هم‌قافیه با باران

۲۲۲ مطلب با موضوع «شاعران :: سعدی شیرازی» ثبت شده است

ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم
الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم
 
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند
ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم
 
باغبان گر نگشاید در درویش به باغ
آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم
 
گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد
جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم
 
بوی محبوب که بر خاک احبا گذرد
نه عجب دارم اگر زنده کند عظم رمیم
 
ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده
وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم
 
حال درویش چنانست که خال تو سیاه
جسم دل ریش چنانست که چشم تو سقیم
 
چشم جادوی تو بی واسطه کحل کحیل
طاق ابروی تو بی شائبه وسمه و سیم
 
ای که دلداری اگر جان منت می‌باید
چاره‌ای نیست در این مسله الا تسلیم
 
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی
چشم بیمار تو دل می‌برد از دست حکیم
 
سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم
چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم
 
سعدی
۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۰
هم قافیه با باران

گـــر دلم در عشقِ تو دیـــوانه شد، عیبش مکن
بدر بی‌نقصان و زر بی‌عیب و گلْ بی‌خار نیست

دوستان گـــویند سعدی! خیمه بـــــر گلـزار زن
من گلی را دوست می‌دارم، که در گلـزار نیست

سعدی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۳:۰۸
هم قافیه با باران

بی حسرت از جهان، نرود هیچ کس به در
الا شهید عشق؛ به تیر از کمان دوست!

دردا و حسرتا، که عنانم ز دست رفت!
دستم نمیرسد، که بگیرم عنان دوست!

سعدی

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۱:۴۵
هم قافیه با باران

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند

آن که گویند به عمری شب قدری باشد
مگر آنست که با دوست به پایان آرند

دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند

نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس
که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند

بوالعجب واقعه‌ای باشد و مشکل دردی
که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند

یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالیست که می‌پندارند

سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند

تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند

سعدی

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۵
هم قافیه با باران
گرم بازآمدی محبوبِ سیمْ اندامِ سنگین دل
گُل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گِل

 اَیا بادِ سحرگاهی گر این شبْ روز می‌خواهی
از آن خورشیدِ خَرگاهی برافکن دامن محمل

 گر او سرپنجه بگشاید که: «عاشق می‌کشم» شاید
هزارش صید پیش آید به خون خویشْ مستعجل

 گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند آستین من که: «دست از دامنش بگسل»

ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا؟
که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل

 به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید
نه قتلم خوش همی‌آید که دست و پنجه قاتل

 گر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل

 ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

مرا تا پای می‌پوید طریق وصل می‌جوید
بهل تا عقل می‌گوید: «زهی سودای بی‌حاصل»

عجایبْ‌نقش‌ها بینی خلافِ رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و‌آخرت غافل

 در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچَ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل

سعدی
۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۰۴:۱۰
هم قافیه با باران

عیب یاران و دوستان هنر است
سخن دشمنان نه معتبر است

مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش بر حجر است

چه توان گفت در لطافت دوست
هر چه گویم از آن لطیف‌تر است

آن که منظور دیده و دل ماست
نتوان گفت شمس یا قمر است

هر کسی گو به حال خود باشید
ای برادر که حال ما دگر است

تو که در خواب بوده‌ای همه شب
چه نصیبت ز بلبل سحر است

آدمی را که جان معنی نیست
در حقیقت درخت بی‌ثمر است

ما پراکندگان مجموعیم
یار ما غایب است و در نظر است

برگ تر خشک می‌شود به زمان
برگ چشمان ما همیشه تر است

جان شیرین فدای صحبت یار
شرم دارم که نیک مختصر است

این قدر دون قدر اوست ولیک
حد امکان ما همین قدر است

پرده بر خود نمی‌توان پوشید
ای برادر که عشق پرده در است

سعدی از بارگاه قربت دوست
تا خبر یافته‌ست بی‌خبر است

ما سر اینک نهاده‌ایم به طوع
تا خداوندگار را چه سر است

سعدی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم

گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم

مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که پند هوشمندان کار بندم

مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم

نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی ای خواجه پندم

چنین صورت نبندد هیچ نقاش
معاذالله من این صورت نبندم

چه جان‌ها در غمت فرسود و تن‌ها
نه تنها من اسیر و مستمندم

تو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم

گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم

سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم

و گر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود می‌پسندم

سعدی

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۹
هم قافیه با باران

ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست

 اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست

 سرم فدای قفای ملامتست چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست

 به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون خسته اگر تشنه ای هلا ای دوست

 چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد
به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست

 وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بی وفا ای دوست

 هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست

 غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست

 اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست

 بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بی نوا ای دوست

 حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست

سعدی

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۱
هم قافیه با باران

ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت از روضه بستان بهشتی

دور از سببی نیست که شوریده سودا
هر لحظه چو دیوانه دوان بر در و دشتی

باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد
سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی

از کف ندهم دامن معشوقه زیبا
هل تا برود نام من ای یار به زشتی

جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان
با آن که به یک باره‌ام از یاد بهشتی

با طبع ملولت چه کند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی

بسیار گذشتی که نکردی سوی ما چشم
یک دم ننشستم که به خاطر نگذشتی

شوخی شکرالفاظ و مهی لاله بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی

قلاب تو در کس نفکندی که نبردی
شمشیر تو بر کس نکشیدی و نکشتی

سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام
این‌ها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی

سعدی

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۱
هم قافیه با باران

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد
ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها در بادیه سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بی‌مایه زبون باشد هر چند که بستیزد

فضلست اگرم خوانی عدلست اگرم رانی
قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد

سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد

سعدی

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست

دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست
سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست

بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید
شوری که در میان منست و میان دوست

خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت
خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست

دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند
وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست

روزی به پای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست

هیهات کام من که برآید در این طلب
این بس که نام من برود بر زبان دوست

چون جان سپردنیست به هر صورتی که هست
در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست

با خویشتن همی‌برم این شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست

فریاد مردمان همه از دست دشمنست
فریاد سعدی از دل نامهربان دوست

سعدی

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۳
هم قافیه با باران

ای کآب زندگانی من در دهان توست
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست

گر برقعی فرونگذاری بدین جمال
در شهر هر که کشته شود در ضمان توست

تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب
کاین مدح آفتاب نه تعظیم شان توست

گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست

هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سر است که بر آستان توست

بسیار دیده‌ایم درختان میوه‌دار
زین به ندیده‌ایم که در بوستان توست

گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم
منعی که می‌رود گنه از باغبان توست

بسیار در دل آمد از اندیشه‌ها و رفت
نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست

با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان توست

سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست

سعدی

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۱:۱۳
هم قافیه با باران

‍ ای یار جفا کرده پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده

میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده

گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعاگفته و دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس بازکند روی تو دیده
.
سعدی

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۰
هم قافیه با باران

چو کسی درآمد از پای و تو دستگاه داری
گرت آدمیتی هست، دلش نگاه داری

به ره بهشت فردا، نتوان شدن ز محشر
مگر از دیار دنیا، که سر دو راه داری

همه عیب خلق دیدن، نه مروتست و مردی
نگهی به خویشتن کن، که تو هم گناه داری

ره طالبان مردان، کرمست و لطف و احسان
تو خود از نشان مردی، مگر این کلاه داری

به چه خرمی و نازان، گرو از تو برد هامان
اگرت شرف همینست، که مال و جاه داری

چه درختهای طوبیست، نشانده آدمی را
تو بهمیه وار الفت، به همین گیاه داری

به کدام روسپیدی، طمع بهشت بندی
تو که در خریطه چندین ورق سیاه داری

به در خدای قربی، طلب ای ضعیف همت
که نماند این تقرب، که به پادشاه داری

تو مسافری و دنیا، سر آب کاروانی
نه معولست پشتی، که برین پناه داری

که زبان خاک داند، که به گوش مرده گوید
چه خوشست عیش وارث، که به جایگاه داری

تو حساب خویشتن کن، نه عتاب خلق سعدی
که بضاعت قیامت، عمل تباه داری

سعدی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۰
هم قافیه با باران

آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد

درد دل پیش که گویم که به جز باد صبا
کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد

دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه
تشنه می‌میرد و شخص آب زلالی دارد

زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد

من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول
گر تو را از من و از غیر ملالی دارد

مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر کوی
حبذا مرغ که آخر پر و بالی دارد

غم دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد

طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج
حاصل آنست که سودای محالی دارد

عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی
هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد

سعدی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۱۵
هم قافیه با باران

مرا تو یار عزیزی و یار محترمی
به هرچه حکم کنی بر وجود من حکمی

غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد
که مونسِ دل و آرامِ جان و دفعِ غمی

ندانم از سر و پایت کدام خوب تر است
چه جای فرق، که زیبا ز فرق تا قدمی

چُنین که می گذری کافر و مسلمان را
نگه به توست، که هم قبله ای و هم صنمی

کمند "سعدی" اگر شیر شرزه صید کند
تو در کمند نیایی، که آهوی حرمی

سعدی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۱
هم قافیه با باران

این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست

دل زنده می‌شود به امید وفای یار
جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست

تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن
هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست

من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم
هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست

رنجور عشق به نشود جز به بوی یار
ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست

وقتی امیر مملکت خویش بودمی
اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست

گر دوست را به دیگری از من فراغتست
من دیگری ندارم قائم مقام دوست

بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای
هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست

درویش را که نام برد پیش پادشاه
هیهات از افتقار من و احتشام دوست

گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست
اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست

سعدی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

تو را عشق همچون خودی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل

به بیداریش فتنه برخد و خال
به خواب اندرش پای بند خیال

به صدقش چنان سرنهی بر قدم
که بینی جهان با وجودش عدم

چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت

دگر با کست بر نیاید نفس
که با او نماند دگر جای کس

تو گویی به چشم اندرش منزل است
وگر دیده برهم نهی در دل است

نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه قوت که یک دم شکیبا شوی

گرت جان بخواهد به لب بر نهی
وگر تیغ بر سر نهد سر نهی

سعدی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۵:۳۸
هم قافیه با باران

بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرام است
ای مجلسیان راه خرابات کدام است

هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند
ما را غمت ای ماه پری چهره تمام است

برخیز که در سایه سروی بنشینیم
کان جا که تو بنشینی بر سرو قیام است

دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست
وان خال بناگوش مگر دانه دام است

با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت
گر باده خورم خمر بهشتی نه حرام است

با محتسب شهر بگویید که زنهار
در مجلس ما سنگ مینداز که جام است

غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت
تا خلق ندانند که معشوقه چه نام است

دردا که بپختیم در این سوز نهانی
وان را خبر از آتش ما نیست که خام است

سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کام است

سعدی

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۲:۲۴
هم قافیه با باران
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

سعدی
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران