هم‌قافیه با باران

۵۳ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: واقعه عاشورا» ثبت شده است

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد

ذهنش ز روضه های مجسم عبور کرد


در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد

شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد


احساس کرد از همه عالم جدا شده ست

در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده ست


در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت

وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت


وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت

مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت


«باز این چه شورش است که در جان واژه هاست

شاعر شکست خورده ی طوفان واژه هاست»


می رفت سمت روضه ی یک شاه کم سپاه

آیینه ای ز فرط عطش می کشید آه


انبوه ابر نیزه و شمشیر بود و ماه...

شاعر رسیده بود به گودال قتلگاه


فریاد زد که چشم مرا پر ستاره کن!

«مادر بیا به حال حسینت نظاره کن»


بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت

دستی ز غیب ، قافیه را کربلا گذاشت


یک بیت بعد واژه ی لب تشنه را گذاشت

تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت


حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند

دارد غروب «فرشچیان» گریه می کند


با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید

بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید


او را چنان فدای خدا بی ریا کشید

بر پیکرش به جان کفن بوریا کشید


در خون کشید قافیه ها را حروف را

از بس که گریه کرد تمام لهوف را


اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت

بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت


این بند را جدای همه روی نیزه ساخت

«خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت


بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود»

او کهکشان روشن هفده ستاره بود


خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...

پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن...


خون را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...

شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...


در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ کس

شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...


سید حمید رضا برقعی

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

تا زنده ایم مجلس روضه پناه ماست

آب و هوای عشق، همین اشک و آه ماست

غرق غمیم و عاشق ماه محرمیم

ای تشنه کام! ماه عزای تو ماه ماست

روی کتیبه نام «محبان فاطمه» است

این پرچم کبود تمام گواه ماست

مارو سپیدِ خادمی ِ هیات توایم

روشن ترین لباس، لباس سیاه ماست

حر نیستیم اگر ولی از حر شنیده ایم

لطف حسین بیشتر از اشتباه ماست

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

اما ملال نیست! عطش خیمه گاه ماست 

تا آخرین نفس به ولای تو زنده ایم

عطر هزار لاله میان سپاه ماست

هرصبح ِ جمعه ناحیه ها ندبه می کنند:

می آید آنکه منتقم و دادخواه ماست 


زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۷
هم قافیه با باران

حرمتش را، خیمه اش را، لشکرش را...بگذریم

کینه ی شمشیر زن ها اکبرش را...بگذریم


قاسمش را ضربه ها هم قامت عباس کرد

تیر بی رحمی گلوی اصغرش را...بگذریم


گوشه گودال بود و سایه ای نزدیک شد

روبرویش ایستاد و خنجرش را...بگذریم


عرش می لرزید حتی اعتنایی هم نکرد

گر چه از هر سو صدای مادرش را... بگذریم


چشمشان پیراهن صدپاره ی او را گرفت

چشم مردی هم گرفت انگشترش را...بگذریم


تا بیامیزند با هم استخوان و خون و خاک

اسبها را تاختند و پیکرش را...بگذریم


باز آتش کار خود را کرد و صحرا تار شد

ناله های دخترانش خواهرش را...بگذریم


کاروان آماده ی فریاد بود و ناگهان

روبروی محمل خواهر سرش را...بگذریم


بگذریم از کوفه و از شام، اما آنچه شد

می سپارم دست قلبم باورش را، بگذریم


عاقبت کنج خرابه، نیمه شب، دختر که دید-

چشم و ابروی پر از خاکسترش را...بگذریم


شاعرت انگشتهایش داغ شد، از تو نوشت

این غزل باروت بود و دفترش را...بگذریم


حسن اسحاقی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۰
هم قافیه با باران

ظاهراً در یکی از نسخه های دیوان حافظ مربوط به اواخر قرن نهم و همچنین نسخه عثمانی (با اندکی تفاوت) غزلی وجود دارد که در اکثر نسخه های بعدی وجود ندارد؛ این غزل چنین است:


تا جمالـت عاشقـان را زد به وصـل خـود صــلا

جـان و دل افـتـاده‌اند از زلـف و خـالـت در بــلا


آنچه حال عاشقان از دست هجرت می‌کشد

کس نـدیـده در جهـان جـز کـشـتـگـان کـربـلا


تُـرک ما گر می کند مستی و رندی در جهان

تَـرک مـسـتـوری و رنـدی کـرد بـایـــــــــد اولا


بـزم عیـش و مـوسـم شـادی و هنـگام طرب

پـنـج روز ایـام عـشـرت را غنـیـمـت دان هـلا


حافـظـا گـر پای‌بـوس شاه دستـت می‌دهـد

یافـتـی در هـر دو عالـم رتـبـت و عـزّ و عــلا


حافظ شیرازی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۴
هم قافیه با باران

چنان اسفند می سوزد به صحرا ریگ ها فردا

چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا

تمام دشت را زینب به خون آغشته می بیند

مگر باران خون می بارد از عرش خدا فردا

برادر! دل گواهی می دهد امشب شب قدر است

اگر امشب شب قدر است، قرآن ها چرا فردا...

همه در جامۀ احرام دست از خویشتن شستند

شگفتا عید قربان است گویا در منا فردا... 

ببین شش ماه ات بی تاب در گهواره می گرید

علی از تشنگی جان می دهد امروز یا فردا

ببوسم کاش دست و پای اکبر را و قاسم را

همانانی که می افتند زیر دست و پا فردا

برادر! وقت جان افشانی عباس نزدیک است

قیامت می شود وقتی بگوید یا اخا فردا

برادر! خوب می خواهم ببینم روی ماهت را

هراسانم که نشناسم تو را بر نیزه ها فردا

به مادر گفته بودم تا قیامت با تو می مانم

تمام هستی من، می روی بی من کجا فردا؟


 میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۲
هم قافیه با باران

ظهر عاشورا شد و یک دشت حرمان ماند و او

پیکر هفتاد و دو سرو خرامان ماند و او

با سر آن سروها می‌خواست بنماید وداع

دست‌های خالی حسرت به دامان ماند و او

قتلگاه از جوش و خون، گرداب حایل گشته بود

گریه‌ی توفانی در سینه پنهان ماند و او

تا علی‌وار آن مصیبت را کند اظهار درد

یک سر شوریده در چاه گریبان ماند و او

گر چه طولانی‌تر از یک قرن بود آن نیم‌روز

روز، آخر شب شد و شام غریبان ماند و او

خیمه‌ها، خاتونی از او داغ‌پرورتر نداشت

یک صدف آغوش و یک خیل پریشان ماند و او

گشت تا فریاد بربندید محمل‌ها بلند

کاروان در کاروان، کوچ اسیران ماند و او

تا کند آن کوچ را تقریر با طومار سرخ

پای تاول‌خسته را خار بیابان ماند و او

خطّ پایان، خطبه‌ی خونین زینب بود و شام

داستان راستان را اوج پایان ماند و او

خطبه‌ای خونین‌تر از این کی دگر گردد ادا؟

کربلا! ای کربلا! ای کربلا! ای کربلا! 


کیومرث عباسی قصری

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۹
هم قافیه با باران

لحظه ی وصل رسیده ست خدا رحم کند

 نفس روضه بریده ست خدا رحم کند


تویی آن شاپرکِ ناز که بین راهت

دشمنت تار ، تنیده ست خدا رحم کند


ادب و رحم و جوانمردی و اینگونه صفات

دور از این قومِ دریده ست خدا رحم کند


وسط خطبه ی تو کاش دگر هو نکشند

رنگ عباس پریده ست خدا رحم کند


مادرش داد علی را ببری آب دهی

حرمله نقشه کشیده ست خدا رحم کند


از همین لحظه که هنگام خداحافظی است

قامت عمه خمیده ست خدا رحم کند


از تو آقا چه بگویم که نرنجد مادر

صحبت از رٱس بریده ست خدا رحم کند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

 اینجا که آمدیم غم وغصه پاگرفت

 دلشوره ای عجیب وجود مرا گرفت

 حس غم جدایی این دشت لاله خیز

 بال وپرم جدا ودلم راجدا گرفت

 فالی زدم به مصحف پیشانی ات حسین

 آیات غربت تو دلم را فراگرفت

 دراین حسینیه که همان عرش کبریاست

 حق امتحان زقافله انبیا گرفت

 تنها دلیل بودن من سایه سرم

 زینب فقط به عشق برادربقا گرفت

 بین خیام خیمه عباس دیدنی است

شکرخدا رکاب مرا آشنا گرفت

تا وقت هست رکاب انگشتری درآر

 ازترس ساربان دل زینب عزاگرفت

 وای ازدل رباب که ببیند به جای آب

 تیرسه پربه حنجرششماهه جا گرفت

 اینجا درخت ونیزه تفاوت نمیکند

 هریک به سهم خویش نشان تورا گرفت

توناله میزنی عوضش سنگ میزنند

 وای ازشتاب دست پلیدی که عاقبت

زیورزگوش دخترکان بی هوا گرفت

حتی مدینه این همه زجرم نداده بود

 یک نیم روزجان مرا کربلا گرفت


* اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۷:۵۱
هم قافیه با باران

پیچیده دراین دشت عجب بوی عجیبی

بوی خوشی از نافه ی آهوی نجیبی


یا قافله ای رد شده بارش همه گلبرگ

جامانده از آن قافله عطر گل سیبی


یک شمه شمیم خوش فردوس ..نه پس چیست 

پس چیست عجب بوی خداوند فریبی


کی لایق بوی خوشی از کوی بهشت است 

جانی که ازاین عطر نبرده است نصیبی


این گل گل صدبرگ نه هفتاد و دو برگ است 

لب تشنه و تنهاست چه مضمون غریبی


با خط چلیپای پرازخون بنویسید 

رفته است مسیحایی بالای صلیبی


پیران همه رفتند جوانان همه رفتند

جز تشنگی انگار نمانده است حبیبی


گاهی سر نی بود و زمانی ته گودال 

طی کرد گل من چه فرازی چه نشیبی


* اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۵:۵۱
هم قافیه با باران

در سرم پیچیده باری، های وهوی کربلا

می روم وادی به وادی رو به سوی کربلا

‌***

تشنگی می‌بارد از ابر سترون، می‌روم

تا بنوشم جرعه آبی از سبوی کربلا


ترسم این بیراهه‌ها با خویش مشغولم کنند

“بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا”


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۵:۲۱
هم قافیه با باران

می رسد از دور اسبی با نگاه غرق خونی


می رسد از دور با زین و یراق واژگونی


مشک های با وضویی 


اشک های بی عمویی


دست های با شکوهی 


خیمه های بی ستونی


ساروان آهسته ران آرام جانم رفت آری


وه چه لیلایی چه مجنونی چه جانی چه جنونی


تو امام کاف و نونی، کاف ها یا عین صادی


آتشی در خیمه افتاده است؛ قل یا نارُ کُوْنی


ای گلوی یار ، حرفی

ای گلوی یار ، آهی


ای گلوی یار،چیزی…ای گلوی یار چونی


شیعتی مَهما شَربْتمُ عَذبَ ماءٍ فاذکرونی


أو سمعتُم بغریبٍ أو شهیدٍ فاندُبونی


می رسد این بار یاری، دستگیری، تک سواری


رسد این بار مردی، ذوالفقار آب داری


مهدی جهاندار

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۴:۵۱
هم قافیه با باران

من غم مهر حسین با شیر از مادر گرفتم

روز اول کامدم دستور تا آخر گرفتم


بر مشام جان زدم یک قطره از عطر حسینی

سبقت از مشک و گلاب و نافه و عنبر گرفتم


عالم ذر ذره ای از خاک پای حضرتش

از برای افتخار از حضرت داور گرفتم


بر در دروازۀ ساعات یک ساعت نشستم

تا سراغ حضرتش از زینب مضطر گرفتم


زینبی دیدم چه زینب کاش مداحش بمیرد

من ز آه آتشینش پای تا سر در گرفتم


سر شکسته دل پر از خون دیده خون آلود اما

حالتی دیدم که بر خود حالتی دیگر گرفتم


ام لیلا رعشه بر اندام دیدم اوفتاده

گفت من این رعشه از داغ علی اکبر گرفتم


نا گه از بالای نی فرمود شاه تشنه کامان

سر براه دوست دادم زندگی از سر گرفتم


اکبرم کشتند و عون و جعفر وعباس و قاسم

تا خودم از تشنگی اب از دم خنجر گرفتم


گفت ساعی زین مصیبت از دردربار جانان

حظّ ازادی برای اکبر و اصغر گرفتم


مرشد چلویی

۱ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران
می شود آسمان غریبانه،یک شبِ تلخ نی لبک بزند؟!
بعد آتشفشان به جوش آید،شعله بر بال شاپرک بزند؟!

دیده ای روز رنگ شب بشود،زیرِ پای ِخزان بیفتد نور؟!
دیده ای خون به جای آب روان،از دل موج ها شَتَک بزند؟!

اَلاَمان از دل سیاه شب،می رساند به حد، وقاحت را
کی شده زیر بار این همه ظلم،یک نفر ماه را کتک بزند؟

فصل بیداد نیزه داران است،نور از سایه ها گریزان است
نگذارید آی آدم ها!عشق در قلبتان کپک بزند

این همه راه ،این همه غربت،آه ه ه از این زمین بی غیرت
خار لب تشنه آمده بی تاب،بوسه بر پای پر ترک بزند

ناگهان بوی عصر یخ بندان،می دود در هوای شرجی ِشهر
می رود قدرِ صبرِ یک زن را،کنج ویرانه ها محک بزند

به کدامین گناه سیلی زد،باد بر گونه های نازک گل؟
با خودش فکر کرده شاید او،کنج گلدان دم از فدک بزند

دست و پای کبود این کودک ،به دل سنگ تان نمک گیر است
نگذارید طشتِ زر دیگر،روی زخم دلش نمک بزند

شام یلدای کودکان یتیم،نقطه ی عطف کربلا شده است
تا نوار سیاهی از غم را،روی پیشانی فلک بزند

حسنا محمدزاده
۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران