هم‌قافیه با باران

۳۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

تو مرد باش و میندیش از گرانیِ درد

همیشه درد، به سروقتِ مرد می‌آید

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

با تیشه ی خیـــال تراشیده ام تو را
در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را
 
از آسمــان بــه دامنـــم افتاده آفتاب؟
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را
 
هرگل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمـام گلهــــا بوییده ام تـــــــــــو را
 
رویای آشنای شب و روز عمــــر من!
در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را
 
از هــر نظر تـــــو عین پسند دل منی
هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را
 
زیباپرستیِ دل من بی دلیل نیست
زیـــرا به این دلیل پرستیده ام تو را
 
با آنکه جـز سکوت جوابم نمی دهی
در هر سوال از همه پرسیده ام تو را
 
از شعر و استعـاره و تشبیه برتــــری
با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را

قیصر امین پور

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران

به تعداد نفوسِ خلق اگر سوی خدا راه است
همان قدر انتخابِ راه دشوار است و دلخواه است!

قلندر ها و درویشان و حق گویان و عیاران
من از راهی خبر دارم که ذکرش قل هو الله است!

ندارم آرزویی جز مقامِ عشق ورزیدن
که از دل آخری حُبّی که بیرون می شود، جاه است!

خدایا عشق ما را می‌کشد یا زنده می‌سازد

هوای وصل، هردم چون نفس، جانبخش و جانگاه است


سکوتی سایه افکنده است همچون ابر بر صحرا
شب آرام است و نخلستان پر از تنهاییِ ماه است!

کسی با چاه رازِ رنجِ خود را باز می گوید
چه تسبیحی ست؟ این آه است... این آه است...این آه است

نمی خوانم خدایش، گرچه از اوصاف او پیداست
که هم بر عیب ستار است و هم بر غیب آگاه است

به سویش بس که مردم چون گدا دست طلب دارند
جوانمردانِ بسیاری گمان دارند او شاه است!

به سلطانِ جهان، شاهِ عرب گفتند و عیبی نیست
به هر تقدیر دستِ لفظ از توصیف کوتاه است!

فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۲
هم قافیه با باران
مثل کوهی که سر از آب نیاورد برون
دیربرخواستی ازخواب خوش ای بخت نگون

عقل من گرچه به‌جز چون و چرا هیچ نداشت
بعد انکار تو دیگر نه چرا داشت، نه چون

چون اناری سر راه تو به خاک افتادیم
تا بغلتیم در آغوش تو ای رود! به خود

دل بی‌حوصله صدبار فروریخته بود
زیر این سقف نمی‌زد اگر آن آه ستون

پاسخی درخور پیچیدگی موی تو نیست
می‌کشد کار من از فکر تو اخر به جنون

فاضل نظری
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران
بسته است همه  پنجره ها رو به نگاهم
چندی ست که گم گشته ی در نیمه ی راهم

حس می کنم آیینه ی من تیره و تار است
بر روی مفاتیح دلم گرد و غبار است

از بس که مناجات سحر را نسرودم
سجاده ی بارانی خود را نگشودم

پای سخن عشق دلم را ننشاندم
یعنی چه سحرها که ابو حمزه نخواندم

ای کاش کمی کم کنم این فاصله ها را
با خمسه عشر طی کنم این مرحله ها را

بر آن شده ام تا که صدایت کنم امشب
تا با غزلی عرض ارادت کنم امشب

ای زینت تسبیح و دعا زمزمه هایت
در حیرتم آخر بنویسم چه برایت

اعجاز کلام تو مزامیر صحیفه است
جوشیده زبور از دل قرآن به دعایت

در پرده عشاق تو یک گوشه نشسته است
صد حنجره داوود در آغوش صدایت

از بس که ملک دور و برت پر زده گشته است
"پیراهن افلاک پر از عطر عبایت"

تنها نه فقط آینه در وصف تو حیران
باشد حجرالاسود الکن به ثنایت

من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم
عالم شده سجاده و افتاده به پایت

سید حمیدرضا بررقعی
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

دوباره شب شد و در جاده های حیرانی
منم مسافر جغرافیای ویرانی

شلال گیسوی خود را به بادها بسپار
مرا گره بزن امشب به صد پریشانی

نگاهت -آینه ی بی غروب آرامش-
مرا کشانده به این سرنوشت طوفانی

مرا که سنگ ترینم به یک تبسّم ناب
تو از همیشگی خویش می گریزانی

دوباره عطر کدامین ترانه روییده ست
که آسمان دلم پر شد از پَر افشانی

هنوز در شفق ذهن زخمی ام جارى ست
غروب خاطره ی تو -همان که می دانی-

به جشنواره ی شعر من ای الهه ی ناز
چه دیر آمدی امّا بگو که می مانی

مرا به صبح صداهای عاشقانه ببر  
بخوان که خسته ام از یک هزاره شبخوانی 

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

منشین فقط گذار زمان را نظاره کن
"ما را سریست با تو.."* فقط یک اشاره کن

این بغض های از سر ناچاری مرا
با خنده ای که مرهم درد است، چاره کن

با خود نوید آتیه ی بهتری بیار
تقویم سوگوار مرا پاره پاره کن

"در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست"
حالا تو پا به پا کن و هی استخاره کن

دنیا اگر که عشق نَوَرزی، جهنم است
این پند را عزیز دلم گوشواره کن...


سجاد رشیدی پور

۱ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا

دست خود بر سر رنجور بنه که چونی
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا

آنک خورشید بلا بر سر او تیغ زدست
گستران بر سر او سایه احسان و رضا

این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست
لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا

آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا

تا تو برداشته‌ای دل ز من و مسکن من
بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا

تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا

به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد همان جاست دوا

همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا

ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شده‌ست آب از این سو بگشا

جز از این چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا

مولانا

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران
آن دوست که عهد دوستداری بشکست
میرفت و منش گرفته دامان دردست

می گفت که بعد از این به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست ....

سعدی
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

ای بی وفای سنگدل قدرناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس

با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس

آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس

پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس

دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس

مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۵
هم قافیه با باران
در چرخش تاریخ، چه سرخورده چه سرخوش
دنیا نه به جمشید وفا کرد، نه کوروش

آسوده‌ام از آتش نیرنگ حسودان
از تهمت سودابه بری باد، سیاوش

ما اهلی عشقیم چه بهتر که بمیریم
جایی که در آن شرط حیات است توحش

ای دل! من اگر راز نگهدار تو بودم
این چشمه‌ی خشکیده نمی‌کرد تراوش

من بی تو سرافکنده و دم‌سردم و دلخون
ای عشق! سرت سبز و دمت گرم و دلت خوش

فاضل نظری
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۱
هم قافیه با باران

هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند نشد

فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

مرا نتوان به ناز و سرگرانی صیدِ خود کردن

نگردم گردِ معشوقی که گردِ دل نمی گردد

صائب

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

آن نه رویست که من وصف جمالش دانم
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم
 
همه بینند نه این صنع که من می‌بینم
همه خوانند نه این نقش که من می‌خوانم
 
آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست
عجب اینست که من واصل و سرگردانم
 
سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم
گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم
 
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سالست که من بلبل این بستانم
 
به سرت کز سر پیمان محبت نروم
گر بفرمایی رفتن به سر پیکانم
 
باش تا جان برود در طلب جانانم
که به کاری به از این بازنیاید جانم
 
هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز
صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم
 
عجب از طبع هوسناک منت می‌آید
من خود از مردم بی طبع عجب می‌مانم
 
گفته بودی که بوَد در همه عالم سعدی
من به خود هیچ نِیَم هر چه تو گویی آنم
 
گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانه ی قهرم بزنی شیطانم
 
 سعدی

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران

چــراغـی در مـه آلـــود شــب انســـان نمـی روید
و فــردایی از ایـن خـاموش بی پایـان نمـی روید
 
دریغــــا عشـق می ورزی، ولی ایمـان نمــی زاید
شگفتـــا بـاد می کاری، ولی طوفـــان نمـی روید
 
شـبم لبــریز از آتشــرقصی ققنـوس رؤیاهاست
ولی پـــروازی از خاکـسـتـر عصــیان نمـی روید
 
مـن از قعـــر اســاطیـری ترین فـریـاد می نالم
چرا پـژواکی از این خفته سنگسـتان نمی روید؟
 
تو گفتی: "جنگل اندیشه ها آبستن مردی ست"
از ایـن بـوزینه خیـز امّـا، ابَـرانسـان نمـی روید
 
کجــایـی آه، ای معمــــار پیــــــر ناکجـــــاآبــاد؟
بهشتی را که می جستی در این ویران نمی روید
 
دریــغ! از دوردســـت غـارهــای غـربــت انســـان
دگـــر پیغمــبـر عشـق و ســـرود و نـان نمی روید
 
خدایــا از فــراسوهای خلقــت از تـو می پرســم
چرا "آدم" نمی زاید؟ چرا "عصیان" نمی روید؟

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

لک می زند برای تو آغوشم
وقتی که نیست حرف تو در گوشم
در جان ِمن که خسته و خاموشم
با یک نگاه، شور می انگیزی

هم ترس سیب ِوسوسه و گندم
هم پچ پچ همیشگی مردم
باعث شده از این من ِسردرگم
یک عمر بگذری و بپرهیزی

عشق آمده، گریز و پناهی نیست
باران گرفته، چتر و کلاهی نیست
ای آن که تا نگاه تو راهی نیست
رحمی، عنایتی، کرمی، چیزی...

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران
بازهم تنگ غروب
سینه ام سنگین است.
بازهم رنگ افق
دیده ام رنگین است.
حسرتی نیست به جز
شستشوی دل خویش
در زلالی همان اشک که از دیده ی اروند روان است هنوز.
غصه ای نیست بجز
هجر یاران غریب
داغ جانسوزکه در تاریکی
در دل سنگری از بوی جنون
در شب حمله ی عشق
بر دلم جا مانده .
بازسنگینی بار
 قامتم را خم کرد
باید اما بروم
تا که از یُمن نفسهای همان خاک صبور
قامتی راست کنم.
باید اما بروم.
باید از سنگر دل
با وضو برخیزم
کوله بر دوش کنم
و از آن دشت پُر از مین هوس
معبری باز کنم.
باید اما بروم
چفیه بر دوش کنم
ولباسی خاکی
 باز تن پوش کنم

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

با اینکه خلق بر سر دل می‌نهند پا
شرمندگی نمی‌کشد این فرش نخ‌نما

بهلول‌وار فارغ از اندوه روزگار
خندیده‌ایم! ما به جهان یا جهان به ما

کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی‌شکسته را چه نیازی به ناخدا

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟

فرق میان طعنه و تعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همه سنگریزه‌ها


فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

عقل اگر می‌خواهد از درهای منطق بگذرد
باید از خیر تماشای حقایق بگذرد

آنچه آن را علم می‌دانند، اهل معرفت
مثل نوری باید از دل‌های عاشق بگذرد

طفل می‌گرید مگر می‌داند این دنیا کجاست؟
عمر چون با های‌های آمد به هق‌هق بگذرد

هر بهاری باغبان راضی به تابستان شود
باید از خون دل صدها شقایق بگذرد

صبر بر دور جدایی نیست ممکن بی‌شراب
همتی کن ساقیا! تا مثل سابق بگذرد

از گناه مست اگر زاهد به کفر آمد چه غم
از خطای اهل دل باشد که خالق بگذرد


فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

می روم چون سایه ای تنها نمی دانم کجا
خویش را گم کرده ام اما نمی دانم کجا

سایه ی آشفتگی ها از سرِ دل کم مباد
ساحلی ممکن تر از دریا نمی دانم کجا

سر به صحرا می نهد دریا نمی دانم چرا
دل به دریا می زند صحرا نمی دانم کجا

با من امشب خلسه ی یاد کدامین آشناست؟
روزگاری دیده ام او را نمی دانم کجا

دیدمش در کوچه سارانِ غبار آلودِ وهم
او نمی دانم که بود، آنجا نمی دانم کجا

" مرغ آمین " شعله سر داد، ای دریغ افکنده اند
آتشی در خرمن " نیما " نمی دانم کجا

آن قدَر رفتم که حتی سایه ام از پا نشست
مانده بر جا ردّ پایم تا... نمی دانم کجا

محمدرضا روزبه

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران