هم‌قافیه با باران

۴۰۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

پشت بام خانه ات را چون کبوتر می شناسم
از خودت حتی تو را ای عشق بهتر می شناسم
 
من تو را بعد از نبرد ای مرد! با صد زخم کاری
زان گروه رفته در سوراخ سنگر می شناسم !

یک سر و گردن بلند اندر میان دوستانی
من تو را از دور هم هان ای صنوبر! می شناسم

گرچه بختت همچو من در کیسه مفرغ پسندید
هان مشو دلگیر مفرغ را هم از زر می شناسم

همچنانت با همان رفتار ای مرغ خوش آوا!
زین کلاغان به خود بربسته زیور می شناسم !

کشتی شعر این زمان در ورطه افتاده ست اما
من تو را ای مرد! ای افکنده لنگر! می شناسم

نه تو را از رو به رو با جای مهری پینه بسته
من تو را از پشت سر، با زخم خنجر می شناسم !

من پس از تو در همین شهری که هیچت آشنا نیست
مردمانی ناگهان با تو برادر می شناسم !

پشت بام خانه ات را چون کبوترآه، اما...
من تو را ای چیز دیگر! جور دیگر می شناسم

حسین جنتی

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۲
هم قافیه با باران

هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است

حتی فرشته ای که به پابوس آمده
انگار بین رفتن و ماندن مردد است

اینجا مدینه نیست نه اینجا مدینه نیست
پس بوی عطر کیست که مثل محمد  است؟!

حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای
اینجا برای عشق، شروعی مجدد است

جایی که آسمان به زمین وصل می شود
جایی که بین عالم و آدم زبانزد است

هرجا دلی شکست به اینجا بیاورید
اینجا بهشت ـ  شهر خدا ـ شهر مشهد است

رضا عابدین زاده

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۸
هم قافیه با باران

از عشق
چیزی نمانده برایم
جز خاکستری از یاد تو
و جانی که هنوز
شعله‌ور است...

عباس حسین نژاد

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۸:۳۸
هم قافیه با باران

سائلی دست به دامان دو آقا زده است
آستین را دل بی حوصله بالا زده است

غرق در امنیت آبی کاشی ها شد
مثل ماهی شد و انگار به دریا زده است

بال و پر می زند آنقدر که رزقش بدهند
خویش را شکل کبوتر به همه، جا زده است

با دو خورشید که بالای سرش بیدارند
شب او طعنه به طول شب یلدا زده است

زیر ِ این سایه نشستن چقدر شیرین است
نخل را فاطمه (س) پیوند به طوبی زده است

با خودش گفت، مقابل به ضریحش: "چه کسی
طرحی از عرش بر این خط معلی زده است؟"

"کاظمین است ولی بوی خراسان دارد
خادم صحن تو هم عطر حرم را زده است"

سید مسعود طباطبائی

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۵:۰۱
هم قافیه با باران

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود

حافظ

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

باز با ما سری از «ناز» گران دارد یار
نکند باز دلی با دگران دارد یار؟!

خنده ارزانی هر خار و خسش هست ولی
گوش با بلبل خواننده گران دارد یار

آن وفایی که ز من دیده اگر هم برود
چشم دل در عقبِ سر نگران دارد یار

لاله رو هست ولی داغ غمش نیست به دل
کی سر پرسش خونین جگران دارد یار؟

گو دلی باشدش آن یار و نباشد با ما
اینش آسان بود ای دل، اگر آن دارد یار

می رود خوانده و ناخوانده به هر جا که رسید
تا مرا در به در و دل نگران دارد یار

داور دادگری هم به عوض دارم من
گر همه شیوه ی بیدادگران دارد یار

خواجه شاهد نپسندد مگر آتش باشد
«شهریارا» ره دل زد مگر آن دارد یار

شهریار

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

سعدی
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران
نمی ارزید
نمی ارزد
به آنهمه جان کندن
 کندن جانمان از دیواره های پیله.
ما
پروانه بیرون نیامدیم عزیزم
جوجه تیغی های دیوانه ای بیرون آمدیم
که هر غروب
پوستمان را می کنیم و
وارونه می پوشیم .
تیغ هایمان توی تنمان فرو می روند
راه می افتند توی رگهایمان

به قلبمان می رسند
تمام روز را
با تیغهایی توی دهلیز راست
تیغهایی توی بطن چپ
تیغ هایی توی جای خالی آنها که رفته اند
سر می کنیم .

تونلی بزن از همین اتاق
 فرای ام بده
از عصرهای گل آلود و منقبض پاییز
زمستان.
سرما
تنهایی مرا هزار برابر می کند عزیزم
هزار برابر
و خونی که از جای تیغهای خودم می چکد
قندیل می بندد و از نو
توی تنم فرو می رود .

رویا شاه حسین زاده
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۹
هم قافیه با باران

درخت بود و تو بودی و باد، سرگردان
میان دفتر باران، مداد سرگردان

تو را کشید و مرا آفتابگردانت
میان حوصله گیج باد سرگردان

همیشه اول هر قصه آن یکی که نبود
نه باد بود و نه تا بامداد سرگردان

و آن یکی همه ی بود قصه بود و در او
هزار و یک شب و صد شهرزاد سرگردان

تمام قصه همین بود راست می گفتی :
تو باد بودی و من در مباد سرگردان

زمین تب زده، انسان عصر یخ بندان
و من میان تب و انجماد سر گردان

ستاره ها همه شومند و ماه خسته من
میان یک شب بی اعتماد سر گردان

مرا مراد تویی گرچه بر ضریح تو هست
هزار آینه ی نا مراد سرگردان

نماد نام تو بود و نماد ناله من
هزار ناله در این یک نماد سر گردان

درخت کوچک تنها به باد عاشق بود
و باد بی سرو سامان و باد سر گردان

تمام قصه همین بود، راست می گفتی !

محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

نه
این اختلاف قدیمی
راه به جایی نمی برد
حالا بیا که عادلانه جهان را
قسمت کنیم
آن آسمان آبی بی لک برای تو
این ابرهای تشنه ی باران
برای من
جنگل برای تو
اما نسیم ساده ی عاشق
برای من
دریا برای تو
رویا برای من
اصلا جهان و هر چه در آن هست مال تو
تو با تمام وجودت
از آن من

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۸
هم قافیه با باران

زیر پا مانده دلم کاش که کاری بکنید
بی قرار آمده ام فکر قراری بکنید

باغ امید مرا آتش غم سوخته است
ای کویری شده ها فکر بهاری بکنید

بال وپَر بسته به کنج قفس عشقم و کاش
از قضا و قدرش فکر فراری بکنید

خسته از خویشم و از شهر و رقیبان حسود
کاش می شدکه مرا ساکن غاری بکنید

من چو سیاره ی جامانده ام از ساحت عشق
گِرد خورشید رُخش فکر مداری بکنید

من نخواهم که چومجنون شوم وخانه به دوش
همچو منصور مرا غیرت داری بکنید

مصلحت جویی و اندیشه گری در ره عشق
مثل این است که در دیده غباری بکنید

مرتضی برخورداری

۲ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۶
هم قافیه با باران

هر روز، جهان است و فرازی و نشیبی
این نیز نگاهی است به افتادن سیبی

در غلغله‌ی جمعی و «تنها» شده‌ای باز
آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی . .

آخر چه امیدی به شب و روز جهان است؟
باید همه‌ی عمر، خودت را بفریبی

چون قصه ی آن صخره که از صحبت دریا
جز سیلی امواج نبرده است نصیبی . .

آیینه‌ی تاریخ تو را درد شکسته است
اما تو نه تاریخ‌شناسی نه طبیبی!

فاضل نظری

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۰۱:۳۰
هم قافیه با باران

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازاید وبرهاندم از بند ندامت

خاک ره ان یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند
ان خال وخط وزلف ورخ وعارض وقامت

امروزکه در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

ای انکه به تقریروبیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیرو سلامت

درویش مکن ناله زشمشیر احبا
کاین طایفه از کشته س
   تانند غرامت

در خرقه زن اتش که خم ابروی ساقی
بر می شکند گوشه محراب امامت

حاشا که من از جور وجفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است وکرامت

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت

حافظ

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

مطلب طاعت وپیمان وصلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت اگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق واز بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست

بجز ان نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این تارم فیروزه کسی خوش ننشست


جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن ارای جهان خوشتر از این غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست

حافظ

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است

طمع خام بین که قصه فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است

شب قدری چنین عزیز شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است

وه که دردانه ای چنین نازک
درشب تار سفتنم هوس است

ای صبا امشبم مددفرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است

ازبرای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است

همچو حافظ به رغم مدعیان
شعر رندانه گفتنم هوس است

حافظ
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست

چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم
که یاد می‌نکند عهد آشیان ای دوست

گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت
به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست

دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست
بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست

تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست

جفا مکن که بزرگان به خرده‌ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست

به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست

مناسب لب لعلت حدیث بایستی
جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست

مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتلست وارهان ای دوست

که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد
به دوستی که غلط می‌برد گمان ای دوست

که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار
ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست

سعدی
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد

تا قوت صبر بود کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد

آیین وفا و مهربانی در
در شهر شما مگر نباشد

گویند نظر چرا نبستی
تا مشغله و خطر نباشد

ای خواجه برو که جهد انسان
با تیر قضا سپر نباشد

این شور که در سرست ما را
وقتی برود که سر نباشد

بیچاره کجا رود گرفتار
کز کوی تو ره به درنباشد

چون روی تو دلفریب و دلبند
در روی زمین دگر نباشد

در پارس چنین نمک ندیدم
در مصر چنین شکر نباشد

گر حکم کنی به جان سعدی
جان از تو عزیزتر نباشد

سعدی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران
سرشاری از احساس ای پاریسِ بارانی
وقتی که از آرامش و از عشق می خوانی

در روزهایت چکه چکه می چکد خورشید
شبهای تو چون تکّه های روز نورانی

با رقص نور و شورِ آدمها سرت گرم است
“ایفل” برایت صحنه را کرده چراغانی

در تو هزاران چون ونوس غرقِ تماشایند
سرشاری از استوره های نابِ یونانی

درپیش چشم عاشقان، جاری ست رودِ سِن
هر آدم عاشق می شود اینجا به آسانی!

**
... امّا ازاین سیلابِ زیبایی زده بیرون
شورابه های چرکیِ یک زخم پنهانی

در ایستگاهِ آخرین متروی شب،خیس است
یک جُفت چشم ِبیقرارِ داغ و توفانی

از فقر می گرید کسی در پیشِ چشم تو
سرشاری از اندوه ای پاریسِ بارانی !

یدالله گودرزی
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

بر کبودای زمین , هنگامه ی محشر گذشت
آسمان , در هاله ای از خون و خاکستر, گذشت

هفت بند استخوان های مرا خشکاند و سوخت
آن جه در اوج عطــش , بر چشمه ی کوثر گذشت

سرنوشت آسمان و چرخ را وارونه کرد
آن چه در گودال , بر انگشت و انگشتر گذشت

در کنار رود تشنه , در میان نخل ها
من نمی دانم چه بر عباس آب آور گذشت

ابرهای تشنگی آن قدر باریدن گرفت
تا که در ناوردگاه عشق , خون از سر گذشت

ظـهر عاشورا , به روی نیزه ها تاگل کند
آفتاب از مشرق خونین خنجر , برگذشت

شام غربت بود و نخلستان و صحرا و عطــش
ماه , آن شب از کنار آب , تنها تر گذشت

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده

آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده

شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده

به هوای لب شیرین پسران چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده

به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
که صفایی ندهد آب تراب آلوده

گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده

حافظ

۱ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران