هم‌قافیه با باران

۶۱ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: پیامبر اکرم (ص) و مبعث» ثبت شده است

زمین و آسمان مکه آن شب نورباران بود

و موج عطر گل در پرنیان باد می پیچید-

امید زندگی در جان موجودات می‌جوشید -

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود...

شبی مرموز و رؤیایی

به شهر مکه مهد پاکجانان، دختر مهتاب می‌خندید

شبانگه ساحت "ام‌القری" در خواب می‌خندید

ز باغ آسمان نیلگون صاف و مهتابی-

دمادم بس ستاره می‌شکفت و آسمان پولک نشان می‌شد

صدای حمد و تهلیل شباویزان خوش آهنگ-

به سوی کهکشان می‌شد...

*

دل سیاره‌ها در آسمان حال تپیدن داشت -

و دست باغبان آفرینش در چنان حالت -

سر "گل آفریدن" داشت

*

شگفتیخانه ی "ام‌القری" در انتظار رویدادی بود

شب جهل و ستمکاری -

به امیّد طلوع بامدادی بود

سراسر، دستگاه آفرینش اضطرابی داشت

و نبض کائنات از انتظاری دم به دم می‌زد

همه سیاره‌ها در گوش هم آهسته می‌گفتند

که: امشب نیمه شب، خورشید می‌تابد

ز شرق آفرینش اختر امیّد می‌تابد

در آن حال " آمنه " در عالم سرگشتگی می‌دید:

به بام خانه‌اش بس آبشار نور می‌بارد

و هر دم یک ستاره در سرایش می‌چکد رنگین و نورانی

و زین قدرت نمایی‌ها نصیب او-

شگفتی بود و حیرانی

*

در آن دم مرغکی را دید با پرهای یاقوتی و منقاری زمرد فام

که سویش پرکشید از بام

و در صحن سرا پر زد

و پرهای پرندین را به پهلوی زن درد آشنا سائید

به ناگه درد او آرام شد، آرام

به کوته لحظه‌ای گرداند سر را " آمنه " با هاله ی امید

تنش نیرو گرفت و در دلش نور خدا تابید

چو دید آن حاصل کون و مکان و لطف سرمد را-

دو چشمش برق زد تا دید رخشانچهر احمد را

شنید از هر کران عطر دلاویز محمد را

سپس بشنید این گفتار وحی‌آمیز :

الا ای " آمنه " ! ای مادر پیغمبر خاتم !

سرایت خانة توحید ما باد و مشیّد باد

سعادت همره جان تو و جان محمد باد

*

بدو بخشیده‌ایم ای" آمنه " ای مادر تقوا !

صدای دلکش "داود" و حب "دانیال" و عصمت "یحیی"

به فرزند تو بخشیدیم:

کردار "خلیل" و قول "اسماعیل" و حسن چهره ی" یوسف "

شکیب "موسی عمران" و زهد و عفت "عیسی"

بدو دادیم خُلق" آدم " و نیروی "نوح" و طاعت "یونس"

وقار و صولت "الیاس" و صبر بی‌حد" ایوب"

بود فرزند تو یکتا

بود دلبند تو محبوب

سراسر پاک...

سراپا خوب...

*

دو گوش "آمنه" بر وحی ذات پاک سرمد بود

دو چشم آمنه در چشم رخشان "محمد" بود

که ناگه دید روی دخترانی آسمانی را -

به دست این یکی ابریق سیمین ،در کف آن دیگری طشت زمرد بود

دگر حوری، پرندی چون گل مهتاب در کف داشت

"محمد"را چو مروارید غلتان شست و شو دادند

به نام پاک یزدان بوسه ها بر روی او دادند

سپس از آستین کردند بیرون "دست قدرت" را

زدند از سوی درگاه خداوندی

میان شانه‌های حضرتش "مهر نبوت" را

سپس در پرنیانی نقره‌گون، آرام پیچیدند

وز آنجا آسمانی دختران، بر عرش کوچیدند

*

همان شب قصه پردازان ایرانی خبر دادند :

که آمد تک سواری در" مدائن" سوی "نوشروان"

و گفت: ای پادشه! " آتشکده ی آذرگشسب" ما

که صدها سال روشن بود

هم امشب ناگهان خاموش شد... خاموش...

به "یثرب" یک "یهودی" بر فراز قلعه‌ای فریاد را سر داد:

که امشب اختری تابنده پیدا شد

و این نجم درخشان، اختر فرزند عبدالله _

نوین پیغمبر پاک خداوند ست

و انسانی کرامند ست.

یکی مرد عرب، اما بیابانگرد و صحرایی

قدم بگذاشت در "ام‌القری" وین شعر خوش برخواند:

"که ای یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟

چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟

که دید از "مکیان" آن ماهتاب پرنیانی را؟

زمین و آسمان "مکه" دیشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود

بیابان بود و تنهایی و من دیدم

که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد

به چشم خویش دیدم ماه را از جای خود کندند

ز هر سو در بیابان عطر مشک و بوی عود آمد

بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارایی !

بیابان بود و من، اما چه اخترهای زیبایی !

بیابان رازها دارد، ولی در شهر ،آن اسرار، پیدا نیست

بیابان نقش‌ها دارد که در شهر آشکارا نیست

کجا بودید ای یاران؟!

که دیشب آسمانی‌ها زمین "مکه" را کردند گلباران

ولی گل نه، ستاره بود جای گل

زمین و آسمان "مکه" دیشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود "

*

به شعر آن عرب، مردم همه حالی عجب دیدند

به آهنگ عرب این شعر را خواندند و رقصیدند:

که ای یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟

چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟

که دید از "مکیان" آن ماهتاب پرنیانی را؟ بیابان بود و تنهایی و من دیدم

که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد

به چشم خویش دیدم ماه را از جای خود کندند

ز هر سو در بیابان عطر مشک و بوی عود آمد

بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارایی !

بیابان بود و من، اما چه اخترهای زیبایی !

بیابان رازها دارد، ولی در شهر ،آن اسرار، پیدا نیست

بیابان نقش‌ها دارد که در شهر آشکارا نیست

کجا بودید ای یاران؟!

که دیشب آسمانی‌ها زمین "مکه" را کردند گلباران

ولی گل نه، ستاره بود جای گل

زمین و آسمان "مکه" دیشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود

*

روانت شادمان بادا !

کجایی ای عرب ای ساربان پیر صحرایی؟

کجایی ای بیابانگرد روشن رای بطحایی؟

که اینک بر فراز چرخ، یابی نام "احمد" را

و در هر موج بینی اوج گلبانگ "محمد" را

"محمد" زنده و جاوید خواهد ماند

"محمد" تا ابد تابنده چون خورشید خواهد ماند

جهانی نیک می‌داند

که نامی همچو نام پاک "پیغمبر" مؤید نیست

و مردی زیر این سبز آسمان، همتای" احمد" نیست

زمین ویرانه باد و سرنگون باد آسمان پیر

اگر بینیم روزی در جهان نام "محمد" نیست


مهدی سهیلی

۱ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران

کریم السجایا جمیل الشیم
نبی البرایا شفیع الامم

امام رسل، پیشوای سبیل
امین خدا مهبط جبرئیل

شفیع الوری، خواجة بعث و نشر
امام الهدی صدر دیوان حشر

کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست

شفیع و مطاع نبی کریم
قسیم جسیم نسیم و سیم

یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتب خانه چند ملت بشست

چو عزمش برآمیخت شمشیر بیم
بمعجز میان قمر زد دو نیم

چو صیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد

به لاقامت لات بشکست خرد
باعزاز دین آب عزی ببرد

نه از لات و عزی برآورد گرد
که تورات و انجیل منسوخ کرد

شبی بر نشست از فلک برگذشت
بتمکین و جاه از ملک درگذشت

چنان گرم در تیه قربت براند
که برسد ره جبریل از او بازماند

بدو گفت سالار بیت الحرام
که ای حامل وحی برتر خرام

چو در دوستی مخلصم یافتی
عنانم ز صحبت چرا تافتی؟

بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند

اگر یک سرموی برتر پرم
فروغ تجل بسوزد پرم

نماند بعصیان کسی درگرو
که دارد چنین سیدی پیشرو

چو نعمت پسندیده گویم ترا
علیک السلام ای نبی الوری

درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد


سعدی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

و انسان هر چه ایمان داشت پای آب و نان گم شد

زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد

شب میلاد بود و تا سحرگاه آسمان رقصید

به زیر دست و پای اختران آن شب زمان گم شد

همان شب چنگ زد در چین زلفت چین و غرناطه

میان مردم چشم تو یک هندوستان گم شد

از آن روزی که جانت را ، اذان جبرئیل آکند

خروش صور اسرافیل در گوش اذان گم شد

تو نوح نوحی اما قصه ات شوری دگر دارد

که در طوفان نامت کشتی پیغمبران گم شد

شب میلاد در چشم تو خورشیدی تبسم کرد

شب معراج زیر پای تو صد کهکشان گم شد

ببخش - ای محرمان در نقطه خال لبت حیران -

خیالِ از تو گفتن داشتم ، اما زبان گم شد


علیرضا قزوه

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

بت فراوان گشته اما دین حق تسلیم نیست
تا سپیدی هست از تاریکی شب بیم نیست

پیش سنگ و چوب اگر این قوم سر خم می کنند
می رسد مردی که رسمش اینچنین تعظیم نیست

کار وحی این بار با جهل عرب افتاده است
کار موسی، کار عیسی، کار ابراهیم نیست

وحی راهش خرق عادت، وحی رسمش معجزه است
آنچه می گویند و می گویید و می گوییم نیست

می رسد از راه طفلی، پیشگویان گفته اند
می رسد روزی که مثلش هیچ در تقویم نیست

می رسد طفلی که دنیا سر به راهش می شود
هر دلی غم داشت او پشت و پناهش می شود

مربع

سنگ باران می کند اینک سپاه فیل را
آنکه بر فرعون نازل کرد قهر نیل را

کعبه را بی شک برای دین خود می خواسته
آنکه نازل کرده از منقارها "سجّیل"را

پا به دنیا می گذارد کودکی تاریخ ساز
مکه از خاطر نخواهد برد "عام الفیل"را

در روایت نیست، اما بر سر گهواره اش
بی گمان از کودکی می دیده جبرائیل را

می رسد از راه مردی، گشته ام تورات را
می رسد از راه مردی، خوانده ام انجیل را

آنکه عمری منتظر بودیم دیگر آمده است
مژده داد "انجیل یوحنّا" که نامش "احمد"است
 1
مربع

بوی عطرش کوچه های مکه را برداشته 2
او که بین شانه اش مهر نبوت داشته3

بین موهای سیاهش چارده موی سپید 4
خرمنی جو گندمی پیچیده در هم کاشته

در شب مویش نمایان بود صبح روشنی
بیرقی از نور در پیشانی اش افراشته 5

شانه زد در موی خود، آیینه از حسرت شکست 6
در تبرّک هر کسی یک تار مو برداشته 7

بانمک تر بوده از یوسف، خدا در خلقتش 8
هرچه بوده است از هنر در جان او انباشته

گرچه از سوی خدا با حکم ارشاد آمده
فیض اجباری است، با حُسن خداداد آمده

مربع

با خودش از آسمان خُلق امین آورده است
آسمان را با خودش روی زمین آورده است

نور باران شد "حرا"تا وحی نازل شد: "بخوان"
آیه را از سوی حق روح الامین آورده است

"لات"و "عزا" در هراس از "قُل هُوَ اللهُ اَحَد"
جای شک باقی نمی ماند، یقین آورده است

رفته اوج آسمان و ریسمان آویخته
رشته ای محکم چنان حبل المتین آورده است

مست "رِضوانُ مِنَ الله" است آنجایی که هست
با خودش انگورِ فردوس برین آورده است

باده می آرد، خمارانش سبو آورده اند
هم خدیجه (ع)، هم علی (ع)، ایمان به او آورده اند

مربع

یک به یک شق القمرهایش که ظاهر می شوند
وایِ آنهایی که می بینند و منکر می شوند

عدّه ای عاقل نما تنها "ابو جهل" اند و بس
عدّه ای بی ادّعا "عمّار یاسر" می شوند

فکر می کردند با "شعب ابوطالب"، قریش
دیگر از دست رسول آسوده خاطر می شوند

زندگی وقتی قفس شد بال باید باز کرد
جعفر طیارها کم کم مسافر می شوند

از گلوشان بعد بعثت آب خوش پایین نرفت
سیزده سال است... یارانش مهاجر می شوند

آه، "ابو طالب" پس از "عبد المطلّب" می رود 9
مکه دیگر جای ماندن نیست، یثرب می رود
مربع

شب شبی شوم است، تا یاران چه باشد آخرش!
پس علی (ع) می خوابد امشب جای او در بسترش

نیست دور خانه جای سوزنی انداختن
غُلغُله است از بس که از شمشیرها دور و برش

مثل بوی گل گذر کرد از حصار خار ها
آنچنان رد شد که تاریکی نمی شد باورش

آیه نازل شد که "لا تَحزَن"، که تا اینجا مرا-
- هر که آورده است هم او می برد تا آخرش 10

او رسید و کام یثرب بس که شیرین شد، چنین
فی البداهه شعر تر می ریخت از چشم ترش :

"اَیُّهَا المَبعوثُ فینا جِئتَ بِالاَمرِ المُطاع"
"جِئتَ شَرَّفتَ المَدینَه، مَرحَباً یا خَیرَ داع"
 11
مربع

خون دل ها خورده است این مرد، او غم دیده است
روزگار اینگونه غم دیدن به خود کم دیده است

داغ مرگ حمزه خود داغی جگر سوز است و او
هم به لطف دوستان داغ اُحُد هم دیده است

طعنه ها، زخم زبان ها، ناسزا ها، نیش ها
رنج کم نگذاشته، خوانی فراهم دیده است

طائف و احزاب و خیبر، موته و بدر و تَبوک 12
کُشته های راه حق را پُشته بر هم دیده است

اشک را در چشم هایش هیچ کس هرگز ندید
غیر اشک شوق، اشکی را که زمزم دیده است

لشکر اسلام دشمن را به تنگ آورده است
مکه را بی جنگ و خونریزی به چنگ آورده است

مربع

می رسد آسیمه سر، انگار سر آورده است
اشک شوق آسمان را ابر در آورده است

خوش خبر باشی! چرا اینقدر خوشحالی!؟ بگو
- چشمتان روشن که همراهش سحر آورده است

کعبه دوشادوش می بیند خلیلی با خلیل
این خلیل اما عصا جای تبر آورده است

کفر بت ها را که با "الله اکبر" گفتنش
بیست سالی می شود این مرد در آورده است 13

باد دیگر هر زمان از آن طرف ها رد شده
از "هُبل" با خرده ی سنگی خبر آورده است

عشق هجّی می شود با "میم" و "حا" و "میم" و "دال"
"اشهد انَ‌..." اذان عشق می گوید بلال

مربع

مکه در آغوشِ امنِ مصطفی آرام شد
خون دل های محمد (ص) دستگیر جام شد

خانه می بردند با خود سهم بیت المال را
تنگدستی عاقبت با عدلْشیرین کام شد

دیگر از شب های بی مهتاب عاری شد زمین
در طوافِ کعبه وقتی ماه در احرام شد

رفت و رفت و رفت تا در آخرین حج در غدیر
موهبت کامل شد و دین خدا اسلام شد 14

ناگهان بانگ رحیل آمد به گوشش، رخت بست
موسم تنهایی دنیا چه بی هنگام شد!

کرد دنیا را رها در سوگ و رنج و درد و رفت
عاقبت ماه صفر کار خودش را کرد و رفت

مربع

چارده قرن است با او عشق خلوت می کند
از غمش با "قبّهُ الخضرا"شکایت می کند

گفتنش سخت است، اما شاد باش ای روزگار
رفته رفته عشق دارد رفع زحمت می کند

کفر جولان می دهد با نام آزادی، دریغ
صبر هم دارد به این اوضاع عادت می کند

دست دشمن، دست صهیون، دست شیطان،... دست ما-
- با کدامین دست ها هر روز بیعت می کند؟

منع کافرها مکن، از سستی ایمان ماست
هر که جرأت می کند بر او اهانت می کند

جمعه روزی می رسد از راه مردی سبز پوش
بی خبرهای به ظاهر منتظر، قدری به هوش


علی فردوسی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

والا مقام آمده ای سروری کنی
چهره به ما نشان بدهی دلبری کنی
درآسمان عشق بتابی و گردِ خویش
منظومه ی دل ِهمه را مشتری کنی
تو جلوه ی کمالی و با روشنائی ات
باید که جامه بر تن ِ حورو پری کنی
باید که خاک با نظرت کیمیا شود
باید که بر تمام جهان رهبری کنی
تو واژه ی مطهر ِعشقی که آمدی
از جهل و تیرگی همه کس را بّری کنی
والامقام حضرت خورشید بی گمان
از شرق تا به غرب زمین ، سروری کنی
نامت محمد(ص) است و محبت مرام تو...
بر قلب های عاشقمان مهتری کنی 
.
حسن ختام این غزلم ربّنای توست
ای کاش با تبسم خود داوری کنی ....

سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد

خدا که در حرم امن خویش راهت داد

هجوم جهل و خرافه ، هجوم تاریکی

خدا پناه در آن دوره‌ سیاهت داد

خدا، خدا و خدا ، آن خدای بی ‌مانند

همان که عصمت پرهیز از گناهت داد

همان که جان نجیب تو را مراقب بود

همان که سینه خالی از اشتباهت داد

توان و توشه به پایان رسیده بود ، ولی

خدا رسید به فریاد و زاد راهت داد

بگو که نعمت پروردگار پنهان نیست

خدا که دست تو را خواند و دستگاهت داد

خدا که چشم تو را با نماز روشن کرد

خدا که فرصت تشخیص راه و چاهت داد

چقدر واقعه‌ آسمانی و شفاف

خدا به یمن دعاهای صبحگاهت داد

خدا که عاقبتی خیر و خوش عطایت کرد

خدا که آینه را نور با نگاهت داد

قسم به روز ، که خورشید شمع خانه توست

قسم به شب که خدا برتری به ماهت داد

خدا که اشک تو را جلوه گهر بخشید

خدا که شعله روشن به جای آهت داد

خدا که جان تو را از الهه ‌ها پیراست

خدا که غلغله قوم لا اله ‌ات داد

یتیم آمده ‌ام ، مانده ‌ام ، پناهم ده

مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد ...


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

ای برگزیده ی همه ی انتخاب ها

قرآن تو کتاب تمام کتاب ها

اندیشه ی تو تیشه به اصل بدی زده

ای ریشه ی همیشه ترین انقلاب ها

فخر فلک به توست که فانوس گشته بود

در کوچه های آمدنت آفتاب ها

سرمشق آسمان وزمینی که نام توست

برلوح شب نوشته به خط شهاب ها

من تکیه کرده ام به نو وپایمردیت

در روز چون وچندو چه ،روز حساب ها

سرگشته در مضایق وصف تو مانده ام

چندان که داده ام به سخن آب وتاب ها

خورشید مکه ،ماه مدینه ، رسول من

ای خاکسار مدحت تو بو تراب ها

شمع زبان بریده چه لافد ز آفتاب

گنگم که در هوای تو دیدست خواب ها


حسین منزوی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران

هر هفت خط جام تو ما بودیم
حتی بلال بام تو ما بودیم
ای صبح آفتابی دینداران
زیبا ترین سلام تو ما بودیم
گلدسته شاهد است که در دنیا
آواز خوان نام تو ما بودیم
در نقشهای ساده ی اسلیمی
صورتگر کلام تو ما بودیم
پشت هزار سال پریشانی
نظم تو و نظام تو ما بودیم
هم پرده دار حرمت تاریخت
هم کعبه هم مقام تو ما بودیم
سودا و سود دام جهالت شد
سوداگران خام تو ما بودیم
افسوس با جلیقه ی خود سوزی
در کار انهدام تو ما بودیم
ای موج مهربانی پی در پی
تاریخ بی دوام تو ما بودیم
کج میکشند عکس تو را اما
تصویر نا تمام تو ما بودیم 


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران

اَشِدّاءُ عَلَی الکُفّار... می بندی دهانت را؟ *
نبندی می کشم بیرون ز حلقومت زبانت را

مسلمانم، نه از آن بی تفاوت ها، از آنهایی
که می دوزند لب بر لب دهان یاوه خوانت را

قِسِر در رفتنی در کار از چنگال شیران نیست
کجا در میبری سوراخ در سوراخ جانت را

به تیغت بر درم آن سان که درس عبرتی باشد
که در تاریخ بنویسند با خون داستانت را

خود بی ریشه ات سهل است، آن طوفات خشمم من
که خواهد داد بر باد فنا هم دودمانت را

به دست تیغ من مرگت رقم آن گونه خواهد خورد
که عزرائیل هم از تیغ من جوید نشانت را

اهانت کردنت بر جان عالم کم گناهی نیست
جهنم می کنم از آتش غیرت جهانت را

"ابوذر" استخوان گر بر سرت کوبید، حالا من
می آیم بشکنم مفصل به مفصل استخوانت را

چرا رنگت پریده بزدل ببر بیان دیده !؟
برای التماس آماده کن اشک روانت را



* مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاء بَیْنَهُمْ... محمد (ص) رسول خداست و همرانش بر کافران بسیار قویدل و با یکدیگر بسیار مشفق و مهربانند. (سوره فتح- آیه 29)


علی فردوسی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

بنگر رسول عشق!،نونو بو لهب ها را
گستاخ تر از پیش، بی اصل و نسب ها را

تبت یدا...آواز جبراییل می آید
در بولهب ها بنگر این هذیان و تب ها را

تبت یدا... می پیچد آهنگی حجازی باز
تا بشنوی در پرده اش یاللعجب ها را

تبت یدا... این رستخیز نخل ها از چیست؟
همرنگ خون می بینم آن سو تر رطب ها را

تبت یدا... بنگر به بو جهلان حلق آویز
آن سو ترک آن گاه "حمال حطب "ها را

تبت یدا... با من بخوانید ای مؤذن ها
فرض ست ،بگذارید ذکر مستحب ها را

گل های پاریسی فسردای باد شبگیری
آنجاببر زین باغ،عطرمنتخب ها را

اینسان سیه مستی مگر شرب الیهودکیست؟
در شعله می بینم ازآن بنت العنب ها را


چاووش می خواند الیس الصبح، پی در پی 
صبح ظهور ای قوم، نزدیک ست شب را

باماه عوعوی سگان آخر چه خواهد کرد
کو حاصلی جز لعن حق این بی ادب ها را

یارب مگر در صبح خلقت دوخت نساجی
بر قامت اینان به رنگ شب قصب ها را 

آغاز توفان را ببینید از همین گرداب
این گرد باد مرگ در موج غضب ها را 


محمد حسین انصاری نژاد

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران

ای فدای تو جِن و روح و بشر

وی اسیر تو این همه یکسر

خانه ی جان بدون تو ویران

با تو ویرانه کاخی از مرمر

بس که گیراست چشم نافض تو

نمی افتد گدای تو ز نظر

وقت کوبیدنِ سرای تو شب

گاه حاجت گرفتن تو سحر

چون تویی اول تمام رسل

آدم بوالبشر شود آخر

القرض مصطفی نگو غوغا

القرض مصطفی نگو محشر

کرده موسی به مِدحَتِ تو قیام

بسته عیسی به خدمت تو کمر

دست بوسِ تو سینه ی محراب

پای بوس تو پله ی منبر

جای دارد که تو را جامه دَرند

کاروانی ز یوسف و ز پدر

مادرت در عفاف "آمنه" نام

بانویی چون خدیجه ات همسر

همچو حیدر برای تو داماد

همچو زهرا برای تو دختر

یکی از چاکران تو همزه

یکی از مخلصان تو جعفر

نوه ات همچو زینب کبری

هم نتیجه چنان علی اکبر

هر که را سوختی شود "سلمان"

آنکه آموختی شود "بوذر"

مَثَل تو به ماسوا سلطان

مَثَل ماسوا به تو نوکر

شیعیان تو از طلا هستند

مرتضی و تو در مَثَل زَرگر

آهن از لطف تو شود چون موم

بَهر داود ، پیر آهنگر ...

مهر در هُجره ی تو مستاجر

هم رهین سلاکین تو قمر

کمی از پهنه ی دلت مغرب

گوشه ای از سرای تو خاور

هر که گوید که نیستی تو خدا

به همان رَب نمیکنم باوَر

ای که گفتی به امت خویش

زیر این آسمان پهناور

بعد من حُرمتش نگه دارید

مصطفی باشد و همین دختر

آب غسلت هنوز جاری بود

که به باب لله "او" فِتاد شرر

نعش پیغمبری به روی زمین

بین دیوار و در گُلی اطهر

چاره ای نیست جز شکسته شدن

گیر کرده پَرش به تخته ی دَر

دختری داد می زند بابا

دختری داد می زند مادر

فاطمه را زدند علی افتاد

وای من از خجالت شوهر

داستان شب مدینه شده

دست و پای برهنه ی حیدر


محمد سهرابی

۱ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران

مهم شدی، نشدی!؟ سایه‌ات شده سنگین
بیا کمی تو کنار دل خودت بنشین


سرت شلوغ و دلت منزوی است فکری کن!
برای این دل تا خورده، این دل مسکین

شنیده‌ام که تو گم کرده‌ای خودت را باز
و باد می‌بردت سمت «هیچ» بعد از این

دوباره جلوه دنیا گرفته چشمت را
دوباره کرده تجمل دل تو را تزئین

نشسته مثل مگس، روی نفس پروارت
غبار عافیتی زرد، کام او شیرین!

هنوز بر سر نفس تو شاخ شیطان است
شدی تو بنده این غول وحشی بی‌دین

زدی تو لاف «اناالحق» برادر شیطان!
شنیده‌ام که خدا را نمی‌کنی تمکین

زدی صلای «اناالحق»، تو خاک بی‌مقدار
خدا کجا، تو کجا، ای پدیده خود بین؟

دهن کجی به خدا کردی و نفهمیدی
که حک به روح تو شد، آیه «ولاالضالین»

به روی حضرت آیینه خاک پاشیدی
شدی تو مثل ابوجهل و بولهب، بی‌دین

مباد این که شوی گرم کار خود بینی
خدا کند که بیفتی ز تخت «من» پایی

تو خود حجاب خودی، از میان چو برخیزی
پرنده می‌شوی و می‌پری به «علیین»

خدا، فرشته، تبسم، بهشت، سیب سرخ
هبوط، وسوسه، شیطان ... کدام؟ آن یا این

بیا و بار دگر انتخاب کن «آدم»
تویی و برزخ این انتخاب، بعد از این


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران

یار مرا هر کسی که داد نشانی
چشم سیه گفت و ابروان کمانی

یار مرا جز خدا کسی نشناسد
یا که علی؛ آنچنان که افتد و دانی

یار اگر این است هیچ کس نتواند
حرمت او بُرد، آشکار و نهانی

حرمت آیینه را دوباره شکستن
قصۀ پیشانی است و سنگ پرانی

قصۀ تبّت یَدا أبی لَهَب است این
وجه تو باقی و ما بقی همه فانی

کاشکی از کودکان کوی تو بودم
تا که شبیه حسین بی نگرانی،

سر بگذارم به روی پای تو و، دست
بر سر و رویم کشی و قصه بخوانی

قصۀ پیراهن دوبارۀ یوسف
یوسف صورت نه، یوسفی به معانی

قصۀ لولاک و آفریدن افلاک
قصۀ هفت آسمان و سبع مثانی

قصۀ معراج و روی خاک نشستن
قصۀ پیغمبران و کار شُبانی

ماه فرو مانَد از جمال تو ای مرد
قصه همین است اگر بلند بخوانی

"عشق محمّد بس است و آل محمّد
ای دل اگر عاشقی کنی و جوانی"


مهدی جهاندار

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

ز سر بیرون نخواهم کرد سودای محمد را

نمی گیرد خدا هم در دلم جای محمد را


پس از عمری که چون پروانه بر گِرد علی گشتم

در این آیینه دیدم نقش سیمای محمد را


به بینایی امیر عرصه تجرید خواهی شد

کنی گر سرمه ات خاک کف پای محمد را


جهان را سر به سر آیینه ی روی علی دیدی

علی خود آینه ست ای دل تماشای محمد را


محمد «من رءانی» گفت و موسی «لن ترانی» دید

چه در دل داشت عیسی جز تمنای محمد را


شبی کآفاق را آیینه ی نور خدا دیدم

خدا می دید در آیینه سیمای محمد را


چطور آخر همین گوشی که جز دشنام نشنیده ست

شنید آخر به جان لحن دل آرای محمد را


چه باید گفت از آن شب، آن شب قدس اهورایی

که من با خویشـتن دیدم مدارای محمد را


که می داند که یوسف با همین آلوده دامانی

شنید آخر ندای گرم و گیرای محمد را


شب صبح ازل پیوند رویایی! تو می گویی

همین من دیدم آیا روی زیبای محمد را؟


سگ کوی علی هستم ولی دزدانه می بینم

علی بر سینه دارد داغ سودای محمد را


*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۰۱
هم قافیه با باران

می آید از کوه حرا پایین

کام جهان را می کند شیرین

« قِیلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ »1! مسلمانان! 

گل داده باغ سوره ی یاسین

در موسمش پیوند خواهد خورد

دست ربیع و دست فروردین

 گلهای باغ او نمی ترسند

از بادهای هرزه ی دیرین

شد «مختلف ، الوانها »2 ؛ اما 

« یُسْقَى بِمَاءٍ وَاحِد »4 ای گلچین! 

نفرین و لعنی هم اگر باشد

برآنکه آفت زد به ما، نفرین!

این باغ ، باغ وحدت و مهر است 

ای گل کنار باغبان بنشین! 

بنشین و بذر دوستی بنشان 

«چیزی به جز حب است آیا دین؟ » 4 

«المومنون اخوةٌ»5، آری! 

این است اسلام محمد(ص) ، این!

گل می دهد یک جمعه باغ ما 

در مسجد الاقصی ، بگو آمین !


زهرا بشری موحد


 1- برگرفته از سوره مبارکه یس / آیه 26

2- برگرفته از سوره مبارکه فاطر / آیه 27 – جمله «مختلفٌ الوانها» در آیاتی دیگر از قرآن کریم نیز ذکر شده است .

3- برگرفته از سوره ی مبارکه رعد / آیه 4

4- امام صادق (علیه السلام) فرمود:«هل الدین الا الحب؟ » آیا دین، چیزى جز دوستى و محبت است؟ میزان الحکمه، ج 2، ص 944- این حدیث با عبارتی مشابه از رسول گرامی اسلام نیز نقل شده است .

5-برگرفته از سوره مبارکه حجرات / آیه 10

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۱:۴۶
هم قافیه با باران

سالها بی تو درختان زمین بار نداشت

باغ با پنجره ای وعده ی دیدار نداشت


رود می رفت و فقط حسرت دریا می خورد

باد می آمد و رنگ رخ گلزار نداشت


آسمان در قُرق دسته ی کرکس ها بود

روح آزاده ی پرواز هوادار نداشت


شهر در سلطه ی زیبایی زنگی ها بود

سال تا سال به آئینه کسی کار نداشت


کورها در همه سو راه نشان می دادند

بود اگر قافله ای قافله سالار نداشت


شحنه از سفره ی پر رونق دزدان می خورد

مزدی آزادگی مرد به جز دار نداشت


تو نبودی که ببینی رمه سرگردان بود

گرگ این قصّه ی پر غصّه خودِ چوپان بود


بادی از بادیه آرام به خاور می رفت

آتش حوصله ی فارسیان سر می رفت 


کاخ، دیوار به دیوار ترک بر می داشت

آب، دریاچه به دریاچه فروتر می رفت


بلبلی مأذنه در مأذنه می داد اذان

میخکی آرام آرام به منبر می رفت


عطر یاقوت حجازی به یمن می بارید

رنگ گل از سفر مکه به قمصر می رفت


رنگ، در باغ رها می شد و گل می رقصید

عطر، از پنجره می آمد و از در می رفت


عشق می گفت بخوان و تو غزل می خواندی

روح، در قالب کلمات معطّر می رفت


«عشق باریده ست باریده ست گل باریده ست

از در قونیه تا طرقبه مُل باریده ست»


می روی درک کنی شور پرستوها را

تا فراموش کنی غربت این سو ها را


ماه خوابید به جای تو در این بستر تا

نقش بر آب کند حیله ی راسو ها را


راهی شهر بهارانی و با هر گامی

بیشتر می شنوی رایحه ها، بوها را


گرم، هر نخل به تو دست تکان داد و ببین

آخرین بدرقه ی نازک آهوها را


شهر، برخاسته با شور خوشامدگویی

چه ستبرند ببین شوکت باروها را


می سپاری به نسیم و همه دل می سپرند

بیرق «باد به هم ریخته» ی موها را


مردم شهر از امروز بهاری دارند

خوش به حال همه شان دل به چه یاری دادند!


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

هراس و دلهره خواهد رفت همان شبی که تو می‌آیی
همان شب آمنه می‌بیند درون چشم تو دنیایی

همین که آمده‌ای از راه، قریش محو تو شد ای ماه!
یتیم کوچک عبدالله! ببین نیامده، آقایی!

گل قشنگ بنی هاشم، سلام بر تو ابوالقاسم
دلم کنار تو شد مُحرم، ندیده خوشتر از این جایی

چنان کنار ابوطالب، ستوده حُسن تو را یثرب
که وحی شد به دل راهب همان ستوده عیسایی

به هیچ آینه جز حیدر، نه پادشاه و نه پیغمبر
شکوه و حُسن تو را دیگر، خدا نداده به تنهایی

به دختران نهان درگل، ببار ساقی نازک دل
ببار تا بشود نازل به قلب پاک تو زهرایی

به آرزوی نگین تو درآمده‌ست به دین تو
مسیح من! به کمین تو نشسته است یهودایی

قسم به «لیل» و به گیسویت، به ذکر «یاحق» و «یاهو»یت
به آیه‌، آیه‌ی ابرویت به آن دو چشم تماشایی

در این هزاره ظلمانی از آن ستاره که می‌دانی
برای این شب توفانی کمی بخوان دل دریایی!

بخوان که در عرفاتم من، کنار آب حیاتم من
طنین یک صلواتم من به شوق این همه زیبایی


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران

شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد

زنده در گورغزلهای فراوان باشد

نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت

نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد

سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن

مگذار این همه خورشیدهراسان باشد

مگر اعجاز جز این است که باران بهشت

زادگاهش برهوت عربستان باشد

چه نیازی ست به اعجازنگاهت کافی ست

تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد

فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها

راز خندیدن یک کودک چوپان باشد

چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده

از تحیر دهن غار حرا وا مانده

عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد

نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد

شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست

ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست

از قضا رد شدی و راه قدر را بستی

رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی

رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید

و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید

عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته

جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته

پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد

چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد

آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز

سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز

شاعراین سیب حکایات فراوان دارد

چتربردارکه این رایحه باران


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران
این بار ، تو وا بکن سر صحبت را
از عشق بگو ، بهم بزن خلوت را

یک لحظه بده دست به دستم ، تا که
تکریم کنیم "هفته وحدت" را ...!

زهرا هدایتى
۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران

فوﺝ ﻣَﻠَﮏ ﺩُﻭﺭ ﻭ ﺑَﺮَﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

ﯾﮏ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺯﯾﺮ ﭘﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ ﭼﺎﻭﺵ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ

ﺗﺎﺝ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﺑﺮ ﺳَﺮَﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺻﺒﺮﺵ ﻋﻠﯽ، رویش ﺣﺴﻦ،خویش ﺣﺴﯿﻨﯽ

ﺧُﻠﻘﯽ ﭼﻮ ﺟﺪّ ﺍﻃﻬﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﻧﺎﻣﯽ ﺩِﮔﺮ ﺍﺯ ﺣﺎﺗﻢِ ﻃﺎءﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺍﺯ ﺑﺲ ﮔﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺣﺘّﯽ ﻣﻦِ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﺷﮑﻦ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﺎ ﮔﻮﺳﺖ

ﺍﻟﺤﻖ ﮐﻪ ﺍﺭﺙ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺍﺯ ﺍﻭﻝّ ﻏﯿﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﯿﻌﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﻣﻌﻠﻮﻡ

ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﻭﻗﺖِ ﻓﺮﺝ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺣﯿﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﯽ

ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻓﮑﺮ ﺗﻘﺎﺹ ﺧﻮﻥ ﺟﺪّ ﻭ

ﺷﺶ ﻣﺎﻫﻪِ ﻃﻔﻞِ ﭘﺮﭘﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ



* اگر شاعرش را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر
۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران