هم‌قافیه با باران

۹۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

مکر دنیا را به مکری تازه بی تاثیر کن
زندگی تغییر خواهد کرد ، پس تغییر کن

زنده ام با آرزوی مرگ ، زیرا گفته ای
مرگ را از آرزوی زنده بودن سیر کن!

خواب دیدم غنچه ای روی لبم روییده است
خواب دیدم عاشقم ! خواب مرا تعبیر کن

شیر را شرمنده ی چشمان آهوها مخواه
یا نهان کن خویشتن را یا مرا زنجیر کن

هر چه ماندم چشم در راه تو ، عاشق تر شدم
چشم در راهم ، بیا... اما کمی تاخیر کن

 مهدی مظاهری
۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

بگذار سر بر شانه ام قدری ببار امشب
خود را برای من کمی تنها گذار امشب

یک امشبی را غرق در آغوش من سر کن
گل بوسه ای قرمز برای من بکار امشب

عقدی بخوان با گفتن: "من دوستت دارم"
فارغ ز سنت های هر ایل و تبار امشب

آرامشم! برخیز بر جای خودت بنشین
من بی قرارم بی قرارم بی قرار امشب

حرفی نزن از این که فرداها چه خواهد شد
این لحظه را دریاب، با این حال زار امشب

دیوانگی کم کن، بپوشم، زود بر تن کن
حالا که من میخواهمت دیوانه وار امشب

مهدی آسترکی

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۲۴
هم قافیه با باران
این همان خانه ی قدیمی ماست،آمدم خسته پشت دیوارش
چه کج افتاده روی کاشی ها شبح پیرمرد گچ کارش

این همان کوچه است وباز فقط، سنگفرشی عریض تر دارد
این همان کوچه و نمی بینم، دو سه گنجشک بر سپیدارش

این همان خانه است و مادر نیست تا بیاید به پیشواز پسر
می تراود از این حیاط اما بوی چادر نماز گلدارش

این اتاقی که تا ستاره ی صبح، شاهد شب نخوابی من بود
پسری بود نیمه جان از درد، مادری تا سحر پرستارش

در شب شاهنامه می خواندم، در همین خانه، خوان پنجم را
زن جادوگر آفتابی بود، پهلوان محو زخمه ی تارش...


گاه گاهی حماسه می خواندم،داستان هایی از "رییسعلی"
و در اوهام خود تفنگ به دست،درپس نخل های دلوارش

چه مردد میان شک و یقین، چشم بر کارگاه کوزه گری
دیدم آنجا سبوی خیام ست، بر سرم ریخت ابر انکارش

دست من را کشید خواهر و با هق هق از حال و روز مادر گفت
که محمد حسین! کاری کن، می کشد سرفه های کشدارش

بعد زنگ حساب، سیل آمد و بر آن پل نرفته، افتادم
مادرم آمد و به کوچه گریست، که خدایا خودت نگه دارش

بعد از آن سال ها من آمده ام، من همان کودک یتیمی که
قلکش را شکسته و دارد ترس بی مورد از طلبکارش

من و احمد مسیر مدرسه را چه سراسیمه می دویم امشب
من که جامانده خط کشم به اتاق، او به جدول گم است پرگارش

در همین خانه است کودکی ام، در سکوت اتاق کوچک من
می شوم باتمام موجودی ضرب در زندگی خریدارش

محمدحسین انصاری نژاد
۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۳۷
هم قافیه با باران
تنها مگر که سال شما را عوض کند
کو تا بهار حال شما را عوض کند

شال و کلاه می کند و می رسد که باز
طرح کلاه و شال شما را عوض کند

چشم انتظار آمدن او نشسته اید
تا رنگ خطّ و خال شما را عوض کند

امسال هم که گوش به زنگید ظاهرا
تا زنگ قیل و قال شما را عوض کند

دلخوش به رنگ و زنگ بمانید سالها
کو تا بهار حال شما را عوض کند

حسین عبدی
۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۱۰
هم قافیه با باران
سفره ای انداختم که نان و ریحانش تویی
قند باقی مانده در آغوش فنجانش تویی

یک سماور چهار قل میخواند این سمت اتاق
خوش به حال خانه ی دنجی که مهمانش تویی ...

 دختری با کوزه ی شعری به روی شانه اش
اهل آن آبادی ام که آخرین خانش تویی

بیخودی شاعر نشد امشب حیاط خانه ام
قرص ماه آمده بر روی ایوانش تویی

گردش تسبیح تو شد قرص نان سفره ها
گندم افشانش تویی و  آسیابانش تویی

نیمه شبها روی هر سجاده  قطعا دیدنی است
حال ابری موسمی وقتی که بارانش تویی

آه این دنیا فقط یک روستای خسته است   
روستایی خسته که تنها خیابانش تویی

عالیه مهرابی
۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۳۹
هم قافیه با باران

ای دیدنت محال به فریادمان برس
بی مرگ بی زوال به فریادمان برس

بی چیز و بی کسیم در این دشت سوخته
ذولجود ذولجلال به فریادمان برس

رو به جنوب تب زده، سیلاب هرزگی
جاری شد از شمال به فریادمان برس

لالیم در جواب سؤالات بی شمار
ای پاسخ سؤال به فریادمان برس

شب زنده داری من و دل بی اثر شده ست
ای خواب، ای خیال به فریادمان برس

بالا نمی روند دعاهایمان دگر
ای لقمه ی حلال به فریادمان برس

امیر سیاهپوش

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۳۸
هم قافیه با باران

گاهی سفر به جاذبه‌ی ماه لازم‌ست
دیوانگی برای همه گاه لازم‌ست!
 
دل کندن و بریدن رفتن محال نیست
یک کوه را اراده‌ی یک کاه لازم‌ست
 
«مقصد رسیدن‌ست» بهانه‌ست جاده هم!
تا آمدن به سوی تو یک راه لازم‌ست!
 
رفتن دلیل منطقی جاده‌ها نبود...
در عشق هم‌مسیر نه، همراه لازم‌ست
 
از نقش‌های بی‌خودی خود مکدّرند
نه «ها» برای آینه‌ها «آه» لازم‌ست

یک چشم هم‌زدن ره صد ساله رفتن‌ست
در عشق این توقف کوتاه لازم‌ست!  
 
امیر اکبرزاده

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۳۰
هم قافیه با باران

همین که حاصل یک عمر لبخند رضا هستی
محمد هم که باشی باز دلبند رضا هستی

میان بهترین هایی چه تفضیلی از این برتر
که بابای علی هستی و فرزند رضا هستی

به مشهد که به جای خود دلم در کاظمینت هم
بگوید یا رضا از بس همانند رضا هستی

قسم خوردن به نامت می دهد حاجت به قدری که
به محشر هم گمانم ذکر سربند رضا هستی

خدا می خواست تا معنای بخشیدن عیان گردد
جواد آمد که این معنا برای ما روان گردد

رضا که صاحب فرزند میشد آخرش ، اما ؛
خدا می خواست تا این فیض ، سهم خیزران گردد

پسر گشتن از این سو و امام شیعه از آن سو
جواد آمد که این گردد جواد آمد که آن گردد

حکایت ها فراوان است از هر لحظه ی این طفل
چنان که صد گلستان ضرب در صد بوستان گردد

علی هر چند فرزند محمد بود ، این دفعه
محمد از علی آمد که فخر شیعیان گردد

دراین وادی اگر سودی ست با درویش خرسند است
تجارت جز درِ این خانه سودش هم زیان گردد

پدر با داغ فرزندش ، پدر با داغ دلبندش
ولی اینجا پسر با داغ بابا امتحان گردد

شب میلاد فرزندش همین که تشنه لب باشد
گمانم خیزران هم اشک ریز خیزران گردد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۴۵
هم قافیه با باران
اگرچه خلق مرا از تو بر حذر دارند
از اشتیاق من و چشم تو خبر دارند

در قفس بگشایید تا نشان بدهم
پرندگان قفس نیز بال و پر دارند

نسیم ! منتظر کیستی به راه بیفت !
هزار قاصدک اینجا سر سفر دارند

گمان مکن دل آتشفشانم از سنگ است
که قله های جهان قلب شعله ور دارند

عجیب نیست اگر دشمن خودم باشم
درخت ها همه در آستین تبر دارند

 مهدی مظاهری
۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۱
هم قافیه با باران

نخست از فکر خویشم در تحیر
  چه چیزاست آنکه گویندش تفکر؟

کدامین فکر ما را شرط راه است؟
 چرا گه طاعت و گاهی گناه است؟

که باشم من؟ مرا از من خبر کن 
چه معنی دارد اندر خود سفر کن؟

مسافر چون بود؟ رهرو کدام است؟
  که را گویم که او مرد تمام است؟

که شد از سر وحدت واقف آخر؟
  شناسای چه آمد عارف آخر؟

اگر معروف و عارف ذات پاک است
 چه سودا بر سر این مشت خاک است؟

کدامین نقطه را نطق است، اناالحق؟
 چه گویی هرزه‌ای بود آن مزبق؟

چرا مخلوق را گویند واصل؟ 
سلوک و سیر او چون گشت حاصل؟

وصال ممکن و واجب به هم چیست؟
 حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست؟

چه بحر است آنکه نطقش ساحل آمد؟
  ز قعر او چه گوهر حاصل آمد؟

چه جزو است آنکه او از کل فزون است؟
  طریق جستن آن جزو چون است؟

قدیم و محدث از هم چون جدا شد؟
 که این، عالم شد آن‌دیگر خدا شد؟

محمود شبستری

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

می گذشت از رهِ قبرستانی
روبَهِ زیرکِ پُر دستانی

پیشِ رو دید خروسی زیبا
شده بر شاخِ درختی بالا

جوجَکی فَربِه و دشمن نشناس
ساده ای بی خبر از کِید و ریا

دلِ روباه پیِ وَصلتِ وِی
سخت لرزید، ولی وصل کجا؟

چَنگَلِ کوتَه و مقصود بلند
شکمِ خالی و مَرزوق جدا

حیله را تند بچسبید و گشاد
لب زِ عَجز و زِ تَضَرُّع به دعا

جوجَکَش گفت: (که ای؟) گفتا: ( من
موءمنم موءمنِ درگاهِ خدا

مُردگان را طَلَبَم غُفرانی
زندگان را بدهم درمانی)

گفت: ( از راهِ خدا ای حَقجو
بِرَهان جانِ من از شرِّ عَدو

مادرم گفته مرا در پِی هست
کهنه خَصمی به تَجَسُس هر سو)

بِکِشید آه زِ  دل، روبَه و گفت:
(طالِعِ خَصم مبادا نیکو

به فرود آی که با هم بِنَهیم
به مناجات سوی یزدان، رو)

آمده نامده جوجَک به زمین
زیرِ دندانِ عَدو زد قوقو:

(موءمنا آن همه دلسوزیِ تو
وآن همه وعده ی درمان، کو؟کو؟)

گفت: ( درمانِ تو تُویِ شکمم
وعده ام لحظه ی دیگر، لبِ جو)

هر که نشناخته اطمینان کرد
جایِ درمان، طلبِ حِرمان کرد

نیما یوشیج

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

قوقولی قو خروس می خواند
از درونِ نهفتِ خلوتِ دِه
از نشیبِ رهی که چون رگِ خشک
در تنِ مردگان دوانَد خون
می تَنَد بر جِدارِ سردِ سَحَر
می تراود به هر سویِ هامون
با نوایش از او ره آمد پُر
مژده می آورد به گوش، آزاد
می نماید رهش به آبادن
کاروان را در این خراب آباد
نرم می آید
گرم می خوانَد
بال می کوبد
پَر می افشانَد
گوش بر زنگِ کاروانِ صداش
دل بر آوای نَغزِ او بسته ست
قوقولی قو بر این رَهِ تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته ست؟

گرم شد از دَمِ نواگرِ او
سردی آور شبِ زمستانی
کرد اِفشایِ رازهایِ مگو
روشن آرایِ صبحِ نورانی

با تنِ خاک، بوسه می شکند
صبحِ تازَنده ،  صبحِ  دیر سفر
تا وی این نغمه از جگر بُگشود
از رَهِ سوز ، جان کشید به در

قوقولی قو  ز خطّه ی پیدا
می گریزد سویِ  نهان، شبِ کور
چون پلیدی در اوج از درِ صبح
به نواهای روز گردد دور

می شتابد به راه،  مردِ سوار
گرچه اش در سیاهی، اسب رمید
عطسه ی صبح در دماغش بست
نقشه یِ دلگشایِ روزِ سفید

این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره بر او روشن
شادی آورده ست
اسب می راند

قوقولی قو
گشاده شد دل و هوش
صبح آمد خروس می خواند

همچو زندانیِ شبِ چون گور
مرغ از تنگیِ قفس، جَسته ست
در بیابان و راهِ دور و دراز
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته ست؟

نیما یوشیج

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

تا صبحدمان، در این شب گرم
افروخته ام چراغ، زیراک
می خواهم برکشم به جا تر
دیواری درسرای کوران

برساخته ام نهاده کوری
انگشت که عیبهاست با آن
دارد به عتاب کور دیگر
پرسش که چراست این، چرا آن؟

وینگونه به خشت می نهم خشت
در خانه ی کور دیدگانی
تا از تَف آفتاب فردا
بنشانمشان به سایبانی

افروخته ام چراغ از این رو
تا صبحدمان در این شب گرم
می خواهم بر کشم به جا تر
دیواری در سرای کوران

نیما یوشیج

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

تمام دستِ تو روز است
و چهره‌ات گرما..
نه سکوت دعوت می‌کند
و نه دیر است

دیگر باید حضور داشت!
در روز...
در خبر...
در رگ...
و در مرگ...

از عشق
اگر به زبان آمدیم فصلی را باید
برای خود صدا کنیم!
تصنیف‌ها را بخوانیم...
که دیگر زخم‌هامان بوی بهار گرفت.

بمان:
که برگ خانه‌ام را به خواب داده‌ای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب.

تفنگی که اکنون تفنگ نیست،
و گلوله‌یی که در قصه‌ها
عتیقه شده است
روبروی کبوتران
تشنگی پرندگان را دارد.

 احمدرضا احمدی

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

تو برگونه اشک روانی هنوز
به دیوار خانه عیانی هنوز

من آن پیر سر برده در غار غم
تو در قاب عکست جوانی هنوز
***
به زردی رخسار من دیده ای
چو پاییزم از هجر جانکاه تو

نگاه پُراز درد من دوخته
خودش را به پیچ و خَم راه تو
***
تو رفتی که باز آیی از راه دور
ولی وعده ی آمدن دیر شد

به امروز و فردای دیدار تو
جوان دلم بی سبب پیر شد
***
سپیدی موها گواه من است
و چین نشسته به پیشانیم

 تو از پیله پرواز کردی و من
به چاهی گرفتار و زندانیم
***
زهر گوشه می جویمت نیستی
که سرمست گردم من از بوی تو

که تا در نمازم به یاد آورم
به فریاد محراب ابروی تو
***
چه مکریست در کار این روزگار
چو گرگی ست در جامه ی گوسفند

مرا در دماوند هجران تو
به شوق تباهی کشیده به بند
***
در این بخت تیره دلم روشن است
که اسفند دارد نشانی زعید

که بوی تورا باد می آورد
به مهمانی دیدگانی  سفید

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

به آن پرنده که می خواند غایب از انظار
عتاب کرد شریری فسادجوی به باغ:

چه سود لحن خوش و عیب انزوا که به خلق
پدید نیست تو را آشیان، چو چشم چراغ؟

بگفت: از غرض این را تو عیب می دانی
که بهر حبس من افتاده در درون تو داغ

اگر که عیب من این است: از تو من دورم
برو بجوی ز نزدیکهای خویش، سراغ

شهیرتر ز من آن مرغ تنبل خانه
بلندتر ز همه آشیان جنس کلاغ

نیما یوشیج

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۱
هم قافیه با باران

وقتی که آفتاب چو طشت طلای ناب
پیداست روی کوه و همه اهل ده، به خواب

شبنم، هنوز بر سر گلها نشسته است
دهقان به روی خویش، در خانه بسته است

من جسته ام ز لانه و وارسته ام ز بند
بر نرده ای نشسته ام آواز من، بلند

می کوبم از نشاط، به هم بالهای خود
بیدار می کنم همه را با صدای خود:

خرد و بزرگ برزگران را ز خانه ها
گاو نر از طویله و مرغان ز لانه ها

از هر که پیشتر منم اینقدر زودخیز
تنها منم به ده، که چو من نیست هیچ چیز

لبخند می زند به رخم، آفتاب صبح
زیرا منم فقط که به زیر نقاب صبح

با بانگ حکم من، ز پی کار می روند
وز حرف من تمامن از خواب می جهند

کی اسم حکم می برد و اسم رهبری
بر من در این میانه، چه کس راست برتری

در گردش است تا فلک پیر آبنوس
من حکمران دهکده ام نام من خروس

نیما یوشیج

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۲
هم قافیه با باران
خاتون پریشان است امشب ، ساز غم انگیز شبان را
آوای نی دیری ست برده ست ، هوش تمام دختران را

چوپان منم ، دلگیر از شهر ، خاتون تویی ، خلخال در پا
هنگام دلتنگی ست ، بشنو ، آواز دلگیر بنان را

در خنده ات تصویر هایی ست ، از خنده ی ماه و ستاره
من عاشقانه دوست دارم ، این خنده های همزمان را

در استکان ها هر چه باشد ، میخانه ها خوب و خراب اند
امشب به یکسانی رساندی ، طعم شراب و شوکران را

از چشم های مهربانت ، وقتی می افتد اشک بر خاک
گاهی نمی فهمند مردان ، فرق زمین و آسمان را

دیروز من دلواپسی بود ، امروز من دلتنگ بودن
هم دوست دارم آن زمان را ، هم دوست دارم این زمان را

عطر خراسانی نوشتن ، در مایه ی هندی عراقی ست
وقتی که شاعر ها بخوانند ، این دلبر ابرو کمان را

امیر علی سلیمانی
۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۸
هم قافیه با باران
.ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺎ ، ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﻫﻠﻬﻠﻪ ﻭ ﺍﻫﻞ ﮐﺴﺎ ، ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﺯﺧﻢ ﻣﺴﻤﺎﺭ ﺩﺭ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻫﺠﺪﻩ ﺳﺎﻟﻪ
ﺳﯿﻠﯽ ﻭ ﺳﻘﻂ ﺟﻨﯿﻦ ، ﻗﺎﻣﺖ ﺗﺎ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ..

ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺩﺭﺵ ﺟﺒﺮﯾﻞ ﺍﺳﺖ
ﺁﺗﺶ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﻭ ﺿﺮﺑﻪ ﭘﺎ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﺬﺭﮔﺎﻩ ﻣﻼﺋﮏ ﺑﻮﺩﻩ
ﻫﯿﺰﻡ ﻭ ﺷﻌﻠﻪ ﯼ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﺁﻧﮑﻪ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﺍﻭﺳﺖ
ﻭﺳﻂ ﮐﻮﭼﻪ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺣﻨﺎ ، ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ ....

ﭼﻬﻞ ﻧﻔﺮ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﺏ ﻭﺑﻼ
ﺧﻨﺠﺮ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺯ ﻗﻔﺎ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﯿﺴﺖ

مجید قاسمی
۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

برتری بر لشکری از غم کجا و من کجا؟
من کجا...پیکار با یک مشت رویین تن کجا

ظلم خلق از یاد رفت اما بدی های تو نه
رنجش از دشمن کجا ،از دوست رنجیدن کجا

با گناه و معصیت نگذار نزدیکی کنم
من کجا و قدرت دوری از اهریمن کجا

با تو غربت مثل میهن ،بی تو میهن غربت است
درک کن حال مرا،غربت کجا ،میهن کجا

رفتی و تاریک می بینم ته این قصه را
من کجا و بعد تو آینده ای روشن کجا

خاطرم راچون تو که گیسو در آیینه ...ولی
این بر آشفتن کجا و آن بر آشفتن کجا

جواد منفرد

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۱۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران