتفی شده است
زیرا که خطبه خطبه فدک در نیام هاست

تا «لَم یَکُن لَهُ کُفُوًا» نزد مرتضاست
خاری به چشم شور جمیع لئام هاست

باید گدا شویم و یتیم و اسیرشان
وقت نزول مائده های طعام هاست...

بر خانه ای که «تُرفَع» و «یُذکَر» نموده «اسم»،
بر خانه ای که رکن و منا و مقام هاست

مجید لشگری
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران

تکامل دل زار من از کمال گذشت

سه سال طفل تو بودن هزار سال گذشت


محال بود که آن خارها مرا نکشند

ولی به شوق تو جان من از محال گذشت


پس از تو آب نخوردم به اصغر تو قسم

لبم به یاد تو از جرعه‌ی زلال گذشت


لبت به چوب حراج از بها نمی‌افتد

لبم خرید و پسندید و بی‌سؤال گذشت


برای رنگ و رفو از حنا و شانه چه سود؟

حریر زلف من از مرز پایمال گذشت


نسیم شام وزید و مرا پریش نکرد

نیافت چون به سرم مو، به انفعال گذشت


دهان تنگ تو اینقدرها محیط نداشت

جمالت از اثر سنگ، از جلال گذشت


به غارت حرم تو عروسکم گم شد

پس از تو بازی من بین قیل و قال گذشت


گدای قرص مَه‌ام قرص نان نمی‌خواهم

دلم به عشق هِلال تو از حلال گذشت


مرا همیشه دم خواب بوسه می‌دادی

تو وام دار منی، وعده رفت و مال گذشت


چو رنگ صورت خود می‌پرم به اوج فلک

و بال زخمی من امشب از وبال گذشت


محمد سهرابی

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران
زهرا(س) که شبیهِ یاس نوخاسته شد
تا گفت بله، غمِ علی(ع) کاسته شد

در مجلس عقدشان ملائک گفتند
گل بود به سبزه نیز آراسته شد

این سو مولا، غرق تمنا و نگاه
آن سو زهرا(س) و خنده هایی کوتاه

اسفند به کف ملائکه می خوانند
لاحول ولا قوة الا بالله

وقتی داماد مرتضی، شیر خداست
وقتی که عروس، نور هستی، زهراست

یعنی که تمام نسلشان، گُل پیِ گُل
سالی که نکوست، از بهارش پیداست

هر بار لباس تازه پوشید تو را
با شادی مادرانه بوسید تو را

امروز که میروی گلم خانه بخت
ای کاش خدیجه(س) بود و میدید تو را

حامد عسکری
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران

رقص باید که عجین با دف و سرنا بشود

باده خــوب است بـــه اندازه مهیا بشود


داده ام دخترکان سیب بریزند به حوض

گفته ام تا همـه جــا هلهله برپا بشود


شاعران با غزل نیمه تمام آمده اند

دامنت را بتکان قافیــــه پیدا بشود


روسری سر کن و نگذار میان من و باد

سر آشفتگی مـــوی تـــو دعـــوا بشود


هیچکس راهی میخانه نخواهد شد اگر

راز سکر آور چشمـــان تـــو افشا بشود


بلخ تا قونیه از چلچله پر خواهد شد

قدر یک ثانیه آغوشت اگـــر وا بشود


حیف ! یک کـــوه مذابی و کماکان باید

عشوه هایت فقط از دور تماشا بشود


امیر توانا

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۲
هم قافیه با باران

چون پاره سنگی 

عاشقم

به گنجشکی هراسان


و هربار

نومید بر می گردم به خاک

بر می گردم به خویش


جدا شده ای از نخ نگاهم

چون بادکنک ماه

از تو دورم دور

 دور ...


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران
من مثل عصر روزهای دبستان
 پر از کسالت و تردیدم
و دفترم
از مشقهای خط خورده
 سیاه است
هراس من این است
 فردا که زنگ حساب آمد با این کمینه چنین خواهند گفت:
باید هزاربار
در شعله های آتش دوزخ فرو روی
اینت جریمه برو!

سلمان هراتی
۱ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران
گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهـان در نهاد هر بشر!...

هرکه گرگش را در اندازد به خاک
رفتـه رفته می شود انسان پاک

وآن که با گـرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گــرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر

گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب...؟

فریدون مشیری
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران

چو وصلی نیست باشد، وصله ها ناجورتر بهتر

و پیش چشم مردم، من همان منفورتر بهتر!


برای من که از شیرینی لبهات محرومم

غمدریای شورانگیز چشمت، شورتر بهتر...


تو ماه کامل و من کوچه گردی پیر و دیوانه

من و تو هر چه از هم بی خبر تر،دورتر بهتر


من این چشمی که رویت را نمی بیند نمی خواهم

که یعقوبی که یوسف را نبیند کورتر بهتر


به چشمان عسل رنگت زبانی تلخ می آید

که هر چه چشم شیرین تر، زبان زنبورتر بهتر


مگر نه هرکه بامش بیش برفش بیشتر بانو؟

اگردوریت رنج آور،دلم رنجور تر بهتر...


به چشمان تو دل بستم... ز چشم خلق افتادم

تو با من باش، باشدوصله ها ناجورتر بهتر


حسین زحمتکش

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران
وضع ما، در گردش دنیا چه فرقی میکند
زندگی یا مرگ،بعد از ما چه فرقی میکند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی اب
وقت مردن،ساحل و دریا چه فرقی میکند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی میکند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی میکند

هیچکس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه ی من با خیابان ها چه فرقی میکند

مثل سنگی زیر اب از خویش میپرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی میکند؟

فرصت امروز هم با وعده ی فردا گذشت
بی وفا!امروز با فردا چه فرقی میکند

فاضل نطری
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۲۰:۴۸
هم قافیه با باران
امشب خدا لطف نهان خود هویدا میکند

امشب تفاخر فرش بس بر عرش أعلا میکند

امشب دو تا را جفت هم ، از صنع یکتا میکند

یعنی علی ماهِ رخ زهرا تماشا میکند

با چشم دل در صورت او سیر معنا میکند

امشب حسد بر خاکیان ، بی حد برند افلاکیان

خندان چمن ؛ رقصان دمن ؛ خوشدل زمین ؛ خرم زمان


در دست اسرافیل بین ، صورش شده ساز و دُهُل

با نور، دعوتنامه بفرستاده هادیّ سُبُل

امضا ، ز ختم المرسلین ؛ گیرندگان ، خیل رُسل

هر کس که آید همرهش نی دسته گل ؛ یک باغ گل

در آمد و شد اولیا، در رفت و آمد انبیا

ای غصّه و ای غم برو ؛ ای شوق و ای شادی بیا

 

از بهر این ساعت زمان لحظه شماری کرده است

وز بهر این وصلت زمین نابردباری کرده است

چشم فلک شب تا سحر اختر شماری کرده است

ایوب دهر از شوق امشب، بی قراری کرده است

دست خدا ، وجه خدا را خواستگاری کرده است

امشب علی ،آن عدل کل بر عق کل داماد شد

شاگرد ممتاز نَبی ، داماد بر استاد شد

 

خوان کرم مخلوق را دعوت به مهمانی کند

صد نعمت از رحمت خدا بر خلق ارزانی کند

وز طور موسی آمده تا آنکه در بانی کند

آید خلیل ،آرد ذبیحِ خود که قربانی کند

یوسف گرفته مِجمر و اسپند گردانی کند

کرّوبیان در هلهله، قدوسیان در همهمه

عیسی به دنبال علی، مریم کنار فاطمه

 

امشب به ملک اهل دل مولی الموالی ، والی است

بر سینه غم دست رد زن، شب موسم خوشحالی است

شام سیه بختی شد و روز همایون فالی است

کوثر،کنار ساقی کوثر علیّ عالی است

زهرا به خانه بخت شد، جای خدیجه خالی است

امشب به روی مرتضی ، لب های زهرا خنده کرد

آن دل گر از غم مرده بود، از خنده ی خود زنده کرد


میخانه باز و هرکسی جام مکیّف می زند

ناهید، پا می کوبد و تندر به کف دف می زند

رنگین کمان چون مشتری خود را در این صف می زند

لبخند وصل امشب چه خوش کوثر به مصحف می زند

آری نه تنها خاکیان ، هر آسمان کف می زند

منشین غمین امشب دلا، شادی دل کن بر ملا

خیز و مِس خود کن طلا ، آیینه ات را ده جلا

 

عقد علی و فاطمه در آسمان بسته شد

در آسمان بسته شد در کهکشان ها بسته شد

زین نرگس و سوسن دگر چشم و زبان بسته شد

راه یقین ها باز شد ، پای گمان ها بسته شد

بازاریان حُسن را ، دیگر دکان ها بسته شد

خورشید و ماه و آسمان،آیینه گردانی کنند

چون در زمین خورشید و ماهی نورافشانی کنند


بزمی که حق آراسته الحق تماشایی بُوَد

جبریل مأمورست و فکر مجلس آرایی بود

میکال از عرش آمده گرم پذیرایی بود

چشم کواکب خیره گر از چرخ مینایی بود

درشهر یثرب لاجرم، خوش گِرد هم آیی بُوَد

خیل مَلک از عرش ، سوی فرش فرش آورده اند

بهر جلوس انبیا پَرهای خود گسترده اند

 

امشب زشادی هر وجودی خویش را گم کند

گردون تماشای زمین با چشم اَنجُم می کند

دریای لطف سرمدی ، بی حد تلاطم می کند

اهل زمین را آسمان غرق تَنَعُّم می کند

هر غنچه بهر وا شدن چون گل تبسم می کند

امشب که گاه شادی بی حدّ و بی اندازه شد

با دست جانان دفتر عشق علی ، شیرازه شد

 

امشب صدف، بر گوهری ، یک بحر گوهر می دهد

یک گوهر اما از دو عالم پر بهاتر می دهد

صرّاف کل ، دردانه ای بر دُرج حیدر می دهد

خود دست دختر را پدر بر دست شوهر می دهد؟

نی نِی ، فلک خورشید را بر ماه انور می دهد؟

تبریک گو بر مصطفی جبریل از دادار شد

زهرا امانت باشد و حیدر امانت دار شد

 

امشب علی در خانه خود شمع محفل می برد

کشتی عصمت ، نا خدا را سوی ساحل می برد

مشکل گشای عالمی، حل مسائل می برد

انسان کامل را ببین ، با خود مکمل می برد

هم آن به این دل می دهد ؛ هم این از آن دل می برد

با نغمه ی جادویی اش ، داوود مداحی می کند

با خامه مانی کِی توان این نقش طراحی کند

 

چشمی ندیده در زمین در هر زمان مانندشان

خورشید و مه تبریک گو بر وصلت و پیوندشان

شادی زهرا و علی پیداست از لبخندشان

لبخندشان دارد نشان از خاطر خرسندشان

شیعه مبارک باد گو ، بر یازده فرزندشان

ای شیعه ، دست افشان شو وتبریک بر دلها بگو

بر پای خیز و تهنیت بر مهدی زهرا بگو


ای ساقی کوثر کنار خود بهشتی رو ببین

قامت قیامت را نگر طوبا ببین مینو ببین

زین پس هلال خویش را در آن خَم ابرو ببین

هم روز را در چهره او ، هم شب را در آن گیسو ببین

هم لاله زار رو ببین ، هم نافه بارِ مو ببین

هر چند ماهِ رُخ عیان امشب به تو آسان کند

روزی رسد کز چشم تو رُخسار خود پنهان کند

علی انسانی
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۲۰:۴۶
هم قافیه با باران
باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم
شد شد، اگر نشد دهنم را عوض کنم

گاهی برای خواندنِ یک شعر لازم است
روزی سه بار انجمنم را عوض کنم

از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام
آن گه مسیر آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه ی یک دوست سر زدم
این بار شکلِ در زدنم را عوض کنم

وقتی چمن رسیده به «اینجا»ی شعر من
باید که قیچیِ چمنم را عوض کنم

پیراهنی به غیر غزل نیست در برم
گفتی که جامه ی کهنم را عوض کنم

«دستی به جام باده و دستی به زلف یار»
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود
باید تمامِ «آنچه منم» را عوض کنم

دیگر زمانه شاهد ابیاتِ زیر نیست
وقتی که شیوه ی سخنم را عوض کنم:

مرگا به من که با پر طاووسِ عالمی
یک مویِ گربه ی وطنم را عوض کنم

وقتی چراغِ مِه شکنم را شکسته اند
باید چراغِ مه شکنم را عوض کنم

عمری به راه نوبت خودرو نشسته ام
امروز می روم لگنم را عوض کنم

تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد
روزی هزار بار فنم را عوض کنم

با من برادرانِ زنم خوب نیستند
باید برادرانِ زنم را عوض کنم

دارد قطار عمر کجا می برد مرا؟
یا رب! عنایتی، تِرَنم را عوض کنم

ور نه ز هول مرگ، زمانی هزار بار
مجبور می شوم کفنم را عوض کنم

ناصر فیض
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۲۰:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران