هم‌قافیه با باران

۳۰۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

لاله کُشته زشمشیر خزان می آمد
روی دوش پدری نعش جوان می آمد

مادری از غم هجران پسر دق می کرد
خواهری در دل شب ناله و هق هق می کرد

کربلایی و به نی ها سر آویخته بود
وچه خون ها که زعباس و علی ریخته بود

آرزوی همه خون بازی و جانبازی بود
قصه آتش و پروانه و طنازی بود

عاشقان را همه جامی زبلا می دادند
یک شبه تذکره ی کرببلا می دادند

هرکه یک جرعه زآن جام بلا می نوشید
زیر شمشیر جفا جامه ی خون می پوشید

زیر شمشیر غمش رقص کنان می رفتند
عاشق و مست، همه پیر و جوان می رفتند

قامتی در غم دوری پدر خَم می شد
کم کم از جمع جوانان محل کم می شد

شهر خالی زهیاهوی جوانان شده بود
ماه در هاله ی غربت زده پنهان شده بود

رفته رفته همه جا صوت عزا می پیچید
در دل شهر فقط بوی خدا می پیچید

حنظله بار دگر راهی میدان می شد
یوسفی باز رها از دل زندان می شد

حمزه ها نیزه به پهلوو جگر می رفتند
مست سجاده به هنگام سحر می رفتند

تربت کرببلا بر لبشان گُل می داد
رهروان را سفر عشق تحمل می داد

گونه ها در غم فقدان یلان تر شده بود
همه ی خانه به اسپند معطر شده بود

تا که مرغان مهاجر زقفس می رستند
همه  در حسرتشان حجله ی غم می بستند

آتش از کفر به دامان شقایق می ریخت
هر زمان روی زمین غنچه ی عاشق می ریخت

یوسفانی که به باران جنون خیس شدند
در دل کوچه به کوچه همه تندیس شدند

مرگمان باد اگر از رهشان دور شویم
بی خیال غمشان وصله ی ناجور شویم

راهشان را همگی برگه ی دعوت داریم
دعوتی ساده به ایمان و ولایت داریم

می نوشتند که آزاده و صوفی باشیم
نکند هم نفس مردم کوفی باشیم

یک نفس گرچه درِ باغ شهادت گُم شد
ذکر روز و شبمان دغدغه ی گندم شد

خبر آمد زحَرم جام بلا ساز شده ست
و به زینب ره ایثارو وفا باز شده ست

رسم مردانگی آن است وفادار شویم
همه برگِرد حَرم همچو علمدار شویم

هرکه دارد عطش وادی خون بسم الله
هوس مردی و ایثارو جنون بسم الله

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

این جزر و مد چیست که تا ماه می رود؟
دریای درد کیست که در چاه می رود؟

این سان که چرخ می گذرد بر مدار شوم
بیم خسوف و تیرگی ماه می رود

گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است
یه لحظه مکث کرده به اکره می رود

آبستن عزای عظیمی است کاین چنین
آسیمه سر، نسیم سحرگاه می رود

امشب فرو فتاده مگر ماه از آسمان
یا آفتاب روی زمین راه می رود

در کوچه های کوفه صدای عبور کیست؟
گویا دلی به مقصد دلخواه می رود

دارد سر شکافتن فرق آفتاب
آن سایه ایی که در دل شب راه می رود

قیصر امین پور

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

از بیابان بوی گندم مانده است
عشق روی دست مردم مانده است

آسمان بازیچه ی طوفان ماست
ابر نعش آه سرگردان ماست....

باز هم یک روز طوفان می شود
هر چه می خواهد خدا آن می شود

می روم افتان و خیزان تا غدیر
باده ها می نوشم از جوشن کبیر

آب زمزم در دل صحرا خوش است
باده نوشی از کف مولا خوش است

فاش می گویم که مولایم علیست
آفتاب صبح فرد ایم علیست

هر که در عشق علی گم می شود
 مثل گل محبوب مردم می شود  .

تا علی گفتم زبان آتش گرفت
پیش چشمم آسمان آتش گرفت
......
آسمان رقصید و بارانی شدیم
موج زد در یا و طوفانی شدیم

بغض چندین ساله ی ما باز شد
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

یا علی گفتیم و دریا خنده کرد
عشق مارا باز هم شرمنده کرد

یا علی گفتیم و گلها وا شدند
عشق آمد.قطره ها دریا شدند

یاعلی گفتیم و طوفانی شدیم
مست از آن دستی که می دانی شدیم

یاعلی گفتیم و طوفان جان گرفت
کوفه در تزویر خود پایان گرفت.

کوفه یعنی دستهای ناتنی
کوفه یعنی مردهای منحنی

کوفه یعنی مرد. آری .مرد نیست
یا اگرهم هست .صاحب درد نیست

عده ای رندان بازاری شدند
عده ای رسوایی جاری شدند

آن همه دستی که در شب طی شدند
ابن ملجم های پی در پی شدند........

از سکوت و گریه سرشارم علی
تا همیشه دوستت دارم علی


محمود اکرامی فر

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران

محراب کوفه امشب در موج خون نشسته
یا عرش کبریا را سقف و ستون شکسته

سجاده گشته رنگین از خون سرور دین
یا خاتم النبیین، یا خاتم النبیین

از تیغ کینه امشب فرقی دو نیم گردید
رفت آن یتیم پرور، عالم یتیم گردید

دیگر نوای تکبیر از کوفه بر نیامد
نان آور یتیمان دیگر ز در نیامد

تنها نه خون به محراب از فرق مرتضی ریخت
امشب شرنگ بیداد در کام مجتبی ریخت

امشب به کوفه بذر کفر و ضلال کِشتند
مرغان کربلا را امشب به خون کشیدند

تیغ نفاق امشب بر فرق وحدت آمد
امشب به نام سجاد خط اسارت آمد

امشب به محو خادم، خائن دلیر گردید
آری برادر امشب زینب اسیر گردید

باب عدالت امشب مسدود شد بر انسان
امشب بنای وحدت در کوفه گشت ویران

امشب جهان ز فیض حق ناامید گردید
امشب بنام قرآن، قرآن شهید گردید

سجاده گشته رنگین از خون سرور دین
یا خاتم النبیین، یا خاتم النبیین

حمید سبزواری

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران
این روزها چه قدر هوای تو می کنم
حتی غروب، گریه برای تو می کنم

گاهی کنار پنجره ام می نشینم و
چشمی میان کوچه، رهای تو می کنم

خیره به کوچه می شوم اما تو نیستی
یاد تو، یاد مهر و وفای تو می کنم

خود نامه ای برای خودم می نویسم و
آن را همیشه پست به جای تو می کنم

وقتی که نامه می رسد از سوی من به من
می خوانم و دوباره هوای تو می کنم

فرامرز عرب عامری
۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران

از حوصلۀ روسری اش باد که سر رفت
اوضاع جهان باز لب مرز خطر رفت

او آمد و در کوچۀ ما ولوله افتاد
او در زد و یک آن نفَس ِ کوبۀ در رفت

چشمش، سر زلفش که نشسته است بر ابروش
بسیار ستم بر من از این چند نفر رفت

چون ماهی بی تابی از تُنگ برون جَست
آن راز که از زیر زبان همه در رفت

تکثیر جنون مسالۀ اصلی ما شد
وقتی که از این خانه به آن خانه خبر رفت

رقصید گلی در وسط معرکۀ باد
لرزید درختی و در آغوش تبر رفت

شهر از نفسش گرم شد آن صبح که آمد
مست از قدمش جاده شد آن شب که سفر رفت

برگشت به سوی من و در را پس از آن بست
نطق قلمم کور شد و واژه هدر رفت

آرش شفاعی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۹:۴۸
هم قافیه با باران

شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت‌ها
مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمت‌ها

مگر تقویم یزدانی که طالع‌ها در او باشد
مگر دریای غفرانی کز او شویند زلت‌ها

مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند
و یا گنجینه رحمت کز او پوشند خلعت‌ها

عجب تو بیت معموری که طوافانش املاکند
عجب تو رق منشوری کز او نوشند شربت‌ها

و یا آن روح بی‌چونی کز این‌ها جمله بیرونی
که در وی سرنگون آمد تأمل‌ها و فکرت‌ها

ولی برتافت بر چون‌ها مشارق‌های بی‌چونی
بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفت‌ها

عجایب یوسفی چون مه که عکس اوست در صد چه
از او افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت‌ها

چو زلف خود رسن سازد ز چه‌هاشان براندازد
کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حیرت‌ها

چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد
خمش که بس شکسته شد عبارت‌ها و عبرت‌ها

مولوی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۹
هم قافیه با باران

امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد
وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی یابد

ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب
کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد

من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق
کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد

در خدمت شه باشد شب همره مه باشد
تا از ملاء اعلا چون مه سپهی یابد

بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد

آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو
می‌گردد در خرمن تا مشت کهی یابد

بالش چو نمی‌یابد از اطلس روی تو
باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد

زان نعل تو در آتش کردند در این سودا
تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد

امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن
تا هر دل اللهی ز الله ولهی یابد

اندر پی خورشیدش شب رو پی امیدش
تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد


مولوی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۷
هم قافیه با باران

کسی که در حضور تو غـزل ارائه می کند
حـرف نمی زند تو را ،عمل ارائه می کند

فقـط برای کام خود لـب تو را نمی گزم
کسی که شهد می خورد عسل ارائه میکند

نشسته بین دفترم نگاه ِ لــــرزه افـکنت
و صفحه صفحه شاعرت گسل ارائه میکند

به کُشته مرده های تو قسم که چشم محشرت
به خاطر ِ معـــاد تـو اجـــل ارائه می کند

« رفــاه ِ » دست های تو شنیده ام به تازگی
برای جــذب مشتری « بغـــل » ارائه میکند

بگو به کعبه از سحر درون صـــف بایستد
ظهــر ، قریش ِ طبع من هُبَل ارائه میکند

ظهــر ، کیس ِ دینی و مـن و تـو و معـلمی
که هی برای بـــودنت عـلل ارائه می کند!

و غیبتی که می زند برای آن کسی ست که
نشسته در حضــــور تو غزل ارائه می کند!

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۳
هم قافیه با باران
این کیست این بیکرانه؟ این مرد تنهای تنها
می آید از سمت ابهام، می آید از سمت رؤیا

یک کوفه غربت به دوشش، یک بافه محنت به دستش
بر شانه های ستبرش، زخم خیانت شکوفا

در لحظه های عبادت، پروانه های قنوتش
پر می گرفتند آرام، تا آن سوی آسمانها

می رفت سوی یتیمان، با دستهای پر از نان
در چشمهای زلالش، بی تابی شرم پیدا

آیینه آسمان بود، تصویری از کهکشان بود
آن بی نشان مثل صحرا، آن بیکران مثل دریا

عقل از تحیر زمین خورد، منطق به بن‌بست برخورد
شب پیش چشمانش افسرد، او کیست آیا؟ خدایا

هرگز کسی در دو عالم، در این جهان پر از غم
این گونه چون او نبوده است، تنهای تنهای تنها

یداللّه گودرزی
۱ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۹
هم قافیه با باران

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است

تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه‌ای در ذکر یارب یارب است

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است

شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است

عکس خوی بر عارضش بین کآفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است

من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است

اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است

آن که ناوک بر دل من زیر چشمی می‌زند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است

آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد
زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است


حافظ

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۹
هم قافیه با باران

آقا بیا که بی تو پریشان شدن بس است
از دوری تو پاره گریبان شدن بس است

کنعان دل، بدون تو شادی پذیر نیست
یوسف! ظهور کن که پریشان شدن بس است

یعقوب دیده ام چه قَدَر منتظر شود؟
یعنی مقیم کلبه ی احزان شدن بس است

گریه ... فراق ... گریه ... فراق ... این چه رسمی است؟!
دیگر بس است این همه گریان شدن بس است

موی سپید و بخت سیاه مرا ببین
دیگر بیا که بی سر و سامان شدن بس است

تا کی گناه پشت گناه ایّها العزیز؟!
تا کی اسیر لذّت عصیان شدن؟! بس است

خسته شدم از این همه بازی روزگار
مغلوب نفس خاطی و شیطان شدن بس است

سرگرم زندگی شدنم را نگاه کن
بر سفره های غیر تو مهمان شدن بس است

یک لحظه هم اجازه ندادی ببینمت
گفتی برو که دست به دامان شدن بس است

باشد قبول می روم امّا دعای تو...
...در حقّ من برای مسلمان شدن بس است

دست مرا بگیر که عبدی فراری ام
دست مرا بگیر، گریزان شدن بس است

اِحیا نما در این شب اَحیا دل مرا
دل مردگی و این همه ویران شدن بس است

آقا بیا به حقّ شکاف سر علی
از داغ هجرت آتش سوزان شدن بس است

علی اکبر لطیفیان

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۳
هم قافیه با باران

 ای آفتاب آینه دار جمال تو
وی جلوه ی جلال خدایی، مثال تو

ای شیر روز و زاهد شب! ای که رنگ عشق،
دارند قیل و قال تو و شور و حال تو

سیمرغ قاف های ولایت خوشا کسی
که ش سایه ای ست در کنف پر و بال تو

مقصد بعید و توشه کم، آه از رحیل من
کوتا و پر مخاطره، وای از مجال تو

گفتی: «جهان! مپاش از این دانه پیش من
من جسته ام ز دامگه خط و خال تو

دیو فرشته صورت دنیا بهل مرا
من فارغم ز وسوسه های وصال تو»

گوش دلی کجاست که از چاه بشنود
پژواک خستگی و طنین ملال تو؟

شاید ز رمز و راز به اعجاز می رسد
از شب کسی بپرسد اگر حسب حال تو

در جنگ هیبت تو در صلح رأفتت
آیینه وار، شاهدی از اعتدال تو

ای شبرو سلوک مناجات یا علی!
کعب الحجاز و کعبه ی حاجات! یا علی!


حسین منزوی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۳
هم قافیه با باران

لیلای گیسوان رها در باد!
لیلای شهرهای رها در خون!

لیلای چشمهای پر از آتش!
لیلای نسل نسل پر از مجنون!

آماده ام برای تماشایت
«بنمای رخ که باغ و گلستانم»

لبهای من به نام لبان توست
«بگشای لب که قند فراوانم»

دل برده است «شاهد بازاری»
«بنمای رخ» که «پرده نشین» باشم

«بگشای لب» که هرچه جهان در توست
آماده ام مسافر چین باشم

احساس آسمانی هر روزم!
بگذار غرق عاطفه ات باشم

پیراهنت حجاب سماواتست
بگذار در مکاشفه ات باشم

در من ندیمه ایست که می جنگد
با روزهای شب زده از آشوب

در من مبارزیست که می رقصد
با شیشه های مست تر از مشروب

من را ببخش ماه سحرگاهم
من را که از ستاره میاویزم

من را ببخش فصل بهار من
دارم شراب روی تو می ریزم

با من وضو بگیر به خون رَز
خون شهید پاک تر از آب است

مستی روزهای ترِ هفته
از غسلهای جمعه ی خوناب است

من غرق در حواشی این جنگم
تیمور بوده ام که نمیلنگم

ای شیشه های شهر! من از سنگم
اما برای پنجره می جنگم

رضا طبیب زاده

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۳۳
هم قافیه با باران

دوست دارم جست و جــو در جنگل موی تو را
از خدا چیزی نمی خواهم به جز بوی تو را

دختر زیبـای جنگل های آرام شمال!
از کجا آورده دست باد گیسوی تو را؟

آستینت را کـه بالا داده بودی دیده اند
خلق رد بوسه ی من روی بازوی تو را

چشمهایت را مراقب باش،می ترسم سگان
عاقبت در آتش اندازند آهــــوی تــــــــو را

کاش جای زندگی کردن در آغوشت،خدا
قسمتم می کرد مردن روی زانوی تو را....

ناصر حامدی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۳
هم قافیه با باران

روزگار لامروت سخت خوارم کرده است
بی تو ای گل! همدم یک مشت خارم کرده است

باز تا شب های غمناک خراسان برده است
مبتلای حاج قربان و دوتارم کرده است

خون به چشمانم نشانده ، تب به جانم ریخته
تشنه تر از باغ های پر انارم کرده است

من دهاتی زاده ی پروانه و گل پونه ام
شهروند شهر بوق و قارقارم کرده است

خواستم از هرم تابستان تهران پا کشم
سرنوشت این داغ را پایان کارم کرده است

گفته بودی عاقبت یک روز می بینی مرا
این قرار نصفه نیمه بیقرارم کرده است

از صدایت خسته تر بودم ولی خوابم نبرد
لای لایی خواندنت شب زنده دارم کرده است

رش شفاعی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران

چگونه در خیابان‌های تهران زنده می‌مانم؟
مرا در خانه قلبی هست... با آن زنده می‌مانم

مرا در گوشه این شهر، آرام و قراری هست
که تا شب این‌چنین ایلان و ویلان زنده می‌مانم

هوای دیگری دارم... نفس‌های من این‌جا نیست
اگر با دود و دم در این خیابان زنده می‌مانم

شرابی خانگی دائم رگم را گرم می‌دارد
که با سکرش زمستان تا زمستان زنده می‌مانم

بدون عشق بی‌دینم، بدون عشق می‌میرم
بدین‌سان زندگی کردم، بدین‌سان زنده می‌مانم

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

عشق وقتی نیمه جان باشد، تنفر بهتر است
دل اگر با عشق شد بیگانه، آجر بهتر است

از چه می ترسی، از اینکه دست چشمت رو شود؟
لااقل روراست بودن از تظاهر بهتر است

تازگی از عکس هایت پی به رازی برده ام
اینکه اندام تو از هر مینیاتور بهتر است

زیر رفتارت بهشتی سرخ پنهان کرده ای
شاید این آتش بماند زیر چادر بهتر است

عاقبت از دست پنهان کاری ات دق می کنم
دکمه را وا کن، دل سیر از دل پر بهتر است.

عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست
این زوزه های آخرین نسل ِ دراکولاست

از بین خواهد رفت امّا نه به زودی ها!
از گردن و آینده ات جای کبودی ها

حل می شوم در استکان قرص ها، در سم
محبوب من! خیلی از این کابوس می ترسم!

زل می زنم با گریه در لیوان آبی که...
حل می شوم توی سؤال بی جوابی که...

می ترسم از این آسمان که تار خواهد شد
از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد

از دست های تو به دُور گردن این مرد
که آخر قصّه طناب ِ دار خواهد شد!

از خون تو پاشیده بر آینده ای نزدیک
از عشق ما که سوژه ی اخبار خواهد شد!

می چسبمت مثل ِ لب سیگار در مستی
ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی

سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن
روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!!...

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

فرصتی نیست و من دل نگرانم چه کنم؟
لقمه ای خام به کام دگرانم چه کنم؟

پیله کردند نرو تا که مداوا بشوی
من که در پیله ی خود هم سرطانم چه کنم؟

نرده بندی شده شهرم که مبادا بروم
شاهد قتل خودم در خفقانم چه کنم؟

دزد ناموس شده خادم صحن حرمم
خون غیرت که ندارد ضربانم چه کنم؟

دست تقدیر به قلبم گرهی کور زده
باد می اید و من در هیجانم چه کنم؟

پشت دیوارم و هر بار صدا می زندم
بی جهت میشنوم بسته دهانم چه کنم؟

چنگ انداخته ام راه قفس باز شود
قفس اهنی ام بسته جهانم چه کنم؟

گیرم آزاد شوم تا به قرارم برسم
من بی عرضه که بی جا و مکانم چه کنم؟

حسین آهنی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران