هم‌قافیه با باران

۴۶ مطلب با موضوع «شاعران :: رویا باقری ـ سید علیرضا جعفری» ثبت شده است

با چتر مى روم که نسوزم از آتشش
باران که نیست بارش داغى دمادم است...

باید که جاى زخم تو با زخم گم شود
هر داغ تازه اى برسد مثل مرهم است

رویا باقرى

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

ای کریمی که کرم پیش تومهمان میشود
می برم نام تورا،آتش گلستان میشود

توکه هستی؟ماه زیبایی که در روی زمین
درکنارنور اوخورشید کتمان میشود

میشودخورشید داغی بردل هفت آسمان
یک نفرمثل توکه ماه خراسان میشود

رویا باقری

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۴:۴۸
هم قافیه با باران

پایان گرفت فرصت آغاز ، بعد تو
لطفى نداشت این قفس باز، بعد تو

رفتى کبوترم به سراغ کبوتران
آمد چه ها که بر سر این باز ، بعد تو

تلخى نشست بر تن گل ها و گم شدند،
زنبور های مست عسل ساز، بعد تو

حتى درخت های شکسته میان باغ
ایمان نداشتند به اعجاز بعد تو

مى پرسم از خودم که چرا؟ تا به کى؟ چقدر؟!
از من نپرس این که چرا باز بعد تو...

شب هاى من بلند و غزل هاى من بلند
پایان گرفت دوره ى ایجاز بعد تو

حالا دلیل دلهره ى من نمى شود
زیبایی و قشنگى گلناز، بعد تو

امشب چقدر حرف زدم از تو با خودم
رویا، هزار و سیصد و ... شیراز بعد تو...

رویا باقرى

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۵ ، ۰۵:۵۱
هم قافیه با باران
مثل آشوبی که یک توفان به دریا می دهد
درد، گاهی شکل زیبایی به دنیا می دهد

ابرها را می برد تا سینه ی دریا ولی
حسرت یک قطره باران را به صحرا می دهد

عشق با هفتاد خوانش امتحانت می کند
سنگ هم باشی خودش را در دلت جا می دهد

یک نفر مثل تو عهدش را به آخر می برد
یک نفر در ابتدای ماجرا وا می دهد

از همان اول تو "تنها مرد میدان" بوده ای!
عشق کاری دست آدم های "تنها" می دهد

مادرت از غربت این روزها کم می کند
یک پسر مثل تو را وقتی به زهرا می دهد

می روی و اسب ها از دلهره رم می کنند
دشت امشب یک نفس بوی خدا را می دهد

آن خدایی که زمانی تشنگی را آفرید
غیرت و مردانگی را هم به سقا می دهد!

رویا باقری
۱ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۶
هم قافیه با باران

به هر مصیبت و جان کندنی که سر می‌شد،
دوباره گونه اش از دیدن تو تر می‌شد!

زنی که آتش عشق تو در دلش می‌سوخت
و با نسیم نگاه تو شعله ور می‌شد

به دور ریخت شبی قرص‌های خوابی را
که رفته رفته بر این درد بی اثر می‌شد

همیشه مست و پریشان، همیشه آخر خط
همیشه از همه جا راهی سفر می‌شد...

نشد کنار تو باشد! چه تلخی محضی
نشد، نشد که بماند، ولی اگر می شد...

خودش به فکر پریدن نبود از این بام
همان زنی که برای تو بال و پر می‌شد

«در»ی به روی غرورش، «در»ی به دلتنگی!
همیشه آخر این قصه «دربه در» می‌شد


رویا باقری

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران
به هر مصیبت و جان کندنی که سر می‌شد،
دوباره گونه اش از دیدن تو تر می‌شد!

زنی که آتش عشق تو در دلش می‌سوخت
و با نسیم نگاه تو شعله ور می‌شد

به دور ریخت شبی قرص‌های خوابی را
که رفته رفته بر این درد بی اثر می‌شد

همیشه مست و پریشان، همیشه آخر خط
همیشه از همه جا راهی سفر می‌شد...

نشد کنار تو باشد! چه تلخی محضی
نشد، نشد که بماند، ولی اگر می شد...

خودش به فکر پریدن نبود از این بام
همان زنی که برای تو بال و پر می‌شد

«در»ی به روی غرورش، «در»ی به دلتنگی!
همیشه آخر این قصه «دربه در» می‌شد

رویا باقری
۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۵
هم قافیه با باران
خالی شدم از زندگی، از هرچه پایان داشت
حسی شبیه آنچه که یک جسم ِ بی جان داشت

می آمد و با هرقدم عطر تو می پیچید
لعنت به شهری که پس از تو باز باران داشت!

با حال آن روزم میان خاطرات تو ،
باران نمی بارید... ، اگر یک ذره وجدان داشت!

میشد بگیری دست من را قبل از افتادن
اما نشد..
تا من بفهمم عشق تاوان داشت

میشد ببندی زخم من را قبل جان دادن
افسوس... من را کشت آن دردی که درمان داشت!

من مرده بودم! مرگ با من زندگی می کرد
من مرده بودم.. مرگ در رگ هام جریان داشت

وقتی که برگشتی به من، در شهر پرکردند:
برگشتن جان پس به جسمی مرده ، امکان داشت

رویا باقری
۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۵
هم قافیه با باران
این قدر مرا با غم دوریت میازار
با پای دلم راه بیا قدری و بگذار

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار

این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار

هر روز منم بی تو و من بی تو و لاغیر
تکرار... و تکرار... و تکرار... و تکرار

من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار

کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده ست، نه چنگیز، نه تاتار

ای شعر! چه می فهمی از این حال خرابم؟
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار

حق است اگر مرگ من و عالم و آدم
بگذار که یک بار بمیریم، نه صد بار

تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم
یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار

اوج غم این قصه در این شعر همینجاست
من بی تو پریشان و تو... انگار... نه انگار...!!


رویا باقری
۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۵:۵۱
هم قافیه با باران

دیگر چه جای خواهش و نذر و اجابتی؟
وقتی امید نیست به هیچ استجابتی
جشن تولدی که مبارک نمی شود ...
دیدارچشم هات که درهیچ ساعتی ...
حال مرا نپرس در این روزها اگر
جویای حال خسته ام از روی عادتی
از ترس اینکه باز تو را آرزو کنم،
خط می کشم به دلخوشی هر زیارتی
توشاهزاده ی غزلی! پرتوقعی ست،
اینکه تو را مخاطب این شعرِ پاپتی ...
حالا بیا و بگذر ازاین شاعری که بود،
تسلیم چشم های تو بی استقامتی!
مثل تمام جمعیت این پیاده رو
با او غریبگی کن و بگذر به راحتی
بگذر از او که بعد تو... اما به دل نگیر
گاهی اگر گلایه ای، حرفی، شکایتی...
باور کن از نهایت اندوه خسته بود
می رفت بلکه در سفر بی نهایتی ...

این سال ها بدون تو شاعر نمی شدم
هرچند وهم شاعری ام هم حکایتی...
دستی به  لطف بر سر این شعرها بکش
من شاعر نگاه توام ناسلامتی

رویا باقری

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۹
هم قافیه با باران

تو که چشمان تو با هرکه به جز من بد نیست
تو که در آخر هر جزر نگاهت مد نیست

تو که دلخوش شده ای با عسل خاطره ها
غم تو با غم دلتنگی من یک حد نیست!

سایه ام طعنه به من می زند و می شنوم :
- اثر از او که همه درد تو می فهمد نیست

آن که با عشق به چشمان تو با غصه گریست
این که هرشب به تب سرد تو می خندد نیست

آن که با هر نفسش مایه ی آرام تو بود
این که راه نفست را به تو می بندد نیست

ماهی قرمز احساس دلم در خطر است
دل تو معنی این فاجعه می فهمد ، نیست ؟

نیمه ی دیگر من با من از این حرف بزن
که غم دوری و نادیدن تو ممتد نیست !

گاه گاهی همه ی هستی این قلب اسیر
خبر از این دل پر غصه بگیری بد نیست


رویا باقری

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۴
هم قافیه با باران
آنقدر مرا با غم دوریت نیازار ...
با پای دلم راه بیا قدری و بگذار ؛

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار

این فاصله تاب از من ِ دیوانه گرفته
در حیرتم از این همه دلسنگــی دیوار

هر روز منم بی تو و من بی تو ولاغیر
تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...

من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار

کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده است ؛ نه چنگیز نه تاتار !

ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم ؟
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار

حق است اگر مرگ من و عالم و آدم
بگذار که یکبار بمیریم ؛ نه صد بار !!

تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم
یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار

اوج غم این قصه در این شعر همین جاست :
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار !!!


 رویا باقری

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت
انگار از عاشق شدن ترسید! برگشت

خوشبختی ام این بار می آمد بماند
یکدفعه از هم زندگی پاشید ، برگشت

مانند گنجشکی که از آدم بترسد
تا از کنارم دانه ای را چید ، برگشت

آن روز عزرائیل می آمد سراغم
دست تو را برگردنم تا دید برگشت !

اوهم فریب قاب عکسی کهنه را خورد
با شک می آمد گرچه بی تردید برگشت

بعد از تو شادی بازهم آمد به خانه
اما نبودی، از همین رنجید ، برگشت

مثل فقیر خسته و درمانده ای که
از لطف صاحب خانه ناامید برگشت

بعد از تو دیگر دشمنانم شاد بودند
اما غم من تازه از تبعید برگشت

بعد از تو هردفعه دلم هرجا که پر زد
مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت!


 رویا باقری

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

صدای ناله های ما به آسمان نمی رسد
به گوش یک فرشته هم صدایمان نمی رسد

کنار شعرهایمان اگر که جان دهیم هم
کسی به داد شعرهای نیمه جان نمی رسد

اگرچه زندگی امید ... اگرچه مرگ چاره ساز...
ولی به داد درد من نه این نه آن ... نمی رسد!

بتاز رخش نازنین به دست رستمی دگر
که این دوپای خسته ام به هفت خان نمی رسد

مرا به سیب قرمز بهشت خود محک نزن
که روسیاهی دلم به امتحان نمی رسد

تو می روی و قصه هم به آخرش رسیده که
دگر زمان به گفتن ِ:( گلم بمان ) نمی رسد

تمام سرنوشت من شده همین که دیده ای:
کسی که هرچه می دود به کاروان نمی رسد

دلم گرفته از خودم از این من ِ بدون تو
و ناجی همیشگی که ناگهان ... نمی رسد

گلایه نیست خوب من،ولی بگو که تا به کی
کلاغ قصه های ما به آشیان نمی رسد ؟


 رویا باقری

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را
من دوست دارم زندگی با دست‌هایت را

از بی‌قراری‌های قلب من خبر دارد
بادی که می‌دزدد برای من صدایت را

روی زمین بودی و من در ماه دنبالت
باید ببخشی شاعر سر به هوایت را

تسخیر تو سخت است آنقدری که انگار
در مشت خود جا داده باشم بی‌نهایت را

زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دست‌های من نگیری دست‌هایت را

هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشت
انگار می‌بینند در من رد پایت را

بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی
گنجشک‌ها خانه به خانه ماجرایت را

وقتی پُر است از خاطراتت شعرهای من

باید بنوشی با خیال تخت چایت را !

رویا باقری

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

برگشته بودی بشکنی من را، شکستی!
این زخم ها جز بانمک درمان نمیشد
ممکن نبود اصلا مرا از نو بسازی
تا این خرابه کاملا ویران نمیشد!

کارش به طغیان میکشد رودی که یک سد
راه وصالش را به دریا بسته باشد
اما اگر دریا نخواهد رود خود را...
اما اگر رود از دویدن خسته باشد...


می ترسم و اصلا برای تو مهم نیست
لعنت به این دلشوره های دخترانه!
حالا کجایی با تعصب پس بگیری
بغض مرا از دیگران شانه به شانه؟!

دیگر حواس پرت من پیش خودم نیست

یادم نمی ماند تمام حرف ها را

مادر نمی داند که دلتنگ تو هستم

وقتی نشسته می گذارم ظرف ها را


ازخانه بیرون می زنم در کوچه ها هم
دنبال ردپای تو دربرف هستم
گم می شوم دربین عابرهای این شهر
اینروزها یک دختر کم حرف هستم

 

هر بار بادی آمد از شهر تو گفتم،
شاید همین از بین موهایش گذشته
تومثل دنیای منی، هرچند دنیا
اینروزها از خیر رویایش گذشته

 

شاعر شدم تا درخیابان های این شهر
با این جنون لعنتی درگیر باشم
آهو همیشه در پی یک تکیه گاه است
ترجیح دادم درنبودت شیر با
شم!


رویا باقری

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۶
هم قافیه با باران
من ابر پربارانم اما وقت بارش نیست
بغضم! ولی ترجیح دادم درگلو باشم
ترسیده ام یک عمر از رویای بعد ازتو
باید ولی باترس هایم روبرو باشم
ازرفتنت ترسیدم و فصل زمستان شد
من از تمام روزهای گرم، دلسردم
ترسیدم و دل کندم ازاین عشق ، قبل از تو
تابوده من از ترس مردن خودکشی کردم
من گفته بودم کوهم اما کوه ها را هم
یک بغض گاهی می شود از هم بپاشاند
دنیا برای عشق جای کوچکی بوده
با رفتنت شاید به من این را بفهماند
من خسته ام ازاینکه دستان شفابخشت
تنها برایم دست های بسته ای بودند
حالا نه اما می رسد روزی که می فهمی
مرداب ها یک روز رودخسته ای بودند
بازخم هایت برتنم می میرم اما باز
ازتو کسی این ظلم را باور نخواهد کرد
درمن پس ازتو جا برای زخم خوردن نیست
حال مرا چیزی ازاین بدتر نخواهد کرد
صیادمن! دارد به آخر می رسد قصه
دیگر عقاب سرکش خود را نخواهی دید
غم هست باران هست یادت هست زخمت هست
دیگر تو این دیوانه را تنها نخواهی دید
آنقدر ماندن را برایش تلخ کردی که
رفتن شده حالا دلیل شادی اش امروز
یک روز دلتنگ قفس جان می دهد اما
هرکس که خوشحال است از آزادی اش امروز

رویا باقری
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران

هرچند سهم شادی ام از این جهان کم است

آنچه مرا به شعر گره می‌زند، غم است


دلشوره‌ها همیشه به من راست گفته اند

دلشوره‌ام همیشه برای تو مبهم است!


من باختم غرور خودم را در این میان 

یک شاه ِبی‌سپاه شکستش مسلّم است


باید که جای زخم تو با زخم گم شود

هر درد تازه‌ای برسد ، مثل مرهم است


با چتر می‌روم که نسوزم از آتشش

باران که نیست! بارش داغی دمادم است


سرکش شدم، بهانه گرفتم، ندیدی‌ام

یک‌بار هم نشد که بپرسی چه مرگم است!


یک بار هم نشد که بفهمی غزال تو

با یک نگاه سرد پلنگانه ات رم است


عاشق شدیم و نظم جهان را به هم زدیم

دنیا هنوزهم که هنوز است درهم است


رویا باقری

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

آن قدر مرا با غم دوریت نیازار

با پای دلم راه بیا قدری و بگذار...


این قصه سرانجام خوشی داشته باشد

شاید که به آخر برسد این غم بسیار


این فاصله تاب از من دیوانه گرفته

در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار


هر روز منم بی تو و من بی تو ولاغیر

تکرار... و تکرار... و تکرار ... و تکرار...


من زنده به چشمان مسیحای تو هستم

من را به فراموشی این خاطره نسپار


کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد

با خلق نکرده ست ؛ نه چنگیز، نه تاتار


ای شعر، چه می فهمی ازین حال خرابم؟

دست از سر این شاعر کم حوصله بردار


حق است اگر مرگ ِ من و عالم و آدم،

بگذار که یک بار بمیریم؛ نه صدبار!!!


تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم؛

یک دایره آن قدر بزرگ است که پرگار


اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:

من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار...


 رویا باقری

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۵۷
هم قافیه با باران

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است

همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است

...

خدا کند که نبینم هوای تو ابریست

ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است


همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست

همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است...


بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش

که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است


نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت

گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است


به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند،

که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است


ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل

شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است


به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست

که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است


قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد

عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است

...

تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست؛

که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است


رویا باقری

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

شرابی تلخ می خواهم بیاور درد بسیار است

که من می سوزم و می سازم و نامرد بسیار است


شبیه کوه بغض آتشینم را فرو خوردم

که صبر و طاقت این آدم خونسرد بسیار است


چه از من مانده جز دستان خالی و دلی لبریز..

درختی که به پایش خاطرات زرد بسیار است


دلم خوش بود تنها از منی من از توام افسوس

به دور خانه ی معشوقه ها شبگرد بسیار است


بلای خانمان سوزی که می گویند یعنی تو

بلاهایی که عشقت بر سرم آورد بسیار است


به من گفتی برای ماندنت دیگر دلیلی نیست

-به دنیال تو می آیم- نرو برگرد...بسیار است


سیدعلیرضا جعفری

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران